با نگاه کردن بهش حتی دیدن خنده هاش وقتایی که حرف میزد بیشتر از ممنوع بودن عشقم بهش حرص میخوردم و عصبی میشدم…چرا؟چرا؟من قبل از خواهرش اونو ندیده بودم…؟این دختر چه بلایی سرم اورده بود؟_میلاد؟حواست کجاس؟سرمو که بالا اوردم با یک جفت تیله عسلی که از هر لحاظی شیفتش بودم رو به رو شدم و نزدیک بود نفسم بند بیادبا تته پته گفتم_جانم سایه؟ببخشید حواسم پرت شد چی داشتی میگفتی عزیزم؟لبخند قشنگی زد طوری که اون دندون های نگینی سفیدش معلوم شه اون لبای قلوه ای سرخش که یه عمر در حسرت خوردن و بوسیدنشون بودم حالا بیشتر بهم خود نمایی میکرد…وقتی نگاه خیره مو روی لباش دید تغییر حالت صورتشو حس کردمتوی فکر لبای خوردنیش بودم که ستین اومد و کنارمون نشست همون پارازیت همیشگیه زندگیم_چی پچ پچ میکنین شما دوتا با هم دو دقیقه نبودماسایه لبخند شیرینی بهش زد و گفت_این همسره جنابعالی اصلا گوش نداد چی گفتم یک ساعته دارم حرف میزنمستین بازومو کشید و با خنده گفت_خواهر کوچولوم به این قشنگی برات خاطره تعریف میکنه اون وقت گوش نمیدی خیلی بی لیاقتی اقا میلاد…یک لحظه نگاهم روی سایه موند چقدر قشنگ میخندید.چقدر کثیف بودم که بارها صحنه ی خوردن اون لبای خوشمزشو تو ذهنم وقتی که در حال حرف زدن بود ترسیم میکردم و اون مثل یه فرشته ی پاک تو چشمام نگاه میکرد و حتی روحشم از شدت کثافت بودنم خبر نداشت…چند لحظه ستین و سایه با هم خوش و بش کردن و من هنوزم توی فکر سایه بودم و سرم پایین بود یهو صدای نازشو شنیدم که گفت_خب دیگه من برم خیلی دیر شد باید به مادر اینا هم سر بزنم.انگار اب یخ ریختن روی سرم خیلی زود بود از عشقم جدا شم با التماس بلند شدم و گفتم_امشب بمون سایهدیر نمیشه که فردا بهشون سر میزنیستین هم ادامه داد_اره بمون دیگهمنم تنهام…سایه لبخندی زد _خیلی دلم میخواست ولی شدنی نیست._یعنی روی خواهری رو زمین میندازی؟پارسا خیلی دوس داشت پیشش بخوابی._عزیزم… الهی خاله فداش بشه تو که شرایطمو میدونی.. سام زنگ زد گفت میاد دنبالم دست من که نیسبا شنیدن اسم نحص سام انگار گذاشتنم توی کوره ی داغ نمیدونم این مرده از کجا پیداش شد و اومد تا سایه رو از چنگ من در بیاره سایه فقط ماله من بود عشق من بودسریع پریدم وسط حرفش_خودم میرسونمت لازم نکرده اون بیاد.لحنم به حدی حرصی بود که ستین با تعجب بهم نگاه کرد.مهلت حرف زدن بهش ندادم و سوییچ ماشینو برداشتم رفتم پایین صدای خداحافظی کردنشو از روی پله ها میشنیدم توی ماشین نشستم و درو محکم بستم. چیزی نگذشت که سایه سوار شد بدون حرف ماشین و روشن کردم و با سرعت ماشین رو می روندم بدون مقدمه گفتم_از چیه این مرده خوشت اومد؟ سایه که متوجه منظورم نشده بود با لحن متعجب گفت_ببخشید؟_همین نامزدت سامچی داره که جذبت کرده؟اصلا تو با این سن کمت رو چه به ازدواج؟الان وقته ازدواجته مگه؟مثل دیوونه ها شده بودم خودم از لحن خودم ترسیده بودم_اها منظورت سامه؟خب بالاخره عشق دسته خوده ادم نیست یهو پیش میاد خوبه منم بگم تو عاشق چیه خواهرم شدی؟با صدایی اروم که فقط خودم بشنوم گفتم_من هیچوقت عاشق اون نبودم.تا خواست بپرسه چی گفتم گوشیش زنگ خورد با دیدن اسم سام روی گوشیش ضربه محکمی روی فرمون زدم و دندونامو از عصبانیت به هم فشردم.با شور و اشتیاق تلفنو جواب داد و من هر لحظه عصبی تر میشدم_الو سلام عشقه من خوبی؟_عزیزم اره اره دارم با اقا میلاد میام _نه دیگه گفت تو زحمتت نشه راهم دوره_قربونت بشم تا چند دقیقه دیگه پیشتم_منم دوست دارم عشق زندگیمهر کلمه ای که از دهنش در میومد عصبانیتم بیشتر میشد…ماشین و نگه داشتم کناره خیابون از توقف ناگهانیم شوکه شد با تعجب نگاهم کرد که گوشی رو از دستش کشیدم و از ماشین پرتش کردم بیرون.هاج و واج نگاهم میکرد با صدای لرزون گفت_این چه کاری بود کردی؟_چیه توقع داری لاو ترکوندناتو با اون عوضی ببینم و جیکم در نیاد؟_چ…چی داری میگی میلاد؟_بسه دیگه سایه بسه باید از اون مرده جدا شی منم ستین رو ول میکنم و با هم یه زندگی جدید میسازیم.هنوز چیزایی که میشنیدو باور نمیکرد فقط با ناباوری زل زده بود توی چشمام سرشو یه طرفین تکون داد و شروع کرد به خندیدن._این…این دیگه چه شوخیه مسخره ایه_شوخی نیست سایه به والله قسم از هر وقتی جدی ترم چطور نفهمیدی هان؟من از همون ثانیه ای که دیدمت عاشقت شدم همون شب عروسی که دیدمت..یادت میاد خانوادت تو رو تا اون شب بهم نشون نداده بودن قرار بود دیدنت سورپرایز باشه؟وقتی همزمان با ستین با اون لباس دکلته خوشگلت وارد سالن شدی یادته؟اون لحظه من چشمام ستین رو نمیدید…اصلا هیچکی رو نمیدید فقط تورو میدید سایه فقط تورومنه لعنتی از همون ثانیه ی اول عاشقت شدم و حتی میخواستم اون شب عروسی رو به هم بزنم و هر ثانیه زندگیم توی حسرت این بود که چرا قبل از اون ستینه لعنتی تورو ندیدم؟ اون موقع الان به جای اون تو خانوم خونم بودی تو مادر بچم بودی سایهمن عاشقتم هر لحظه و هر ثانیه عاشقت…نزاشت حرفمی ادامه بدم و با سیلی محکمی که بهم زد تقریبا لال شدم سرمو که چرخوندم با صورت پر از اشکش مواجه شدم و بعد صدای بغض الودش که خنجر به قلبم میزد_خدا لعنت کنه تورو کثافت خدا لعنتت کنهدستش رفت سمت دستگیره که با شدت بازوشو کشیدم و قفل مرکزی رو زدم_فکر کردی میزارم بری؟فکر کردی از دستت میدم؟دیگه اشتباه چند سال پیشمو تکرار نمیکنم…چند بار دستگیره ی درو فشار داد و با ناباوری نگاهم کرد با صدای بلند شروع کرد گریه زاری کردن و داد زد_تو دیگه چه جور اشغالی هستی؟تو یه بچه داری دلت واسه خواهرم نمیسوزه واسه بچه ی کوچیکت بسوزه چطور روت میشه تو چشماش نگاه کنی؟_اصلا واسم مهم نیستن در حال حاضر فقط واسم مهم تویی و عشقی که نسبت بهت دارماینو گفتم و لبام و به لباش چسبیدم و با ولع شروع کردم خوردنشون از کاری که میکردم مطمعن بودم.با مشت به سینم میکوبید تا خودشو ازم جدا کنه ولی زورش بهم نمیرسید انقدر لباشو خوردم ولی ازش سیر نمیشدم بعد از چند دقیقه که بی حرکت مونده بود و نا منظم نفس میکشید خودمو ازش جدا کردم صورتمو مقابلش گرفتم و توی چشماش خمار نگاه کردمکه این بار تفی توی صورتم انداخت و با پشت دست به شدت لباشو پاک کرد و داد زد _خیلی پستیپوز خندی زدم و ماشین و روشن کردم توی مسیر حرفی نمیزد که وقتی دید به سمت خونه نمیرم ملتمسانه گفت_منو کجا میبری روانی؟خدا تورو بکشه میخوای باهام چیکار کنی_میبرمت یه جای خوب و باهم زندگیه جدیدمونو شروع میکنیم یه زندگیه رومانتیک تا ابد._تو روانی و سادیسمی هستی دیوونگی نکن منو ببر خونه سام منتظرمه حتما الان نگرانم شده…با اسم سام عصبی شدم دستمو محکم به فرمون کوبیدم و داد زدم_دیگه اسم اون حروم زاده رو جلوی من نمیاری فهمیدی_ازت متنفرم متنفررر هر کاری هم بکنی من فقط عاشق سامم و حسم به تو تنفره.این بار با پشت دست زدم توی دهنش طوری که شروع کرد به هق هق از این که گریشو میدیدم ناراحت بودم ولی باید میفهمید مرد زندگیش از این به بعد منم.گوشیم شروع کرد به زنگ زدن با دیدن اسم ستین اعصابم خورد شد و خاموشش کردمسایه پوزخندی زد_دیر یا زود پیدام میکنن توعه سادیسمی جزای کارتو میکشی.چیزی نگفتم به سمت ویلای توی شمال رفتم تقریبا دو ساعتی توی راه بودیم سایه با نفرت نگاهم میکرد و حرفی نمیزد بالاخره جلوی ویلا ماشینو نگه داشتم_پیاده شو عشقم._میخوای باهام چیکار کنی؟؟_پیاده شو تا بفهمی.با ترس به صندلی ماشین تکیه داده بود پیاده شدم و درو براش باز کردم هوا گرگ و میش بودو چیزی به صبح نمونده بود سایه مقاومت میکرد که بغلش کردم و از ماشین بیرون اوردمش کلید انداختم و درو باز کردم وارد خونه شدیم و سعی میکرد خودشو ازم جدا کنه که سریع توی یکی از اتاقا بردمش و پرتش کردم روی تخت _امشب دیگه انتظار سر میرسه ماله من میشی بالاخره خشگلم.با نفرت نگاهم کرد که شروع کردم دراوردن پیراهنم و بعد دکمه های مانتوش خواست مانعم بشه که وحشیانه خیمه زدم روش و راه دستاشو بستم مانتوشو دراوردم و بعد تاپش سینه های خوشگل و پرش حالا بهم چشمک میزد اب دهنمو قورت دادم و بعد از باز کردن سوتینش سینه هاشو با ولع مکیدم اشکش درومده بودو شروع کرد فحش دادن و تقلا کردن و با مشت به بدنم میکوبیدوقتی دید راه فراری نداره افتاد روی دور التماس و خواهش_نه…تورو خدا میلاد باهام کاری نکن بیا برگردیم قول میدم به کسی چیزی نگم زندگیه جفتمونو خراب نکن به پسرت فکر کن نه میلاد نه….ولی من حریصانه روی بدنش افتاده بودم و بعد از این که کامل لختش کردم مشغول لب گرفتن وحشیانه ازش شدم میدونستم دارم بهش تجاوز میکنم ولی چاره ای جز این نبود کمربندمو باز کردم و بعد از دراوردم شلوار و شورتش دستی بین پاش کشیدم و کیرمو با یه ضربه واردش کردم ناله و جیغ بلندی کشید که فهمیدن درد حاصل از زدن پردشه جیغ های بلندی میکشید و با هر تلمبه ای که میزدم از شدت گریه زاری ها و ناله هاش کم میشد سینه هاش تو دستم بود و بهشون چنگ مینداختم و با ولع لباشو میخوردم شده بودم مثل یک حیوون که داشت به یه دختر بی پناه تجاوز میکرد لذت و شهوت وجودمو فرا گرفته بود و حالا شیطان درون م به جای من تصمیم میگرفت انقدر داخلش تلمبه زدم تا ارضا شدم و ابمو توش خالی کردم قصدم حامله شدنش بود چی بهتر ازینکه بچه ی من توی بطن سایه رشد کنه؟وقتی خالی شدم روش خوابیدم بی حرکت زیرم خوابیده بود بهش نگاه کردم که دور از جونش مثل مرده ها به سقف خیره شده بود چند بار اسمشو صدا زدم که جوابی نداد کنارش خوابیدم و بغلش کردم اروم توی گوشش زمزمه کردم_خیلی دوست دارم سایه از خدا ممنونم که بالاخره بهت رسیدم…ولی بازم چیزی نمیگفت چشمامو بستم و با ارامش پایان توی بغلش به خواب رفتموقتی چشمامو یاز کردم خبری از سایه نبود لبخندی روی لبم اومد…حتما سره عقل اومده و رفته دوش بگیره شایدم رفته واسم صبحونه درست کنهاز روی تخت بلند شدم و لباسامو پوشیدم از اتاق بیرون اومدم_سایه؟عشق من؟عشق خوشگلم کجایی؟ولی هیچ جوابی نمیداد رفتم تو اشپز خونه و با صحنه ای که دیدم روی زمین افتادم و با صدای بلندی اسمشو فریاد زدم…عشقم… سایه کوچولوی من غرق در خون روی زمین افتاده بود و رگ دستشو زده بود رفتم جلو و بغلش کردم سرده سرد بود یخ اشکام جاری شد و با شدت تو بغلم گرفتمش _سایه؟چرا خوابیدی؟بیدار شو ببینم بلند شو عشقم بلند شوووومثل دیوونه ها تو بغلم گرفته بودمشو اون سرد تر از یخ چشماش بسته بود و تکون نمیخورد نبضش نمیزد انگار سایه ی من عشق من واسه همیشه رفته بودخدا لعنتم کنه من چیکار کرده بودم باهاش با تنها عشق زندگیم چیکار کرده بودم سریع به امبولانس زنگ زدم و اومدن و بردنش بیمارستان ستین و خانوادش اومدن و همه چی رو براشون گفتم ستین خودکشی کردو خودش و پارسا رو اتیش زد سام قصد جونمو کرد ولی برام مهم نبود پلیسا به جرم تجاوز زندانیم کردن و چند سال توی زندان بودم و با یاد سایه تبدیل شدم به یه دیوونه ی روانی و دکترا روانی بودنمو تشخیص دادن…بعد از سایه توی تیمارستان بستری شدم و دیگه نتونستم زندگی کنم بار ها خودکشی کردم ولی باز به زندگیه نکبت بار برگشتم کاش میتونستم بیام پیشت سایه اما خاک هم منو پس میزنهخدا نمیزاره یه بار دیگه اون چشمای نازتو ببینم و دستاتو بگیرم کاش تو هم دوستم داشتی کاش…پایاننوشته Mili
0 views
Date: June 15, 2019