گناه بزرگ من

0 views
0%

سلام دوستاى عزيز اين خاطره ک ميخوامواستون تعريف کنم خيلى منو بهم ريخته ميخوام اونا ک تجربه دارن کمکم کنن….آرش هستم 23 سال سنمهتقريبا 6 سال قبل با ي دخترى تو روستاه دوست شدم (من هميشه وقتى تعطيلات بود ميرفتم روستا) اون زمان ميشه گفت سنم کم بود اين دخترم ک ميگم از فاميلامون بود و خونشون ميرفتم کلا راحت بودم يادمه وقتى تقريبا 13 14 ساله بودم با اونو آبجيش دکتر بازى ميکردم تو عالم بچگى ي حالى ميکردم ولى واقعا چيزى از سکس و کردن حاليم نبود اون موقع فقط در حد اينکه کيرمو ب کسشون ميماليدم و ميگفتم آمپول تزريق شد نوبت يکى ديگست کل افتخارمم اين بود ک 2تا خواهرو با هم کردم بگذريم…حالا ديگه بزرگ شده بوديم ولى روم نميشد بهش چيزى بگم اونم جورى ک خودش بهم گفت از بچگى عاشقم بود و همش به من فکر ميکرد منم از اين عشقش سواستفاده کردمو هر وقت ميرفتم خونشون و موقعيت جور ميشد حسابى باهاش حال ميکردم ولى هيچ وقت نشد بکنمش. من فقط هر وقت روستا ميرفتم ميديدمش و ديگه هيچ ارتباطى نداشتيم با هم چون اون موقع موبايل نداشتيم.حدودا ي سالى ميشد ک بخاطر مشکلات نرفتم روستا و ي روزى از دورو بر شنيدم ک با يکى از بچه ها فاميل نامزد کرده خوشحال شدم چون ديگه راحت شده بودم از اينکه باهاش حال ميکردم و اميدوارش کرده بودم با هم ازدواج ميکنيم.آخه من واقعا هيچ وقت دوست ندارم با احساسات کسى بازى کنم و اينم اگه ازدواج نميکرد با اين ک دوسش نداشتم ولى تا آخرش رو حرفم بودم.3 سالى گذشت و اون بچه دار شد ي روز ي شماره ناشناس زنگ زد و ديدم ک خودشه گفتم چ عجب ياد من افتادى زد زير گريه و گفت بخدا تو اين چند سال ي لحظه از فکرت بيرون نيومدم من نميتونم تورو فراموش کنم گفتم اگه منو ميخواستى چرا با سعيد ازدواج کردى گفت خانوادم ب زور مجبورم کردن و من دوسش نداشتم الانم زندگيم پر از مشکل حتى ب شوهرمم گفتم تورو دوس دارم اونم ميفهمه از دوست داشتنمون گفتم خب حالا ک شوهر دارى بهتره منو فراموش کنى و ب فکر زندگيت باشى بچتو بزرگ کنى و از زندگيت لذت ببرى منم ديگه باهات کارى ندارم گفت بخدا اگه باهام نمونى خودمو ميکشم خيلى جدى بود منم باور کردم حرفشو از رو اجبار با هم از تلفنى رابطه داشتيم شب ک ميشد ساعت 1112 اس ميداد ميپرسيدم شوهرت کجاست ميگفت خوابه تو ي اتاق ديگه و ما بخاطر مشکلامون جدا از هم ميخوابيم.من خيلى رو اين چيزا معتقدم ک نبايد با خانم شوهر دار رابطه داشته باشم و خدا ي جورى بعد تو زندگى مشترکم تلافى ميکنه ي بار رفتم خونه ي جنده لاشی اى تو يکى از خطرناک ترين محله هاى شهرمون (زاهدان دره پنج شير) نميدونستم زنه شوهر داره وقتى لخت شدم همش ميگفت زود باش زود باش الان مردم مياد بعدم منو ترسوند ک بخدا اگه بياد تورو ميکشه منم ي ترسى ب دستو پام افتاد نفهميدم چطور کردمش و حتى کاندومو در نياوردم و شلوارمو پوشيدم بعدش تا ي ماه چنان عذاب وجدانى داشتم ک نگو و نپرس و هر روز توبه ميکردم…حالام ي خانم شوهر دار اومده تو زندگيم ک هر روز و شب باهام در ارتباطه منم پسرم و شهوت دارم کمکم نسبت بهش حس پيدا کردم و حرفاى سکسى ميزدم باهش ميگفتم من نميتونم باهات بمونم چون دارم عذاب ميکشم از شهوت ميگفت مشکلى نيست هر روزى بخواى بيا خونمون تا ارضات کنم ولى من زير بار نميرفتم و خودمو کنترل ميکردم همش اصرار ميکرد جورى ک مطمئن بودم خودش از من شهوتى تره حتى چند بار بهم گفت بى بخار و بى عرضه بد جور بهم برخور دلم ميخواست برم چنان حالى بدم بهش ک ديگه از اين غلطا نکنه ولى از گناهش ميترسيدم.واقعا سخت بود واسم همچين گناهى خطمو عوض کردم و گذشت تا چند روز قبل ک شمارمو پيدا کرده بود دوباره گريه زارياش شروع شد منم تو شرايطى بودم ک با همه دوست دخترام کات کرده بودم و شديدا تو شهوت ميسوختم ي شب گفت بيا روستا مردم منو خونه پدرم گذاشته و رفته سر کارش(ي شهر ديگست)اينقد گفت و گفت تا اين ک بعد اين همه سال حاظر شدم برم ببينمش فقطم قرارمون ديدن بود اونجا ک رفتم هر کارى کرد روز نتونست موقعيت جور کنه بياد شب شد و گفت آرش ميتونى بياى گفتم آره گفت باشه منتظر باش تا بهت خبر بدم ساعت 3 گفت بيا منم برا احتياط 3 تا ترا انداختم بالا و رفتم چون از خودم ميدونستم ک دستم بيکار واينميسته سوارش کردم و ي گوشه تاريک ماشينو خاموش کردم و رفتيم رو صندلى عقب اولش خيلى خجالت ميکشيد دستشو گرفتم تو دستمو نوازشش ميکردم ک ي آهى کشيدو خودشو انداخت تو بغلم و شروع کرد گريه کردن ک من تورو ميخواستم تورو خدا بيا با هم فرار کنيم گفتم ن باز گفت اگه طلاق بگيرم باهام ازدواج ميکنى نميدونستم چى بگم ک دلش نشکنه ولى ي جورى پيچوندمش.کم کم تو بغلم آروم شد و منم ک از اول داشتم بدنشو ميماليدم ب کارم ادامه دادم چادرشو در آوردم با موهاش بازى ميکردم از عقب دشتمو رو گردنش ميکشيدم از تو بغلم بلند شد و کنارم نشست منم صورتشو ناز ميکردم و گردنشو مشخص بود حالش بد شده بود با ي صداى چر از شهوت ميگفت آرش بريم آرش بسه آرش تورو خدا بريم فهميدم شهوتى شده منم ک مست کرده بود ولى خدارو شکر تاريک بود ديده نميشد از رو شلوارم شروع کردم بوسيدنش ولى ناز ميکرد نميذاشت لباشو بخورم منم با لپاشو گردنش مشغول شده بودم و آروم ليسش ميزدم دستمو گذاشتم رو سينه هاشو ي لحظه ديدم ي آهى کشيدو سرشو بالا بردو گردشو سينه هاشو به طرفم فشار داد منم ک چراغ سبزو گرفتم کارمو ادامه دادم دستمو زير پيرهنش بردم و بدنشو ميماليدم لامصب با اين ک ي شکم زاييده بود عجب بدن نازى داشت دريغ از ي زره شکم يا شلى بدنش آروم آروم دستمو رسوندم بين پاهاش اونم داشتم منو ميبوسيد ب گوشم رسيد گفت آرش ي چيزى بگم ناراحت نميشى گفتم ن گفت تورو خدا ناراحت نشى اينقد قسم داد ک استرس گرفتم ک چ چيز مهمى ميخواد بگه بهم ولى دس از کارم نميکشيدم همينجورى کسشو ميمالوندم و گردنشو ميخوردم ک گفت آرش من 3 ماهه حاملم وقتى اينو گفت نميدونم چطور بگم تو اون تاريکى چشام سياهى رفت و دست از خوردنو ماليدن کشيدم گفت تو قسم خوردى ناراحت نشى ازش جدا شدم گفتم شوکه شدم بغلم کرد گفت ادامه بده عشقم ولى من تو کمتر از چند ثانيه همه شهوتم فروکش کرده بود حالا اون حال ميکرد ولى من نميتونستم کارى کنم بهش گفتم کافيه ديدم اونم در ماشينو باز کردو بالا آورد گفتم چته گفت بخاطر حاملگيه ديگه ريده شده بود تو حالم گفتم بريم ک داره هوا روشن ميشه و قبول کردوقتى اومدم خونه پدر بزرگم اشکام داشت ميريخت گفتم خدايا چطور تونستم با ي خانم شوهر دار ک حاملم هست حال کنم از خودم بدم ميومد دوباره روز بعدش اس داد ک امشبم بيا گفتم ن نميخوام تو حامله اى واسه بچت ضرر دار گفت ن نداره خودم مواظبم راستشو بگم منم چنان شهوتى شده بودم ک با فکر کردن بهشم حالم بد ميشد اون همش ميگفت تورو خدا بيا امشب ميذارم منو بکنى تورو خدا بيا بکن منو منم با اين حرفاش داشتم ديونه ميشدم ولى چطور ميتونستم با ي خانم حامله سکس کنم.حالا چند روزه همش داره قسمم ميده و با حرفاش بد جور تحريکم ميکنه نميدونم چيکار کنم برم؟؟؟يا نه؟؟؟تورو خدا کمکم کنيد بگيد چيکار کنم؟؟نوشته آشفته

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *