گناه پنهان

0 views
0%

باصدای زنگ موبایلم ازخواب پریدم هنوز نمیتونستم موقعیتمو پیداکنم بازم این کابوسای لعنتی سریع دکمه گوشی رو فشار دادم باصدای مادرم ارامش عجیبی پایان وجودم گرفت ازاینکه بعداز 4سال میخوام برگردم خوشحال بود تواین یه هفته اخرتقریبا هرروز زنگ میزد میخواست مهمونی بگیره اونم برای چی فارغ التحصیلی تنهادخترش اوایل سعی میکردم منصرفش کنم اما بعدا بیخیالش شدم به حال خودش گذاشتم بعدقطع کردن برگشتم پشت پنجره خوبی خونه این بود که طبقات بالابود مشرف به همه جاشهر خاطراتم عین یه پرده فیلم برای بارهزارم توذهنم تداعی شد بعداز مرگ پدرم توسن16واقعابرام ضربه بزرگی شاید پدرم هیچ وقت هیچ علاقه ای به من مادرم نشون نداد ولی باهمه اینهامرگش تاچندوقت افسردم کرد همینطورمامان رو گذشت تابستون همون سال دوست مادرم شهنازمارو به مهمونی ماهانه دعوت کرد توراه همه ذهنم درگیرقضایای چند ماه پیش که پدرسراومدن به مهمونی چقدردعواراه مینداخت اخربایه عالمه ناراحتی میرفتیم ولی همیشه ارزومیکنم کاش حتی میمردیم اونجانمیرفتیم رسیدیم بادخنک نسبتابهاری لای موهام پیچید حس لرزکردم سریع بدون توجه به مادر رفتم تواماهیچوقت به ذهنم خطورنمیکرد که بادوچشم حریص تارفتن به ویلا همراهی میشم من همیشه عاشق لین خونه بودم ازبچگی منویادقصرای توکارتونامینداخت همیشه لذت مبردم اماحالاشایددیگه نه….لباسم عوض کردم تواینه دخترکی بایه لباس بلنددکلته بلندباقد170موهای باز که بطورخدادادی فر بودن پوست سفید بایه لبخندمغرورانه بیرون اومدم ازاینکه درمعرض دیدهمه بودم حتی زنا حس خوبی بودنزدیک میز خوردنیاشدم دست بردم که لیوان شربت پرتغال بردارم که گرمی دستی رو رو شونه هام حس کردم با سرعت برگشتم نگام تو چشای مردی باقدبلند هیکلی باچشای سیاه افتاد ناخوداگاه پوست تنم مورمور شد بالاخره به زبون درومدشهرام هستم میخواستم کمکت کنم تودلم گفتم اره واقعا چون داشتم موشک هوامیکردم خیلی محتاج بودم اما به ظاهربه اجبارلبخندی زدم اماشماباعث شدین بیشتربترسم یه چشمک وبوسه توهوافرستادو رفت داشتم فکرمیکردم مردک بااین سنش خجالت نمیکشه معلوم بود سن بالا دوباره بیخیال همه چی شدم پیش مادر برگشتم داشتیم باهم دوتایی حرف میزدیم که باصدای شهنازبرگشتیم خوب نازی جون (خطاب به مادرم)شماروبااقای مهندس زمانی اشنامیکنم برگشتم خدای من خودش بودبادیدنش حال بدی پیداکردم چون همون لحظه شهناز گفت خوبی رهاجون چرارنگت پرید بایه لبخندتصنعی گفتم نه اینجاهواگرفته حالم برای همین بدشدشهنازبه سرعت ازکنارحرفم گذشت به مادرم گفت اره اقاشهرام وقتی دخترت دید گفته حتما میخوام باخانمی که همچین دخترخانمی بزرگ کرده دهانم ازتعجب بازمونده بودجداچطورهمچین حرفی گفته درحالیکه من بیشترازدوکلمه بیشترحرف نزدم اون موقع انقدر خنگ بودم که نفهمیدم برای اجرای نقشه کثیفش چه نقشه ای کشیده تاپایان مهمونی حال خوبی نداشتم بخصوص که شهرام علنا مادرم رو باخودش برد به هوای حرف زدن بعدازاون مهمونی متوجه تغییراته مادرم شدم که بیشتربه خودش میرسیدزمزمه ازدواج نازی جون که هنوزجوونه سنی نداره درک میکردم نمیخواستم قبول کنم شبا گریه زاری میکردم پدرم باهمه بداخلاقیش میخواستم امانبود…بالاخره تموم شداون مردمادرم وزندگی ماروتصاحب کردهرچی پدرم برای ماانجام داداون صدبرارگذاشت تواون مدت من بزرگترمعنی نگاهاشومتوجه میشدم اماخدایاچطوربه مادرم بگم به خیال خودش تازه داشت خوشبخت میشدیه روزعصرپاییز بعدازخوردن عصرونه مادرم رفت طبقه بالا که قرارمهمونی جشن تولدمن که مثلاخودم هیچی نمیدونستموبذاره باخونسردی چاییموخوردم بدون توجه که ازمیزمدام پاشوبهم میزد بلندشدم که برم تواتاقم که تویه حرکت سریع غافلگیرم کردمنومحکم چسبوند به دیوار انقدرقدرت داشت که فقط علناداشتم دست وپامیزدم درحالیکه یه دستش رودهنم فشارمیداد بسرعت دستشوازلای دامنم کردتوشرتم باتماس دستش باکسم ناگهان خیس شدم اروم چوچولمومیمالیدازبالابه پایین حرکتش میدادیه لحظه جلوچشام سیاه شد اروم چشاموبستم گرمی نفساشوکه درگوشم میگفت میدونستم حشری نه انقدرمنوبه خودم اورد هلش دادم عقب اومدم چیزی بهش بگم که دهنموباحرفاش بست میدونی اگه مادرت بفهمه چقدرغصه میخوره اخرسرازتیمارستان درمیاره کسی هم حاضرنیست یه دختردست مالی شده رونگه داره منم فوقش پوله این همه کس مالی رومیدم فقط مثل یه بزنگاش کردم باعجله رفتم تواتاقم اونشب تاصبح گریه زاری کردم میدونستم راحتیمتموم شده ازفرداهمون روز دیگه کاراش اشکارکردتازه ازمدرسه اومدم سریع رفتم تواتاقم همزمان بابستن دراتاقم صدای بسته شدن دراتاقشون اومدکنجکاویم گل کردچون سابقه نداشت وقتی من خونم برن تواتاق پاورچین پاورچین رفتم پشت درصدای مادرم اومد چیکارمیکنی شهرام رهاخونس شهرامچیکارکنم دلم هوس کستو کرده اه چه کسی داری خانم دلم میخوادکیرموتادسته بکنم توش چشام ازتعجب گردشدحرفای مادرم فحشای رکیک شهرام صدای عق زدنای مادرم خدای من تصوراتم راجع مادرم داشت تبدیل به یه خانم جنده لاشی میشداصلانمیتونستم درک کنم شب بعدازشام مادرم زودرفت خوابیدمعلوم وددیگه ظهرحسابی کس داده بودیه لبخندزدمیدونی رهادوست دارم اولین نفرخودم باشم که جرت میدم همزمان که بلندشدمنم بلندشدم خندیددیوونه کوچولومطمئن باش وقتی هیشکی نباشه ترتیبتو میدم نه الان خیلی ترسیدم دقیقاتایه ماه ازدستش مدام فرارمیکردم حتی شباپنجره اتاقموقفل میکردم امانشد بازم شکست خوردم اونروزبخیالم که اقامسافرترفته باسرخوشی رفتم خونه هرچی مامانو صدازدم جواب ندادیراست رفتم تواشپزخونه یادداشتشودیدم عزیزم من باشهنازرفتم استخرتاعصرمیام داشتم یه نفس راحت میکشیدم که صداش عین ناقوس مرگ توسرم پیچیدعزیزم دوست داشتی توام بری یه حال به من بده خودم میبرمت بطور خودکارداشتم التماسش میکردم حتی قدرت فرارم نداشتم تویه چشم بهم زدن لباش رولبم بودازترس دهنم قفل شده بود یه کشیده محکم زدتوصورتم که برق ازچشام پریدجنده خانوم یاحسابی حال میدی یابلایی بسرت میارم که ارزوبکنی فقط کیره خودم کس کونتو یکی کنه به گریه زاری افتادم فهمیدم اخرخطه هیچ چاره ایی ندارم همراهیش کرد لباسام دراورد عین یه عروسک لخت توبغلش بودم کشیدکنار چندثانیه نگام کرد اصلانمیتونستم توصورتش نگاه کنماینجانمیشه بایدببرمت تواتاق بلندم کرد همینطوری لخت منوبرد اتاق خودشون وقتی روتخت پرتم کرد بایه خنده کریهی گفت اینجامامانت هرشب عین یه جنده لاشی کس میده حالام نوبت توئه افتادروم انقدرسنگین بودکه نفس کشیدنم یادم رفت وقتی زبونش به گوشم خوردلرزیدم درگوشم گفت خوشت میادعشقم بلیسم این قسمت اره ……..فهمیدم کارتمومه سعی کردم فقط لذت ببرم درست شده بودم عین همون جنده لاشی ای که میگفت بادستش محکم نوک سینه هامومیمالید نوکشو بین دستاش فشار میداد اهم درومد جری تر شد بیشتر فشارمیداد اههههه نکن شهرام لهشون کردی شهراممیکنم عزیزم ماله خودمه میکنم میخوام بیشتربرام ناله کنی التماسم کنی یه دستش داشت کسم میمالید حالم دست خودم نبودتواسموناسیر میکردم کاربلدبودبادوحرکت دیگه اهههههه چه رخوتی دلم میخواست فقط بخوابم اما بلندم کرد نفهمیدم کی لباساشودراوردباورم نمیشد کیرش واقعابزرگ بود تیره اصلا خوشم نیومد امااون به کاردله من کارنمیکرد کردش تودهنم عق زدم خندید تازه یاده عق زدنای مادرم افتادم کمترازیه دقیقه ساک زدم که منوانداخت خودش افتادروم بدون هیچ کرم وتفی کرد توکونم جیغ میکشیدم لحافوچنگ مینداختم التماسش میکردم که درش بیاره ولی فقط میخندید رهاجونی مخوام همیشه زیرم بای جون بدی میفهمی ذرحالیکه داد میزد گلوموگرفت واقعاداشتم خفه میشدم در گوشم داد زد کیرکی توکونته یالا لامصب زر بزن زودباش فقط تونستم بگم کیرشهرام گریم گرفته بود تلمبه میزد بدون توجه به من یه ربع پایان کمرزد بدون اینکه پوزیشن عوض کنه ازحال رفته بودم فقط میخواستم تموم بشه حس سوزش بدی کردم اره پایان ابشوریخته بودتوکونم کشیدبیرون افتادکنارم اصلاحال بلندشدن نداشتم بعداز10دقیقه بلندشدم دیدم تخت خونی دادزدم بیشرف بی ناموس چه گهی خوردی بایه لبخندبیحال گفت هیچی کونت زیادی تنگ بودگشادش کردم همین عزیزم بعد به پهلو خوابیدگفت اخیش تاحالاکسی اینطوری کمرموخالی نکرده بود حالام پاشوبروحموم اینجاروتمیزکنم تامامانت نیومده باحالت انزجاروبه بدبختی بلندشدم نزدیک دربودم که گفت حواست باشه چیزی نمیگی وکرنه بد میبینی میدونستم انقدرنفوذداره که بی سرصداخفم کنه اومدم بیرون حس افتضاحی بودباصدای درازرویای کثیفم بیرون اومدم ازجلواینه که ردشدم صورتم خیس ازاشک بود مثل همیشه حالا بازم داشتم میرفتم به تبعیدگاهمخیلی ممنون ازدوستای خوبم که این خاطره خوندین وقت گذاشتین متاسفم که انقدرطولانی شدچون اولین تجربه نگارشم هست حتماکاستی هایی هم هست درضمن این داستان کاملا حقیقی وقربانی اصلی هم خودم هستم ممنون از وقتی که گذاشتینبدرود رها

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *