گنج (1)

0 views
0%

باعرض سلام خدمت پایان خوانندگان محترم.همیشه دلم میخواست من هم خاطرات خودم رو بنویسم ولی دلایل زیادی باعث میشد که منصرف بشم،یکیش اینکه نمیخوام کسی بهم بی احترامی کنه و …حالا هم که دارم مینویسم یه دلیل بیشتر نداره و اینه که این توانایی رو درخودم میبینم که مثل اساتید کفتار پیر و پریچهر وبقیه دوستان،داستان نویس خوبی باشم ومیخوام مثل اونا از من هم تعریف بشه که البته این کار مستلزم اینه که داستان خوبی نوشته باشم وقسم میخورم بجز حقیقت چیزی ننویسم.درضمن این داستان اولین سکسم نیست اما بنا به دلایلی تصمیم گرفتم این خاطره رو اول بنویسم و صد البته پایان اسامی روهم تغییردادم.باتوجه به خیلی مسائل توی این داستان ترجیح دادم ازشیوه روایت خطی استفاده کنم یعنی همه چیزروازاول تا آخربه ترتیب زمان وقوع اتفاقات بنویسم.اگرهم ایرادی وجود داره لطفا ببخشید.پس شروع میکنم…گنجاسمم رضاست و 28سالمه و قدبلند وچهارشونه هستم.این داستان حدود4سال پیش اتفاق افتاد.دوستم علی چند هفته ای بود که سربازیش تموم شده بود وازبندرعباس برگشته بود.علی واسه گرفتن گواهینامه اقدام کرد ومراحل اولیه ثبت نام رو انجام دادوچندتا مرحله رو پشت سرگذاشت و باید میرفت چشم پزشکی تا سلامت چشماش تایید بشه.خوب یادمه یکی از روزای گرم تابستون بود که علی بهم زنگ زد که امروز بعد از ظهر ساعت 5 میخواد بره چشم پزشکی و پرسید میای؟من هم کار خاصی نداشتم ولی با اکراه قبول کردم که باهاش برم چون هوا خیلی گرم بود.علی پرونده ثبت نام توی دستش بود که وارد ساختمان مورد نظر شدیم،وارد یه راه پله نسبتا تنگ شدیم که حدود 15 تا پله داشت.وقتی میرفتیم بالاازشنیدن زمزمه مراجعین متوجه شدم که مطب خیلی شلوغه و باناراحتی ازاین مساله سرم رو تکون دادم.وقتی رسیدیم بالا وسمت راستم رو نگاه کردم دیگه مطمئن شدم که حالاحالاها اینجا باید منتظر باشیم.یه نگاه سطحی به حاضرین انداختم،کسی از آشناها رو بینشون ندیدم،علی رفت سمت منشی که وقت بگیره و پول ویزیت رو پرداخت کنه.منشیه نظرم رو جلب کرد، سنش حدود35سال بود و صورت مهربونی داشت ویه روپوش سفید تنش بود.آرایش خاصی هم نداشت فقط رژلب استفاده کرده بود،کاملا معلوم بود که زنه،اما توی دستش حلقه نبود وهمین مساله باعث شد حس کنجکاویم تحریک بشه.توی نگاه اول برجستگی لبهاش بدجوری چشمم رو گرفت وفرم لبهاش،لبهاش واقعا قشنگ بود…داشتم با نگاه ریزبینم حسابی براندازش میکردم که صدای علی رشته افکارم رو پاره کرد که گفت بریم اونجا اون گوشه وایسیم.ازاونجا که دیگه جا برای نشستن نبود رفتیم و یه گوشه ایستادیم.بعدازچند دقیقه ازجاش بلند شد و خواست بره داخل اتاق دکتر…وای،چه اندامی داشت.قدش حدود170بود کمرباریک وباسن قلنبه ای داشت که بالاپایین شدنش حتی ازروی روپوش سفیدش هم دیده میشد.اندامش واقعا سکسی بود و کیرموبلند کرد.چند لحظه بعدهم که اومد سرجاش بشینه بازهم خوب اندامشو دید زدم.نمیخوام بگم چهره فوق العاده ای داشت ولی اندامش خیلی سکسی بود.ازاون لحظه بدجوری رفتم توی نخش که مخشو بزنم ولی اون کوچیکترین توجهی به سمت ما نداشت.علی هم چپ وراست ازخاطرات خدمتش واسم تعریف میکرد که واقعیتش کوچکترین جذابیتی برام نداشت وفقط واسه اینکه ناراحت نشه سرمو به نشونه تایید حرفاش تکون میدادم وگاهی هم همینطور الکی و کاملا تصنعی میخندیدم چون پایان هوش وحواسم به خانوم منشیه بود و همش حرکاتش رو زیر نظر داشتم.مراجعین کم کم میومدن و میرفتن و اون همش لبخند میزد وباخوشرویی با اونا رفتار میکرد.حدودیک ساعت ونیم وشاید هم بیشترطول کشید که نوبت علی شد.اون روز همه چیز به یه خدا حافظی ساده باخانوم منشی ختم شد.توی راه که برمیگشتیم خونه،من همش به چیزایی که دیده بودم فکرمیکردم،درحالی که علی خوشحال بود ازگذروندن یه خوان دیگه،من از بی عرضگی خودم که ناکام مونده بودم ناراحت بودم.از اون روز چندماهی گذشت و من گاهگاهی توی هایلایت خاطراتم بهش فکر میکردم.یادمه یه شب پاییزی بود حدودساعت7،من وعلی از باشگاه بدنسازی اومدیم بیرون ورفتیم توی پرایدش نشستیم،علی داشبورت رو باز کردو یه کیسه فریزر سفید رو کشیدبیرون وبازش کرد ودو تا آمپول ب کمپلکس رو نشونم داد.آمپولش موردی نداشت اما ممکن بود کسی از بچه های باشگاه مارو ببیننه که اونوقت ممکن بود برامون حرف دربیارن که علی و رضا آمپولای آنچنانی به خودشون میزنن.داشتیم اسم جاهای مختلف رو باهم مرورمیکردیم که کجابریم آشنایی کسی مارو نبینه که یهو یاد اون منشیه افتادم و به علی گفتم بریم فلان جا.رفتیم وماشین رو کمی دورتر از مطب پارک کردیم وراه افتادیم.ازپله ها که میرفتیم بالا توی دلم خدا خدامیکردم که هنوز همون منشیه اونجا باشه وعوض نشده باشه…انتظارم چند لحظه بیشتر طول نکشید وقتی رسیدیم بالا دیدم بعله خانوم اونجا نشسته،قیافش بخاطر موهای رنگ کردش کمی عوض شده بود.احساس کردم اینجوری بهش نمیاد و همون قیافه قبلیش رو ترجیح میدادم.کسی توی نوبت دکترنبود،مطب کاملا خلوت بود.سلام کردیم و اون با یه صدای مهربون و یه لبخند روی لبش بهمون سلام گفت وپرسید امرتون؟من که دوباره محو لبهاش شده بودم چیزی نگفتم،علی آمپولها رو نشونش داد وگفت میخوایم اینا رو بزنیم،یه نیشخند زدوازجاش بلندشد آمپولها رو از علی گرفت و به تختای سمت راستش اشاره کردو گفت برید اونجا دراز بکشید.دراز کشیدیم و گوشه شلوارمونو دادیم پایین و منتظربودیم که بیاد.وقتی داشت باسرنگ آمپول رو میکشید باخنده گفت پس شما آمپول میزنین که هیکلتون اینجوری میشه هان؟هردونفراز این حرفش جاخوردیم وکمی ناراحت شدیم علی در جوابش گفتاین فقط ویتامینه بخدا وخودتون که روشو خوندین،وداشت حرفشو ادامه میداد که…لیلا بایه سرنگ آماده رفت طرف علی وباخنده گفت میدونم پدر داشتم سربه سرتون میذاشتم وبعدش خندید،من وعلی هم لبخند تلخی زدیم.خلاصه آمپوله رو بهمون زد و حقیقتش خیییلی بدجور زد.هردومون رو نفله کرد ولی ما خم به ابرو نیاوردیم وازجامون پاشدیم.لیلا رفت سرجاش نشست و ما بایدمیرفتیم وحق الزحمه رو پرداخت میکردیم.درعرض چندثانیه فکری به ذهنم رسید.آروم به علی گفتم کهتو برو توی ماشین من میام.علی گیج بازی درآورد ومن دوباره حرفمو تکرار کردم.علی به صورتم نگاه کرد،بالاخره فهمید که چه منظوری دارم خداحافظی کردورفت توی ماشین منتظرم بشینه.دست کردم توی جیبم و دوسه تا دوهزارتومنی کهنه ازش در اومد،آروم رفتم سمت میزش.وقتی که جلوش وایسادم داشتم مثل بید میلرزیدم صدامو صاف کردم وبایه صدای لرزون ازش پرسیدم که چقدرمیشه؟ سرش روبالاآورد وبهم نگاه کرد وگفت4تومن ودوباره سرشو پایین انداختپول رو بهش دادم ولی همونطور سرجام میخکوب شده بودم.پولو برداشت وگذاشت توی کشو،ازرفتارش فهمیدم که یه بوهایی برده،منتظر بود که برم ولی نمیتونستم از جام تکون بخورم وقلبم تندتندمیزد،دلم میخواست حالا که موقعیتش پیش اومده وباهاش تنها شدم یه کاری بکنم وازطرفی میترسیدم دادوفریاد راه بندازه و آبروریزی کنه.وای خدا داشتم از شدت هیجان وترس میمردم،تصمیممو گرفتم وآروم وباهزارترس ولرزبهش گفتمببخشید،شمارتونو میدین؟اینو که گفتم صدای قلبمو بلند تر میشنیدم وانگارقلبم میخواست ازدهنم بزنه بیرون.منتظرعکس العملش بودم وباخودم گفتم فلانی بیچاره شدیالان آبروریزی راه میندازهصورتش قرمز شده بود و زبونش بند اومده بود بیچاره نمیدونست چیکارکنه یاچی بگه،بزورگفت نه وازجاش پاشد که بره یه سمت دیگه که از سنگینی فضا کم کنه که جلوش وایسادم.با دستپاچگی اومدکه ازجلو ردبشه که بدنش مالیده شدبهم ورفت سمت روشویی ومن هم دنبالش رفتم وقتی به پشت سرش نگاه کردو دید دارم دنبالش میرم برگشت وبا صورت وحشت زده ویه صدای ملتمسانه گفتتورو خدا ازاینجابرو اینجا محل کارمه ومن اینجا آبرو دارم…گفتم توشمارتو بده من همین الان میرم.دوباره باهمون حالت گفت توروخدا برو،دکترتوی مطبه وممکنه بیاد بیرونابه قول معروف هم میترسید و هم میترسوند.خودمم خیلی ترسیده بودم اما شهوت پایان وجودمو گرفته بودوهیچی جلودارم نبود.بیضه هام و زیرشکمم دردگرفته بود وکمرم پرازآب بود(با اینکه خیلی شهوتی هستم اماچون باشگاه میرفتم خیلی دیربه دیر کمرمو خالی میکردم،شایددرطول هرماه یکبارچون میدونستم باعث افت بدنم میشه وزحمتام هدر میره اگه خودمو ارضا کنم)رفتم جلو ودستمو درازکردم که لمسش کنم اما اون خودشو عقب کشید وباهمون حالت حرفای قبلیشو بازهم تکرارکرد اما اینبار چیزی رو توی چشماش خوندم که امیدوار شدم که به کاهدون نزدم.به پشت سرم یه نگاه سریع انداختم و رفتم جلوتر وبا دستم پشت کمرش روگرفتم ویه حال عجیبی بهم دست داد که قابل توصیف نیست.هردوتامون داشتیم ازترس میلرزیدیم.اون دوباره مثل گنجیشک ازچنگالم فرار کرد ورفت پشت میز کارش پناه گرفت وابروهاشو بالا داده بودوباچشماش دراتاق دکتررو نشونم میداد.درسته که همش میگفت برو وازم فرارمیکرد اما چشماش چیزدیگه ای میگفت،به قول معروف بادست پس میزدوباپاپیش میکشیدواین کارش بهم امیدواری میداد.من که دیگه داشتم ناامید میشدم وبرای آخرین باربا التماس بیشتری ازش خواستم شمارشو بهم بده واون باگفتن کلمه وااای خودکارشو ازروی میز برداشت ویه برگ ازتقویم رومیزی کندوشروع کردبه نوشتن شماره،دیدم داره شماره مطبو مینویسه که اعصابم خوردشدوگفتم شماره موبایلتو بنویس،تندتندخطش زد دستش خیلی میلرزیدوباهر زحمتی بود شماره موبایلشو نوشت وبهم داد.کاغذو ازش گرفتم و بایه لبخند باهاش خداحافظی کردم.وقتی داشتم ازپله ها میرفتم پایین یه نگاه بهش انداختم که دیدم به چارچوب در تکیه داده وداره بایه لبخند روی لبش نگام میکنه،منم بهش لبخند زدموازپله هاپایین رفتم وازمطب خارج شدم.مثل شکارچی که شکارکرده پرازحس غرورقدم برمیداشتم واحساس شیرین پیروزی رو تجربه میکردم.وقتی توی ماشین نشستم علی باهیجان ازم پرسیدشیری یا روباه؟تونستی کاری بکنی یانه؟منم کاغذ روازجیبم درآوردم ونشونش دادم وباغرورگفتم شیرشیرم،اینم شمارشه.علی هم سری به نشونه تحسین سرشوتکون دادوایول گفت.درطول مسیرسرخوش بودم ازموفقیتی که بدست آورده بودم.سرسفره شام رسیدم خونه وباعجله شامم روخوردمو رفتم توی اتاقم وطبق عادت همیشگی درو ازپشت قفل کردم.خیلی هیجان داشتم وطپش قلبم هنوز ولم نمیکرد.شماره بنظرم غیرعادی اومد،شمارش یجوری بود،خط موبایلش اعتباری همراه اول بود.وقتی شمارشو گرفتم منتظرشنیدن بوق بودم که درعین ناباوری اپراتور گفت شماره مورد نظر درشبکه موجودنمی باشدمنو میبینی…انگاریه سطل آب یخ روی سرم ریخته بودن،داشتم دیوونه میشدم،باخودم حرف میزدموچندبارهم بهش فحش دادم که زنیکه جنده لاشی منو اسکل کرده…احساس حماقت میکردم.دوباره شمارشو ازروی کاغذخوندمو باموبایلم گرفتم واینبار بوق میخورد،کلی ذوق کردم وازفحشایی که توی دلم بهش داده بودم پشیمون بودم.بعدازچندتابوق جواب دادوبعدازسلام واحوالپرسی بهم گفت کهتوچقدردیوونه ای پسراگه دکترمیومدبیرون یایه نفرمیومد بالا…میدونی چه آبروریزی میشدوچه بلایی سرمون میاوردن؟من مثل بچه های لوس وجلف باگفتن توباخوشگلیت دیوونم کردی دیگه جوابشو دادم.من توی حال خودم نبودم واهمیت حرفاشو اون موقع درک نمیکردم چون شهوت مغزم رو ازکارانداخته بود.(الان باگذشت 4سال ازموضوع دارم بیشتربه حماقت خودم فکرمیکنم وبه اینکه اگه لومیرفتیم دیگه نه توی شهرومحله ونه توی خونواده وفامیل نمیتونستم سر بلندکنم).کم کم ازهمدیگه سوالای کلیشه ای اول آشنایی رو میپرسیدیم وهمدیگه روبهتر میشناختیم.بعدازکلی سوال وجوابهای جورواجور ازش پرسیدم که شوهر داره یانه؟قبل ازاینکه اینو ازش بپرسم خودم حدس میزدم که مطلقه باشه یاشوهرش فوت کرده باشه چون بااینکه قیافش زنونه بود حلقه ننداخته بود.بعدازچندلحظه مکث گفتش که 7ساله که مطلقه است ویه پسر11ساله هم داره که با پدرش زندگی میکنه.ازاینکه شوهرنداشت خوشحال شدم اما وقتی به این فکرمیکردم که یه پسر11ساله داره حالم یجوری میشد،ایکاش اینو نمیگفت.سن من رو که پرسید چون میدونستم ازم 11سال بزرگتره خودمو26 ساله بهش معرفی کردم که خیلی ضایع نشه ولی بازفرق زیادی نکرد.باشنیدن سنم یه آه کشید وگفت حدس میزده که سنم همون حدودا باشه.سوال پیچش کرده بودم واز ساعت وروزهای کاریش هم پرسیدم وفهمیدم که صبحها این مطب تعطیله وفقط بعدازظهرها بازه ولیلا صبحها یجای دیگه میره ومنشی یه دکتردیگست(توضیحعلت شلوغ بودن مطب تو اونروزی که واسه اولین بار لیلا رودیدم این بود که اون دکترچشم پزشک موردتاییدراهنمایی رانندگی هفته ای یک روزخاص میومدومتقاضیان گواهینامه رو ویزیت میکرد و به همین علت بااطمینان میتونم بگم یکشنبه بود).اون شب خیلی باهم حرف زدیم البته من بیشترشنونده بودم واون داستان زندگیش رو واسم تعریف میکرد.لیلا خانم رنج کشیده ای بود که ازشوهر شانس نیاورده بود.داستان زندگیش خیلی غم انگیز بود،هروقت صداش وسط حرف زدن عوض میشد میفهیدم که داره اشک میریزه که حرفشوقطع میکردم و قربون صدقش میرفتم وآرومش میکردم وبه درد دلش گوش میکردم وبهش دلداری میدادم.اززمانی حرف میزد که یه دخترنوجوون بود که باهزاران امیدوآرزو به خونه بخت رفته بود وفکرمیکرد به تموم آرزوهاش داره میرسه اما …طی چندسال زندگی مشترک چیزی بجز غصه واشک وتماشای پرپرشدن آرزوهای شیرین دوران مجردیش چیزی عایدش نشده بود.از بدجنسی های شوهر سابقش میگفت و برای مثال اینکه حتی به قدری که بتونه واسه خودش لوازم آرایش بخره هم بهش پول نمیداده واون مجبور بوده ازلوازم آرایش خواهرزاده هاش استفاده کنه ازاین موضوع حس حقارت میکرده.این فقط یه نمونه ازاحتیاجاتش بود که شاید برای یه خانم بدیهی ترین نیازش محسوب بشه،حالا بقیه نیازهاش بماند…و وقتی به این موضوع اعتراض میکرده ویا میگفته که توکه بهم پول نمیدی پس لااقل بذار برم سرکار و خودم خرجمو دربیارم ازش کتک میخورده …برای لیلا طلاق،حکم آزادی ازقفس یه دیوبدسرشت داشت.ازاینکه حالا میتونست با زحمت خودش وازراه مشروع پول دربیاره ومحتاج کسی نباشه خوشحال واز زندگیش راضی بود.لیلا با مادرپیرش زندگی میکردوهمه برادرا وخواهراش ازدواج کرده بودن ورفته بودن پی زندگیشون.خلاصه اون شب نه جرات کردم سرصحبت درمورد سکس بازکنم ونه موقعیتش بود،ولیلاهم جنده لاشی نبودکه من سریع بهش پیشنهادسکس بدم واون همینطوری ویا با دریافت مبلغی پول بذاره بکنمش.لیلااحساس تنهایی میکرد ودنبال یه دوست واقعی میگشت،کسی رومیخواست که دوسش داشته باشه ودنبال شوهررویاهاش بود،دنبال عشق گمشدش بودکه من اون کسی نبودم که اون فکرمیکرد،البته من هم خیلی دوسش داشتم اما من بیشتراونو واسه نیازای جنسیم وشهوانیم میخواستم.لیلادنبال یه مرد بودکه بهش تکیه کنه وعاشقش باشه و اول زخمهای روحی قدیمیش روالتیام بده وبعدبخواد بدنش رودراختیار طرفش قرار بده وبفکرسکس باشه.دوسه شب به همین منوال گذشت ومن هنوز حرفی رو که باید میزدم رو دورسرم میچرخوندم و روم نمیشد به زبون بیارم.یه شب که رفتم توی رختخواب بهش زنگ زدم،ساعت از12گذشته بود.باصدایی آروم جوابمو داد،اونم توی رختخواب بود وبرای اینکه مامانش ازخواب بیدار نشه خیلی آروم حرف میزد.چنددقیقه ازحرف زدنمون گذشت،با آروم و دزدکی حرف زدنش صداش یجوری میشدکه منوبدجوری تحریک کرده بود،شهوت پایان وجودمو گرفته بود.دستمو بردم توی شرتم وکیرنیمه شق شدمو جابجا کردم.تصمیممو گرفتم ویهو وبدون مقدمه بهش گفتم ایکاش الان پیشم بودی…صدای نفس کشیدنش رو میشنیدم اماحرفی نزد ومن دوباره باصدای شهوت آلودم گفتملیلا جونم کاش الان توی بغلم بودی.منتظرشدم که حرفی بزنه تابفهمم عکس العملش چیه،یه آه خوشگلی کشیدوباهمون صدای آرومش ادامه داد اگه بغلت بودم چیکار میکردی؟ازاینکه موفق شده بودم منظورمو ازرفاقت باهاش بهش بفهمونم و یه گام دیگه به گائیدنش نزدیک بشم حس رضایت میکردم.بهش گفتم اگه الان پیشم بودی توی بغلم فشارت میدادم وغرق بوسه میکردمت،اون لبای خوشگل و خوردنیتو میذاشتم توی دهنم وحسابی میخوردمش اونقدر میخوردم که ازش خون بچکهسینه های خوشگلتو میمالوندم واز روی سوتین گاز میگرفتمشون و…یهو شنیدم لیلا داره آخ واوخ میکنه،صدای آه ونالش بیشتر حشریم کردوباهیجان بیشتری حرفامو ادامه دادم کم کم رفتم سراغ کوسش و…خلاصه پشت تلفن حسابی بهش حال دادم وازش پرسیدم توچیکارمیکردی؟گفتش که میبوسیدمت ولباسات رو درمیاوردم سرم رو روی سینت میذاشتم وپرسید روی سینت موداره؟من گفتم آره،چطورمگه؟گفتش که خیلی دوست داره وخوشش میاد.گفت انگشتامو میبردم لای موهای سینت وباهاشون بازی میکردم وبعد میرفتم پایین وکیرخوشگلتو درمیاوردم وسرگنده کیرتومیکردم توی دهنم وسوراخشو میک میزدم وتفمو میدادم توی سوراخش وبعدمیکش میزدم وآبتو درمیاوردم و…حسابی بهت حال میدادم…اون شب هردومون احتیاج زیادی به ارضاشدن داشتیم وبه معنای واقعی کلمه تشنه سکس بودیم وپشت تلفن باهم سکس کردیم وآب همدیگرو درآوردیم.اون روزا خیلی ذوق میکردم ازاینکه یه همچین کیسی رو دارم که خیلیا توی کف بچنگ آوردنش هستن وازاین موضوع حس غرورمیکردم و آرزو میکردم همیشه رابطمون پابرجاباشه و دلم نمیخواست به هیچ قیمتی لیلا روازدست بدم.لیلا مثل یه گنج برام باارزش بود.اون خیییلی بیشتر از من به این رابطه دل بسته بود وعاشقم شده بود چندبارهم ازم پرسید که اگه هنوزیه دخترمجردبود یا اینکه سنش ازم کمتربودباهاش ازدواج میکردم یانه؟من که واقعا این کار رو نمیکردم اما واسه خوشی دلش میگفتم آره حاضربودم باهات ازدواج کنم.راستی تایادم نرفته بگم چندبارهم باهم قرارگذاشتیم،اینجوری که قبل از اومدن دکتر بهش زنگ میزدم که مطمئن بشم کسی جزخودش مطب نیست وبااحتیاط ازاینکه کسی حواسش بمن نیست میرفتم بالاومیدیدمش(هنوز چهره خندون لیلا بانگاهش که میتونستم عشقشونسبت به خودم ببینم،جلوی چشامه)ودرحدیک دقیقه باهم حرف میزدیم وخداحافظی میکردیم،وقتی میدیدمش یادحرفایی که تلفنی درمورد کیرم میزد میوفتادم و به صورتش که نگاه میکردم توش شهوت موج میزد خصوصا اینکه اون عاشق هیکلم بود وپشت تلفن از اندامم تعریف میکرد.لیلا خیلی دوسم داشت وهمیشه قربون صدقم میرفت وروزی چندین باربهم زنگ میزدوحالمو میپرسید ومیگفت دلم برات تنگ شده وبیا ببینمت.ازاینکه درمورد لیلا اشتباه نکرده بودم،خوشحال بودم اون فوق العاده شهوتی بود حتی بیشتراز منیعنی همونی بود که سالها دنبالش بودم.تعجبم ازاین بود که اون این چندسال که بی شوهربوده چطور طاقت آورده وازدواج نکرده یاچجوری شهوت زیادشو کنترل میکرده…شبهای بعد ازش پرسیدم واون گفت که خیلی اذیت میشده وبا قوطی قرص جوشان ویتامینCخودارضایی میکرده وبعدش که دیگه ازخودارضایی خسته شده تصمیم گرفته بره پیش متخصص زنان واز دارو برای کاهش شهوتش کمک بگیره.خودش میگفت چندتا خواستگارهم داشته و داره اما اونی که دلش میخواد نیستن وشرایطی که اون مدنظرشه رو ندارن.ازش پرسیدم که چه شرایطی داری مثلا؟گفت خیلی چیزا مثل شرایط مالی،اخلاق،اندامش و…ازحرفش خندم گرفت و گفتم دیگه چی؟چیزی رو ازقلم ننداختی؟بعد ازش پرسیدم حالا چرا هیکل طرف برات مهمه؟گفتدخترا تا وقتی که هنوز باکسی نخوابیدن نمیدونن که فرق شوهرهیکلی وخوش اندام با شوهر قدکوتاه لاغروریزه میزه چیهازش پرسیدم که چه فرقی دارن؟گفتش که مرد اگه هیکلی باشه ویه خانم رو بغل کنه خیلی بیشتره حال میده وآدم حس میکنه توی بغلش رها شده وما زنها دوست داریم وقتی شوهرمون بغلمون میکنه توی آغوشش گم بشیمودخترا تازمانی که ازدواج نکردن اینونمیدونن وبعدش میفهمن که دیگه دیر شده و…حرفاش خیلی واسم جالب بود وداشتم زنها رو بیشتر میشناختم وبه دونسته هام اضافه میکردم.دیگه رومون باهم باز شده بود وراحت ازکس وکونش حرف میزدم وسکس تل کارهرشبمون شده بود.دیگه وقتش بود که بکنمش،دیگه سکستل وساک زدنش پشت تلفن برام راضی کننده نبود ومن میخواستم هرچه زودتر کیرمو توی کس وکونش فروکنم ولی راضی کردنش کارخیلی سختی بودوهرکاری میکردم وهرچی میگفتم زیربارنمیرفت،میگفتم ویلا ردیف کردم میای؟میگفت نه ممکنه کسی مارو ببینه،خونه خودمون هم چندبارخالی شد امانیومد وهربار به یه بهانه ای منو میپیچوند.همش میگفت چراعجله داری؟الان نمیشهاونجانمیشهاینجانمیشه وبعدا خودش یه روزی رو مشخص میکنه وباهم حال میکنیم دیگه…دیگه از امروز وفردا کردنش داشت حالم بهم میخورد وبالاخره یه روز کاسه صبرم لبریز شدوباهاش دعواکردم وباهاش بهم زدم وبهش گفتم که مسخره کردی خودتو،نخواستم بابا…اه…قطع کردم ودوسه روز بهش زنگ نزدم امااون خیلی زنگ زد واس داد که بخدا نمیخواسته ناراحتم کنه والان موقعیت این کارو نداره وازم میخواست شرایطشو درک کنم و…بااینکه دلم برای صدای قشنگش لک زده بود واز محل نذاشتن بهش عذاب وجدان داشتم اما بااین حال بازهم جوابشو نمیدادم تا به هدفم برسم.بالاخره موفق شدم واون تسلیم شدو اس داد که حاضره …ادامه دارد…از این داستان یه قسمت دیگه مونده وقول میدم توش ریزجزئیات سکس رو موبه موتعریف کنم که بعدا نگید داستانت صحنه سکس نداشت.لطفا نظربدین.نویسنده شوگان

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *