سلام من تازه عضو شدم اينم اولين داستانه که مينويسم.2سال پيش بود رفتيم پارک بابچه ها توپ بازي کنيم بعد ازتوپ بازي کردن رفتيم کمي خسته گي در کنيم من يه دوست دارم به اسم سالار که خيلي تپله سينه هاش اويزون شده بود بهشون دست زدم ديدم هيچي نميگه بعد چند تا انگشت کردم ديدم هيچي نميگه بهش گفتم بريم….گفت کجا گفتم خودت ميدوني ديگه بريم گفت بچه ها نفهمن گفتم نه بعد از اين اونا رفتن خونه هاشون ميريم گفتش باشه يه لحظه هنگ کردم باخودم اي پدر اين بسيجي داره به من ميده…خلاصه بعد فوتبال من موندم واين اقا سالار تپل خودم گفتم بريم دستشويي پارک.رفتيم بهم گفت ف سوپر داري گفتم اره چندتا دارم خلاصه رفتيم دستشويي اول نميدوستم چيکار کنيم وخيلي ترس داشتم.بهش گفتم چيکار کنيم گفتش که چندتا ازون فيلم باز کن ببينم.بازکردم دادم دستش نگاه کرد چند لحظه ديگه گفت که بيا گردنم روبخور خوردم ديدم داره نفس نفس ميزنه سينه هاي گندش رو از زير لباسش ميمالوندم بعدش زدم بالا وخوردمشو اولش يکم شور بود وطعم عرقش ميداد ولي يواش داشتم حال ميکردم گفت بسه ديگه برگشت قبل کرد گذاشت جلوم بايه دستش هم کونشو کشيد گفت بذار.من همون جور خشک خشک گذاشم گفتش که يواش حيون صبر کن اومد سر کيرمو گرفت گرفت جلودهنش خورد عجب ساکي ميزدبعد يکم خوردن تف کرد روسرکيرم گفت حالا بذار يکم گذاشتم داشت اخ اوخ ميکرد بعد داشت پشيمون ميشد که بره تاته يه دفعه کردم تو داد زد خر يواش مردم داشتم تلمبه ميزدم ابم داشت ميومد گفتم چيکارش کنم در بيار بريز دهنم اوردمش ميرون چند بارساک زد ابمو کشيد دهنش قورت داد بعدش خودموسالار رو پاک کردم اومديم بيرون رفتيم خونه.وحالا که حالاست هنوزم ميکنمش لامصب خيلي کونيه.خوب اگه داستان بد بود واشکالي داشت خودتون به بزرگواري خودتون ببخشيدنوشته ؟
0 views
Date: November 25, 2018