گی کونی صبح رو با کیر شروع میکنه
درود دوستان
لعنت به روز شوم…
من مرضیه هستم 43 ساله از یکی از شهرستانهای استان فارس
حدود یک سالی میشد که از شوهرم جدا شده بودم…
آخه اعتیاد داشت
ادامه دادن دیگه غیر ممکن شده بود…
بعد 20 سال زندگی مشترک یا چی بگم، عذاااااب،،،
با یه پسر که الان پیش خونواده ی باباش زندگی میکنه تمومش کردیم،
بعد از اینهمه بدبختی خیلی افسرده و داغون شده بودم، زندگی برام سخت شده بود…!
تا اینکه محمد از راه رسید…
محمد پسر داییمه 36 سالشه،
پسری قد بلند، خوش اندامه، مهمتر از همه مهربون و با احساسه…
اونم از زنش جدا شده بود و مث خودم آسیب دیده بود که اگه خلاصه کنم تو مهمونی های اقوام با هم دوست شدیم و شرایط زندگی هردومون بهتر و فشار روحیمون کمتر شد…
محمد خیلی دوسم داره و اینو دقیقا تو رفتارش میبینم،
باهم چندباری مسافرت کیش، قشم و… رفتیم و یه رابطه ی جنسی عاطفی درست برقرار کردیم…
همیشه بهم میگه تو میلف قدبلند خودمی!
این داستان دقیقا 20 فروردین همین امسال اتفاق افتاد که یروز صبح من و محمد به یکی از روستاهای دور افتاده اطراف شهرمون رفتیم که طبیعت تماشایی برکه آب و جنگل زیبایی تو دامنه کوه داره!
ماشینو پایین گذاشتیم زدیم به کوه…
هوای خنک بهاری و طبیعت همراه با عشقم حال خوبی داشت و انگار تمام غصه ها از بین رفته بودند…
حدود 3 کیلومتر مسیر کوهستانی رو پیش رفتیم و زیر چندتا درخت تو سایه خنک نشستیم کنار یه چشمه که آب خنکش خوردن داشت…
کم کم طبق معمول محمد دست برد تو موهامو شروع کردیم به عشق بازی و همون جمله های تحریک کننده همیشگی:
مرضیه تو مال کی هستی؟
_مال خود خودتم…
لامصب تو یه میلف قدبلند بلوند چش رنگی با پوست بی موی بی نظیری که هیکل تو پرت منو دیوووونه میکنه…
_داشتم میرفتم رو ابرا که یهویی دنیا رو سرم خراب شد!!!
وای خدایا چی میبینم؟!!!
چندتا پسر و مرد که انگار از اهالی همون روستا بودن بالای سرمون مارو درحال لب گرفتن تماشا میکنند!
نفسم بند اومد و خیلی ترسیدم وجودم پر شده از دلشوره که حالا چی به سرمون میارند!؟
یکیشون اومد جلو یه سیلی زد تو صورتم که اشکم در اومد و بی اختیار ناله میکردم،
محمد بلند شد باهاش گلاویز شه که بقیشون گرفتنش،
سر دسته شون که محمود صداش میکردن بلند میخندید و میگفت : امروز چه تیکه ای برامون جور شده…
از ترس داشتم سکته میکردم،
_خدایا چیکار کنیم اینا 9نفرند که محاله اینجا ازم بگذرند…
محمود بی شرمانه شلوار کردیشو کشید پایین و کیرشو انداخت بیرون و گرفت جلو دهنم…
داد میزد : بخور جنده که حالا حالا باهات کار داریم باید همه مارو راضی کنی…
گریه و التماس من و تقلای محمد هم چاره ساز نبود…
اومدن افتادن به جونم لخت لختم کردند…
برای ما که از خانواده ی معتبری بودیم تصور همچین اتفاقی هم سخت بود چه برسه به اینکه الان واقعاً گیر افتاده بودیم و هیشکی فریاد رس نبود!
بعد اینکه 9تایی مث گرگ بجونم افتادن و همجای بدنمو لیس زدن برنامشون این شد که من زانو بزنم و کیرای این کثافتا رو ساک بزنم!
چی میبینی مرضیه؟؟!
محمد که کاملا خسته نشست کنار،بعد کلی دعوا با این پست فطرتا دیگه هیچ کاری نمیتونست بکنه…
منم زانو زدم و کیر 9تا کیر با سایزهای مختلفو ساک میزدم!
یکیشون که سیبیل و هیکل گنده ای داشت(نادر) اومد پشتم قنبلم کرد و کیر کلفتشو بشدت فشار داد تو کسم…
درد و سوزش وحشتناکی رو تو رحمم پیچید!!!
دست گذاشته بود رو باسنم محکم تلمبه میزد چندتاشونم به نوبت کیر تو دهنم میکردند منم هوق میزدم بقیه هم سینه ها و شکم و کل بدنمو وحشیانه میخوردند یا دستمالیم میکردند…!
نمیدونم چجوری بگم، به قلم کشیدن این حال و توصیف کردن شرایط روحی، جسمی و جنسی که داشتم شاید غیر ممکن باشه!
من که خودم خیلی گرم و شهوتی هستم اما قرار گرفتن تو اون وضعیت غیر قابل تصور بود!
ترس بی حد و اندازه با شهوت یه حس عجیبی بود که البته با تحقیر شدنم همراه بود …!
نوبتی جا عوض میکردن و من همچنان قمبل کرده و حدود 2 ساعت در اختیارشون که تا الان 7تاشون آبشونو ریخته بودن،
یکیشون که رحمت صداش میکردن کیر سفید خیلی کلفتشو تو دستش گرفت اومد پشتم که تپش قلبم خیلی رفت بالا و تنم مور مور میشد،دیگه داشت چندشم میشد…
شاید بیشتر 20 تا کف دستی محکم زد رو باسنم و هی داد میزد عجب کون گنده ای داری هوری خانم…
چه کونی بکنم من امروز…
محمد مدام داد میزد اذیتش نکنید بی ناموسا که دست و دهنشو بستن…
ای کثافتم هی تف میریخت رو سوراخم سر کیر کلفتشو که گذاشت در کونم ضعف کردم دلم میخواست بمیرم دیگه نمیتونستم تحمل کنم!
یکیشون که انگار حدود 18 یا 20 سالی داشت(ایمان) اومد و گفت بذا من اول از عقب بکنمش تا جا باز کنه اذیتش نکن این بدبختو…
هیچی اومد پشتم وایساد…
کیرش کلفت نبود ولی خیلی دراز بود…
تا آخر کرد تو کونم و محکم تلمبه میزد، چون محمد همیشه آخر سکس از کون میکردم کیر این پسر درد نداشت،
ایمان چند دیقه که تو کونم تلمبه زد گفت رو شکم بخوابم بعد کیرشو دوباره جا زد دو سه دیقه خیلی محکمتر تلمبه زد که یهو نفساش شدید شد خوابید رو کمرم موهامو بو میکشید کیرشم تا آخر فرو کرد و آبشو ریخت توش!
هردومون خیس عرق شده بودیم، سرمو برگردوند، لبشو گذاشت رو لبامو محکم مک میزد،
گرچه خیلی زجر کشیده بودم اما کون دادن به ایمان و اینکه خیلی بااحساس رفتار میکرد برام خیلی لذتبخش بود و تو این شکنجه گاه برای پنجمین بار به ارگاسم رسیدم…!
آخرین نفر رحمت بود که وجودش عذابم میداد، ولی آخه چیکار میتونستم بکنم…
اومد کنارم کیر خیلی کلفتشو کرد تو دهنم، به اجبار دوباره براش ساک میزدم و اشک میریختم!
پاهامو داد بالا و کیر کلفتشو تا آخر جا زد تو کسم،
با وجود اینکه چندتا مرد با کیرای جور وا جور منو کرده بودن اما زیر این کثافت واقعا درد داشتم!
وحشیانه تلمبه میزد که احساس میکردم لوله رحمم الان کنده میشه میاد بیرون…
بعد حدود ده دیقه که میکرد و صداهای عجیب از خودش در میاورد گفت:
زانو بزن که نوبت این کون گنده ی مامانیه…!
واااای….
خیلی خواهش و التماسش کردم اما کیر بزرگش تو دستش و گوشش مگه بدکار بود؟!!!
زانو زدم سرمو گذاشتم رو روفرشی چونه مو بشدت فشار میدادم به زمین!!!
مردایی که منو به شدت اذیت کرده بودن+محمد داشتن صحنه رو تماشا میکردند،
این عوضی رفت پشتم دو طرف باسنمو محکم محکم باز کرد یه تف درشت ریخت رو سوراخم و کیر بسیار کلفت و بلندشو نا نصفه جا زد!!!
دااادم در اومد تمام بدنم سووووخت،
هرکاری کردم از دستش در بیام نشد!
تلمبه زدنش شروع شد بعد چند دقیقه درد کشنده و دو سه بار بیرون کشیدن و تف زیاد ریختن و البته پاره شدن کونم و خونریزی دیگه کیر رحمتو تو شکمم حس میکردم،
انداختم روی زمین خودشم با اینهمه سنگینی دراز شد رو کمرم هی کیرشو تا آخر فرو میکردو میکشید بیرون و هی نعره میزد،
بقیشون هم از رفتار این کثافت بلند بلند میخندیدن…
زانوهاشو داد رو زمین دستاشو گذاشت دو طرف باسنم و محکم تلنبه میزد، کیرشو تا آخر میکرد تو سوراخ کونم که دیگه داشتم از حال میرفتم…
یهو اربده هاش بلندتر شد،کیرشو فشار داد تو کونم لعنتی آبشو کامل خالی کرد !!!
چه شکنجه سختی واسه روح و جسمم بووووود……
به 1000بدبختی از دست این کثافتا در اومدیم!!!
این داستان تجربه تلخ من و محمد بود که بعد از مدتی برای سبک شدن روح خودم اینجا نوشتم…
خدا از سر این کثافتایی که بخاطر ارضای شهوتشون حاضرند روح آدما رو پامال کنند نگذره!!!
این ماجرا هنوز کابووس شب ها و تلخ ترین اتفاق زندگیمه که باعث شده افسردگی بگیرم و زیر نظر روانکاو باشم.