گی کیر بزرگ مثله سگ میکنه
قسمت چهارم
کم کم گند کاری های من توی این دوسال داره به اوج خودش میرسه.. از دوستان همراه تقاضا میکنم اگر میخوان این مجموعه تا آخر نوشته بشه همه اتفاقات رو نقد کنن صرفا ننویسن خوبه یا بد. من نیازی به این چیزها ندارم بلکه دوست داشتم این اتفاق بد رو بنویسم تا بقیه بی غیرتها بفهمن عاقبت بی غیرتی چیه..
دیگه حوصله وارد شدن یه غریبه به این ماجرا رو نداشتم. به خصوص که ایرانی هم نبود. به مهرانا لعنت فرستادم که اگه از همون اول به نیما پا میداد شاید الان این همه مشکل درست نمیشد. نیما تا بارگاه سوم که البته نمیدونستم چقدر راه بود به من مهلت داد تا در مورد ورود ” لوکاس” به رابطه با مهرانا فکر کنم.
این جور که معلوم بود آرمان به این راحتی از خیر اون هفت میلیون نمیگذشت.
با افکاری داغون به مهرانا و ناتان و بقیه بچه های گروه ملحق شدیم. ایستاده بودن تا ما به اونها برسیم. عجیب بود که “لوکاس” بدجوری به مهرانا خیره شده بود .. مهرانا هم بی خبر از همه جا با “ناتان” و “جولیا” با ایما و اشاره حرف میزد و وقتی متوجه حرکات هم نمیشدن میخندیدن…وقتی هم “لوکاس” وارد گفتگو و خنده بین “ناتان” “مهرانا” و “جولیا” شد اعصاب من بیشتر به هم ریخت به خصوص که دو سه دقیقه هم با نیما صحبت کرد و همزمان به مهرانا اشاره میکرد وقتی از نیما پرسیدم چی میگه؟ به من و مهرانا گفت داشت در مورد سن و سال مهرانا و ارتباط ما سه نفر با هم می پرسید منم گفتم 18 سالشه و ما سه تا با هم دوستیم.. بعد از حرف هایی که نیما زد اولین کاری که کردم برانداز کردن “لوکاس” بود. مردی قد بلند تقریبا 34 تا 35 ساله با موهای بور و چشمهای رنگی ….
اصلا رابطه جنسی یه مرد غیر ایرانی با مهرانا تو مغز من نمی رفت..برای همین برای نیما از همون اول طبل مخالفت زدم.
گروه فرانسوی ناتان و بقیه خیلی سریع از طریق پاکوپ ها در حال بالا رفتن از تپه های ابتدایی مسیر بودن. سرعتشون انصافا بیشتر از ما بود. یکی دوبار دیگه هم ایستادن تا من ، مهرانا و نیما به اونها برسیم. لیدر گروهشون ناتان، طبق گفته نیما پارسال هم چند تا هموطن دیگه خودشو به تهران برای فتح دماوند آورده بود. آخرین بار که به اونها رسیدیم باز هم نگاه خیره لوکاس از بالا روی مهرانا کاملا تابلو بود. نیما با زبون فرانسه از اونها خواست که معطل ما نشن و تا بارگاه سوم بالا برن تا اونجا همدیگه رو ببینیم. نیما قبلا در مورد صعود به دماوند به من و مهرانا اطلاعات داده بود . میدونستیم باید تا ارتفاع 4200 متری که بارگاه سوم هست بالا بریم و شب رو در این ارتفاع بخوابیم و بعد از اون صبح زود برای صعود ادامه مسیر بدیم. خوابیدن شب تو ارتفاع 4200 متری کمی برای ما که اولین بار بود اینجا می اومدیم کمی ترسناک به نظر می رسید..
خوشبختانه در تمام طول مسیر آنتن دهی موبایل داشتیم نیما میگفت دکل مخابراتی نصب شده تو فدراسیون کوهنوردی پلور باعث آنتن دهی موبایله که البته در ابتدای صعود به قله قرار داشت. دو سه تا سیم کارت همراه اول و ایرانسل هم با خودش آورده بود . قرار بود برای به مشکل نخوردن ناتان و بقیه یکی دو تا از سیم کارت های داخلی رو به ناتان بده..
تو 20 دقیقه این گروه فرانسوی از دید ما خارج شدن…
گروه های خارجی زیادی تو مسیر بالا رفتن و پائین اومدن می دیدیم ..گروه های ایرانی هم زیاد بودن که اکثرا در حال رقصیدن و آواز خوندن بودن.
یکی دو تا تپه پر از خار و خاشاک که بالا رفتیم شوخی ها و تیکه های نیما با مهرانا کم کم شدیدتر میشد. مهرانا جلو حرکت میکرد نیما پشت سرش بود و من هم پشت سر نیما حرکت میکردم..
از تیکه پرونی های این دو نفر به هم کیر من هم مدام شق میشد ..به خصوص یه جا که از شیب تندی بالا می رفتیم بادگیری که تن مهرانا بود کمی بالا رفته بود و پوست سفیدکمرو بالای کونش معلوم شده بود و همین صدای اوف اوف نیما رو درآورده بود.
طبق صحبت هایی که نیما قبلا کرده بود ساعت 3 بعد از ظهر باید به بارگاه سوم می رسیدیم
اون لحظه تازه ساعت 9 بود و معلوم میشد راه درازی برای صعود پیش رو داریم.
یه جا که برای استراحت روی زمین نشسته بودیم نیما کپی سفته ها رو به مهرانا هم نشون داد و گفت اصلش تو ویلای آب سرده… اگه موضوع حل شدس همین الان برگردیم پائین و بریم ویلا… بعد منو نگاه کرد و گفت البته همه چی به هستی خانم بستگی داره… نیما همچنان مهرانا رو هستی صدا میزد..
خجالت و سرخ شدن رو تو صورت مهرانا حس میکردم کوله پشتی نیما رو با لگد هل داد تو پاکوپ و گفت عمرا.. ریدی آب هم قطعه.. داشتم دچار هیجان میشدم که مهرانا با این کارش خرابش کرد..
دوباره حرکت کردیم نیم ساعت دیگه هم بالارفتیم. نزدیک نیما حرکت میکردم که ایستاد و گفت این جلوی تو خجالت میکشه هی منو پس میزنه تو دورتر از ما و با فاصله حرکت کن میخوام وقتی از ما دوری دستمالیش کنم تا کم کم خجالتش بریزه..
به بهونه خستگی سرعتمو کم کردم کمی می ایستادم و دوباره حرکت میکردم. نیما به مهرانا که رسید چهار انگشت دستشو لای کونش کرد و سریع در حال خنده ازش عبور کرد. مهرانا بلافاصله برگشت پشت سرشو نگاه کرد دید دارم نگاهشون میکنم همونجا سنگی برداشت به طرف نیما پرت کرد که به پشت پای نیما خورد..
تقریبا 200 متر بالاتر که فاصله من با نیما و مهرانا کمتر بود یکبار دیگه چهار انگشتشو لای کونش کرد . مهرانا این بار به من بابت کار نیما اعتراض کرد بعد هم با باتوم تو دستش برای نیما خط و نشون کشید.
این انگشت کردن ها دو سه بار دیگه هم از نزدیک و جلوی من تکرار شد که آخرین اعتراض مهرانا ایستادن و نوچ نوچ کردن بود. هر بار سه نفری کنار هم می نشستیم دستش مدام روی رون های مهرانا بود از بالا تا پائین می کشید و میگفت پاهای من از اینجا تا اینجا درد گرفته.. یکی دو بار میخواست دستشو لای پاش ببره که مهرانا پاهاش رو می بست.
ساعت نزدیک های 12 ظهر بود که مهرانا داشت وا میداد راه دیگه ای هم نداشت من هم تصمیم گرفته بودم اگه به نیما پا نداد جریان مرتضی رو بهش بگم تا شل بشه.. باید همه چیز توی این مسافرت تموم میشد. نیما هم فهمیده بود مهرانا داره وا میده مدام ازم میخواست با فاصله و دورتر از اونها راه برم. یواش یواش دچار هیجان میشدم یک جایی فاصله اش با من و نیما خیلی زیاد شده بود و از اون بالا برای ما کرکری میخوند. این فاصله گرفتن هاش کاملا تابلو بود که دوست داره دورتر از من توسط نیما دستمالی بشه ….. نیما هم فهمیده بود برای همین به صخره های سنگی بزرگی که هنوز مهرانا به اونجا نرسیده بود اشاره کرد و گفت من اونجا رو می شناسم از پائین دید نداره. پارسال با ناتان و دوستای دیگش همین جا اتراق کرده بودیم. تا رفتیم پشت سنگ ها خودتو برسون بعد هم با سرعت بیشتری بالا رفت. سعی میکردم فاصله ام با نیما زیاد نشه.. قبل از صخره ها به مهرانا رسید و دوتایی بالا می رفتند. به محض اینکه پشت سنگ ها ناپدید شدن هر جوری بود خودمو اون بالا رسوندم. جونم داشت از بدنم بیرون میزد به پشت سنگ ها که رسیدم اوفففف چی میدیدم نیما مهرانا رو به یک سنگ بزرگ چسبونده بود و داشت تو اون خلوتی که کسی نبود ازش لب می گرفت با یک دستش هم داشت کونش رو می مالید. .. مهرانا تا فهمید من بالا رسیدم سعی میکرد خودشو جدا کنه ولی نیما اجازه نمیداد و همچنان تا دو سه متری اونها که رسیدم تو کار لب و مالیدن کون مهرانا بود. کیرم به نهایت شقی رسیده بود. بدجوری دچار هیجان شدم و بدنم از این هیجان می لرزید. بدون اینکه اعتراضی کنم و برای طبیعی نشون دادن خودم به مهرانا بهشون گفتم اینطوری اگه بخوایم بالا بریم تا شب هم به بارگاه سوم نمی رسیم.
تو کونم عروسی بود که پیشرفت نیما واسه کردن مهرانا یعنی پیشرفت من و این یعنی لحظه به لحظه به کردنش نزدیکتر میشم. مهرانا خوب می دونست چاره ای جز وا دادن تدریجی به نیما نداره.. گریه هایی که قبلا کرده بود نشان از این میداد که میدونه مجبوره به این کار تن بده وبا وجود دیدن کپی سفته ها و مخالفتش با پیشنهاد نیما داشت بهش پا میداد..
سکوت من در برابر رفتارها و دستمالی های نیما باعث شده بود اعتراض های مهرانا به رفتارهای نیما هم کمتر بشه.خیالم راحت بود نیما قبلا به مهرانا گفته که داداشت از حال دادنت به جای هفت میلیون راضیه و این وا دادن مهرانا رو سریعتر کرده بود چون یک جا دیگه هم که سه نفری نشسته بودیم و خستگی در می کردیم طبق معمول اون چند ساعت نیما کنار مهرانا نشسته بود… دستشو اول روی ران و بعد لای پاش برده بود عجیب اینکه این بار پاهاشو نبسته بود ودست نیما روی کسش ثابت مونده بود. همین باعث شد نیما دوباره بحث برگشتن به پائین و رفتن به ویلا رو مطرح کنه که وقتی از من نظر خواست گفتم من مشکلی با این قضیه ندارم حتی با نگاه کردن هم مشکلی ندارم.
نفهمیدم این جمله آخر چطوری ازدهنم بیرون اومد ولی به نظرم باید میگفتم و گفتم.
بعد از این حرفی که من زدم نیما آروم در گوش مهرانا صحبت میکرد که من نمی شنیدم. فقط کلمه جلوی داداشت رو بلندتر گفت که احساس کردم عمدی بود و نه کش دار مهرانا رو به دنبال داشت…
با این حال نیما وقتی دید شرایط به سرعت داره به سمت کردن مهرانا پیش میره وقتی از مهرانا فاصله گرفته بودیم دوباره بحث ورود لوکاس به رابطه با مهرانا رو مطرح کرد و به شدت اسرار داشت این کار انجام بشه. میگفت از اول هم قرار بود من و آرمان باشیم حالا آرمان نیومده گفته جای من لوکاس باشه واسه تو چه فرقی میکنه لوکاس یا آرمان؟
مهرانا خیلی جلوتر از ما در حال بالا رفتن بود.
تو مسیر حالا من و نیما سر ورود لوکاس به این رابطه بحث میکردیم. میگفت تو که از دیدن کرده شدن خواهرت خوشت میاد این ادا واطوارها برای چیه؟ تازه اون اوایل صعود که همه با هم بالا می رفتیم چند بار دیدم وقتی لوکاس پشت سر خواهرت حرکت میکنه داره مستقیم به کون خواهرت نگاه میکنه.. در ضمن7 میلیون واسه اینکه فقط یه نفر بخواد بکنه خیلی زیاده.. ولی چون مهرانا بد جوری شبیه بازیگر مورد علاقه منه کردنش واسه من ارزش داره.. بعد هم منو تهدید کرد اگه با ورود لوکاس به رابطه با مهرانا موافقت نکنم تبانی من و مرتضی رو به مهرانا میگه..
به نیما گفتم اول باید بدونم چه رمز و رازی بین تو، لوکاس و آرمان هست که یهو لوکاس رو وارد این جریان کردین..
اول کمی حاشیه رفت و کس شعر گفت ولی بالاخره حرفشو زد و گفت:
لوکاس بیشتر از بقیه اهل عشق و حاله.. آرمان وقتی دیشب مطمئن شد تو و مهرانا هم توی این صعود همراه ما هستین به لوکاس زنگ زد و گفت واسه تفریح و خوش گذرونی همه جور نوشیدنی تو ویلا هست خواستی عشق و حال کنی اون دختره که با نیما و دوستش اومده دوست دختر فابریک خودمه خواستی باهاش حال کنی خبر بده باهاش اوکی کنم. حرف های نیما که تموم شد حالا دیگه معنای نگاه های خیره لوکاس به مهرانا رو می فهمیدم… حالا دیگه می دونستم واسه چی سن و سال مهرانا و نسبتش با ما رو از نیما پرسیده بود..حتی به کثیف بودن شخصیت آرمان بیشتر پی بردم. از یک طرف به لوکاس گفته بود مهرانا دوست دختر فابریکشه اگه خوشش اومد و خواست باهاش حال کنه بهش خبر بده..
از اون طرف هم ما رو تهدید کرده بود اگه مهرانا جای من به لوکاس حال نده سفته ها رو پس نمیده..
چاره ای جز قبول کردن نداشتم. احساس میکردم همه این بدبختی ها تا دو سه روز دیگه با گرفتن سفته ها تموم میشه. و دوباره به زندگی عادی بر میگردیم. احساس میکردم توی یک دالان سیاه و تاریک قدم بر میدارم که باید هر چه سریعتر راهی به روشنایی روز پیدا کنم. نیما وقتی دید همه شرایط رو قبول کردم خیالش راحت شد حتی تا حدودی به خاطر هیجان کردن دختری که به شدت شبیه بازیگر مورد علاقش بود علیه آرمان حرف میزد و میگفت آرمان از عمدی برنگشت.. می ترسید با شما دو تا به مشکل بخوره و موضوع بیخ پیدا کنه و گروه لو بره…
وقتی این چیزها رو شنیدم حالم بیشتر از آرمان و شخصیتش به هم خورد.
ساعت 2:30 بعد از ظهر به بارگاه سوم رسیدیم. مهرانا زودتر از ما رسیده بود. تقریبا 30 تا 40 چادر اطراف پناهگاه بر پا شده بود که نشون میداد کوهنوردان زیادی برای فتح دماوند اقدام کردن.. چند تا چادر پراکنده هم دورتر از بقیه بر پا بود که نیما احتمال میداد اینها خارجی باشن.. مهرانا رو با همون شلوار بادگیر تنگ توی پاش در حال صحبت با سه تا پسر هموطن پیدا کردم. دست به کمر پشت به ما ایستاده بود همون موقع هم نیما به حرف اومد گفت آخ، بابات چی ساخته لامصب.. اهمیت ندادم. نیما دنبال گروه ناتان میگشت که جز همون چادرهای دور افتاده بودن. خسته و کوفته در حالی که دیگه نیرویی برای بالا رفتن در تنم نمونده بود رفتیم کنار چادرهای ناتان و بقیه با زحمت زیاد چادرهایمان را برپا کردیم. اولین کسی که از چادرها بیرون اومد تئو و بعد لوکاس بود هردوشون با من و مهرانا و نیما دست دادن. لوکاس با ایما و اشاره با مهرانا صحبت میکرد که نیما ازم خواست خودمو طبیعی نشون بدم و حساس نباشم.
بیشتر وسایلمون رو داخل چادر قرار دادیم تا باد چادرها رو نبره..تو همون زمان که داشتیم وسایل رو داخل چادرها میگذاشتیم یک بار دیگه انگشت های نیما لای کون مهرانا رفت که به سمت درب چادر دولا شده بود تنها عکس العمل مهرانا سرپا ایستادن بود.
مهرانا بعد از اینکه وسایل رو داخل چادر خودمون بردیم اومد خودشو تو چادر ولو کرد. هر دو به خاطر کمبود اکسیژن کمی نفس کشیدن برامون سخت شده بود. بهش گفتم برم یه چیز شیرین بیارم.. بلند شدم رفتم بیرون چادر تا از تو کوله پشتی یک بسته کاکائو واسه تنظیم قند خونم بردارم که یهو دیدم نیما سریع خودشو انداخت تو چادر ما و به من با خنده گفت تو برو تو چادر من…. بعد هم سریع زیپ و درب چادر رو از داخل بست.با این کارش ضربان قلبم به شدت بالا رفت. چادر ما دو نفره و مخصوص کوهستان با ارتفاع کم و خیلی کوچیک بود.. وسایل توش هم کوچکترش کرده بود و فقط جا برای دراز کشیدن و نشستن دو نفر بود. همون جا ایستاده بودم و از لذت این بی غیرتی به خود می لرزیدم. تند تند با خودم زمزمه میکردم مهرانا بیرون نیا… جون من نیا بیرون… وای جون مامان نیا بیرون…
با کیر شق کرده کنار چادر نیما نشستم از لرز بدنم نمی تونستم سرپا باشم. به زور یک دقیقه گذشت… مدام جمله نیا بیرون لامصب رو زمزمه میکردم.. سر کیرم خیس شده بود. نگاهمم فقط به درب چادر بود. دعا میکردم مهرانا بیرون نیاد… 5 دقیقه گذشته بود. یواش یواش داشتم به اون چیزی که می خواستم اتفاق بیافته می رسیدم.
بودن مهرانا توی چادر به شدت باعث از بین رفتن حجب و حیا و ریختن خجالت بین من و مهرانا میشد. بودن مهرانا تو یه چادر دربسته با یه پسر غریبه یعنی لب گرفتن… یعنی مالیدن سینه… یعنی انگشت کردن و خیلی چیزهای دیگه … خیالم راحت بود نیما قصدش کردن نیست و هدفش ریختن خجالت بین من و مهراناست..نیم ساعت گذشت من تو کونم عروسی بود.. هنوز داخل چادر بودن و درب بسته بود… تو چادر نیما دراز کشیده بودم و از داخل چادر درب چادری که نیما و مهرانا توش بودن رو نگاه میکردم..
یک ساعت بیشتر گذشته بود.. دستم مدام روی کیرم بود و می مالیدمش..
بالاخره این لحظات ناب با اومدن جولیا و لوکاس به درب چادر ما پایان یافت.. تا زمانیکه نیما و مهرانا بیرون نیومدن نفهمیدم چی میگن… مهرانا تا نگاهش با نگاه من تلاقی کرد سریع صورتشو به طرف جولیا چرخوند. حالا نوبت هنرمندی من بود که همه چیز رو برای مهرانا عادی کنم.. نیما به من گفت لوکاس میگه اگه دوست دارین برای هم هوایی و عادی شدن تنفس و اکسیژن به ارتفاع بالاتر بریم. من موافقت کردم. مهرانا هم همینطور…ولی نیما با ما نیومد و گفت میخواد استراحت کنه… چند دقیقه بعد حرکت کردیم. لوکاس اولین نفر بود جولیا پشت سرش مهرانا بعد از اون و من نفر آخر بودم. تو مسیر سعی میکردم در مورد کوهستان و فتح دماوند با مهرانا صحبت کنم . تمام سعی من این بود بودنش تو چادر در بسته با نیما رو عادی جلوه بدم و موفق هم شدم چون مهرانا هم یواش یواش به خندیدن با جولیا و لوکاس رو آورد. باز هم صحبت کردن با ایما و اشاره شروع شده بود. هر جا استراحت میکردیم لوکاس با مهرانا با ایما و اشاره وارد صحبت میشد و من و جولیا هم می خندیدیم. خیلی دوست داشتم نظرش رو در مورد دخترای ایرانی بپرسم ولی خوب فرانسه که بلد نبودم. تو مسیر بالا رفتن نگاه های معنی دار لوکاس به مهرانا داشت بیشتر میشد. رفتار لوکاس اصلا مثل ما پسرای ایرانی نبود که عاشق مالیدن و دستمالی دخترها هستیم بلکه فقط نگاه و خنده ای بود که موقع صحبت کردن با مهرانا بروز میداد. چند جا ایستادیم نفس تازه کردیم و با هم عکس یادگاری انداختیم. بیشتر عکس هایی که لوکاس انداخت با مهرانا بود.
یه جا هم لوکاس واسه اذیت کردن مهرانا کلاه آفتابگیرش رو برداشت سر خودش گذاشت.
دیگه توانایی بالا رفتن نداشتم.نفسم داشت بند می اومد مهرانا و لوکاس بالاتر بودن . جولیا با کف دستش به زمین اشاره کرد ازم خواست همونجا سرجام بمونم.
صدای کر کر خنده مهرانا با لوکاس اون بالا شنیده میشد. متعجب بودم اینها که زبون همو نمی فهمن پس چطوری و سر چه چیزی می خندن؟ زبان انگلیسی ما هم که زیاد خوب نبود و فقط گاهی کلمات رو به انگلیسی جهت فهم لوکاس و جولیا به زبون می آوردیم.
لوکاس و مهرانا هم برگشتن همونجایی که ما ایستاده بودیم . چند دقیقه روی زمین نشستیم تا نفس کشیدنمون با اکسیژن اون ارتفاع عادت کنه.. چهار نفری دور هم بودیم که جولیا آواز خوندنش گرفت و بعد از اون هم لوکاس ادامش داد.
اون روز وقتی برگشتیم تو کمپ دیگه هوا تاریک شده بود .. باد شدیدی هم می وزید و هوا هم داشت حسابی سرد میشد.
قبل اینکه به قسمت کمپ و چادرهای گروه برسیم از مهرانا ، جولیا و لوکاس جدا شدم رفتم بوفه پناهگاه ، مختصری خرید کردم . آب معدنی اونجا 4 هزار تومان و نوشابه خانواده هفت هزار تومان قیمت داشت. وقتی به پائین برگشتم دیدم لوکاس و نیما کنار مهرانا ایستادن و دارن با هم حرف میزنن. برای اولین بار که کنار اون مینی بوس توسط نیما به هم معرفی شده بودیم اصلا به این خارجی ها نگفته بود که من و مهرانا خواهر و برادر هستیم شاید هم حواسش نبود شاید هم از عمدی به اینها نگفته بود.البته وقتی فهمیدم آرمان چه خواسته ای داره من هم دوست نداشتم بدونن..
به کنارشون که رسیدم دیدم لوکاس دست مهرانا رو گرفته و به واسطه نیما داره باهاش حرف میزنه…حرفاشون که تمام شد از نیما پرسیدم لوکاس به مهرانا چی میگفت؟.. خندید و گفت میگه انسانها دافعه و جاذبه متفاوتی دارند. مردمان شرق مو مشکی با چشمان سیاه و جذاب و گیرا برای ما غربی ها هستند در صورتیکه مردمان شرق جذابیت رو تو پوست روشن با موهای بور و چشمان رنگی مردمان غربی می بینن. دقیقا مثل یه زن و مرد … ما مردها از جنس لطیف خوشمون میاد زنها از جنس خشن و این عامل ها باعث جذب دو طرف میشن.. از حرف هایی که نیما زد داشت خندم میگرفت. معنی حرف های لوکاس کاملا برای من روشن بود. یه جورایی به مهرانا ابراز علاقه کرده بود. عجیب اینکه انگاری اصلا برای لوکاس سن پائین مهرانا ملاک نیست. از نیما پرسیدم لوکاس چند سالشه؟ گفت 36… خودمم همین حدودها حدس زده بودم. مهرانا داشت میرفت تو 18 سال که فهمیدم دقیقا 18 سال از مهرانا بزرگتره و در حقیقت چهار پنج سال از پدرم کوچکتره.. البته هیکلش از پدرم بزرگتر و قد بلندتر بود. لوکاس و مهرانا و آرتور به فاصله چند متری ما ایستاده بودن و با ایما و اشاره با هم حرف میزدن. داشتم می رفتم تو چادر تا شام رو آماده کنم که نیما آروم کنار گوشم گفت لوکاس وقتی اومد پائین به من خبر داد به آرمان بگو این دختره رو میخوام…
آخرین حرف نیما مثل پتک تو سرم فرو اومد.. اصلا فکر نمیکردم کار به اینجاها بکشه.ولی چون قبلا آرمان و نیما چنین درخواستی رو داده بودن زیاد برام شوک آور نبود ولی اگر حق انتخاب داشتم کیر وطنی رو به کیر اجنبی ترجیح میدادم.. نیما وقتی سکوت منو دید گفت فردا میخوام تو ویلا به مهرانا جریان لوکاس رو بگم…
اون شب شام مختصرو سبکی خوردیم قرار بود صبح زود ساعت 5 به سمت بالا حرکت کنیم که من اصلا انگیزه ای برای صعود نداشتم. هم خسته بودم هم از عشق و حال لوکاس با مهرانا تو ویلا در آینده حالم گرفته بود.. با اینکه دیدن کرده شدن مهرانا رو دوست داشتم ولی دوست نداشتم اون مردیکه میکنه یه مرد خارجی باشه..
موقع خواب که شد دیگه راحت نفس می کشیدیم مهرانا تو چادر با گوشی موبایلش مشغول بود تصمیم گرفتم توی چادر رو خالی کنم تا واسه خوابیدن جا باشه… همه چیز رو غیر از بطری آب بیرون گذاشتم ..به مادرم هم زنگ زدم.. اینجا تو ارتفاع 4200 متری یک بار درمیون آنتن موبایل جواب میداد. چند بار زنگ زدم تا مادرم جواب داد بهش اطمینان دادم که حالمون خوبه با پدرم هم صحبت کردم.. تا گوشی موبایلمو قطع کردم دیدم باز نیما پرید تو چادر ما… با وجود اینکه به شدت با این کارش به خاطر ریختن خجالت من و مهرانا از هم موافق بودم و دچار هیجان شدیدی میشدم اما اومدم کنار چادر خودمون به نیما که باز داشت زیب و درب چادر رو می بست الکی گفتم داخل واسه سه نفر جا هست . همزمان صدای اعتراض مهرانا به این کار نیما هم از تو چادر اومد ولی نیما کار خودشو کرد. درب چادر رو بست و گفت چادر دونفره هست… باز من این بیرون مونده بودم. کیرمم به شدت شق کرده بود. همون اعتراض اولیه مهرانا به نیما باعث شده بود فکر کنم شاید بیاد بیرون… دوباره تو دلم زمزمه نیا بیرون مهرانا… لامصب نیای بیرونا… سر دادم.. همانطور که زمزمه نیا بیرون سر داده بودم سریع رفتم تو چادر نیما زیب چادر رو کشیدم و درب چادر رو بستم تا اگه یک وقت مهرانا بیرون اومد بفهمه درب این یکی چادر رو هم من بستم تا مجبور بشه برگرده تو چادری که نیما توش بود. هواد سرد شده بود و باد هم شدید می وزید.. بیرون موندن کار کس خل ها بود.. به اندازه 5 سانت زیپ چادر رو باز کردم تا بتونم درب چادرشون رو ببینم. این بار دیگه شب بود و قرار نبود تا صبح کسی از چادر بیرون بیاد هوا هم که تاریک بود بودن مهرانا توی چادر تاریک با یه پسر غریبه تا صبح معنای خاصی داشت. ته مانده حجب و حیا وخجالت بین من و مهرانا هم با این کار می ریخت. دقایق به کندی می گذشتن. تو چادر دست به کیر شده بودم . هر چه زمان میگذشت و مهرانا بیرون نمی اومد هیجان من هم بیشتر میشد. نور موبایل هاشون از بیرون چادر معلوم بود. ده دقیقه بود داشتم کیرمو می مالیدم. مهرانا بیرون نیومده بود داشتم از خوشحالی بال در می آوردم.چند دقیقه بعد نور موبایل یکیشون خاموش شد.. نمیدونستم اون موبایلی که هنوز روشنه مال کیه.. تو دلم التماس میکردم خاموشش کن.. خاموشش کن تا همه چی تمام بشه… خاموش کن اون لامصب رو… بالاخره انتظار به سر رسید و اون یکی موبایل هم چند دقیقه بعدخاموش شد و هیجان منو صد برابر کرد. دیگه هیچ نوری از تو چادر بیرون نمی اومد… باورم نمیشد مهرانا تو یک چادر تاریک با یه پسر غریبه خوابیده باشه.. با خاموش شدن نور موبایل دوم و بیرون نیومدن مهرانا به شدت کیرمو می مالیدم. هر چقدر زمان میگذشت من بیشتر تحریک میشدم طوریکه بالاخره آبم با فشار تو شلوارم خالی شد.
از نفس افتاده بودم. جلق زدن تو پناهگاه سوم و تو این ارتفاع شاید اولین بار توسط من زده شد… کاملا مطمئن بودم نیما تو چادر اقدام به کردن مهرانا نمیکنه .. البته مهرانا هم میدونه اول باید سفته ها رو بگیره.. در ضمن کون کردن با اون همه سر و صداش تو اون هوای سرد و کمبود اکسیژن و تاریکی توی چادر و بودن چادرهای دیگه کنار چادر ما همینطوری هم امکان پذیر نبود .
رفتم تو کیسه خواب نیما و پتوی توی چادرشو هم انداختم روی خودم. من و مهرانا متاسفانه کیسه خواب نداشتیم در عوض 2 تا پتو با خودمون آورده بودیم.
حسابی خسته و بی حال شده بودم. خستگی ناشی از صعود و جلق زدن باعث شد سریع خوابم ببره..
نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با زنگ خوردن و روشن شدن صفحه موبایلم از خواب بیدار شدم. نگاه کردم نیما بود به من گفت بیا تو چادر ما …. یهو ضربان قلبم بالا رفت و خواب از سرم پرید. هزاران سوال مختلف به ذهنم هجوم آوردن. ساعت گوشی رو نگاه کردم .. یک نیمه شب بود. با بدنی کوفته و لرزون ناشی از سرما و هیجان ، بلند شدم مدام با خودم سوال میکردم سه نفره تو یه چادر دو نفره؟
کیسه خواب و پتوی نیما رو برداشتم از چادر بیرون زدم. دو سه متر دورتر چادرنیما بود که در اصل چادر ما حساب میشد. در حالیکه باد سردی می وزید جلوی درب چادر ایستادم. نیما بدون حرف درب چادر رو باز کرد موبایلشو روشن کرد تا داخل چادر رو ببینم. مهرانا در حالیکه یک پتو روی سر و بدنش انداخته بود تقریبا وسط چادر خوابیده بود..نیما با اشاره ازم خواست سمت راست مهرانا بخوابم. خودش سمت چپ و نزدیک درب چادر بود. کیسه خوابمو آماده کردم رفتم توش خوابیدم و پتو هم روی کیسه خواب کشیدم. فقط سرم بیرون بود. جا خیلی تنگ بود ولی خوب باز هم قابل تحمل بود. هر کدوم از ما پتوی جداگانه ای داشتیم. این اولین بار بود که من و مهرانا خارج از خونه همراه یک پسر غریبه تو یک جای تنگ و نزدیک به هم می خوابیدیم.اگه بگم هیجان نداشتم دروغ گفتم. خواب از سرم پریده بود. مهرانا اون وسط تکون نمیخورد. همون لحظه که واسه خوابیدن آماده میشدم نیما به حرف اومد و گفت فردا بالا نمی ریم بر می گردیم پائین می ریم ویلا… هستی جون هم قبول کرده.. در ضمن جریان لوکاسو هم بهش گفتم.میخواستم تو ویلا بگم ولی اینجا گفتم. جوابشو ندادم. صحبت نیما که تموم شد تو نور موبایل نیما یه لحظه به شیوه خوابیدن مهرانا نگاه کردم.. روی کتف سمت راستش خوابیده بود و صورتش سمت من بود. پتویی که روی خودش کشیده بود صورتشو هم پوشونده بود.. نیما قبل اینکه چراغ قوه موبایلشو خاموش کنه با اشاره لبهاش به من فهموند مهرانا بیداره… قلبم تند تند میزد. برای اینکه جای کمتری اشغال کرده باشم روی کتف سمت چپم خوابیدم. چند دقیقه بعد که نور چراغ صفحه موبایل نیما فضای چادر رو روشن کرد به سمت مهرانا غلط زد و روی کتف راستش خوابید.. پتو رو از روی پاها و و کون مهرانا کناز زد شلوار بنفش مهرانا از زیر پتو نمایان شد. با این کارش حرکت بعدی نیما رو حدس زدم.. آروم به کون مهرانا چسبوند.. بقیه پتو رو از روی صورت مهرانا کنار زد و روی بدن من انداخت.. داشتم از هیجان میمردم. قلبم مثل قلب گنجشک میزد.. نیما با کیرش به کون مهرانا چسبونده بود ولی هیچ عکس العملی از جانب مهرانا نمیدیدم.کیرم دوباره شق کرده بود . از این همه بی غیرتی هم خجالت می کشیدم هم لذت می بردم. فشاری که نیما به بدن و کون مهرانا وارد میکرد داشت یواش یواش مهرانا رو دمر میکرد. صدای زمزمه وار آخ و اوخ کردن نیما تو سکوت داخل چادر منو حشری تر میکرد. هیچ گونه حرکت یا رفتاری دال بر مخالفت نسبت به این کار نیما نمی دیدم.
بالاخره با فشارهای نیما یک طرف شکم مهرانا به زمین چسبید و نیمه دمر شد. بلافاصله هم با یه حرکت مهرانا رو دمر کرد و خودش هم سریع روی مهرانا دمر شد. عجیب بود که مهرانا بدون هیچ مقاومتی دمر شده بود. همین باعث شد کیرم شروع به نبض زدن کنه.. بی غیرتی من اینجا جلوی مهرانا به اوج خودش رسیده بود. دقیقا کیر نیما روی کون مهرانا بود حرکت بدن نیما روی بدن مهرانا که داشت کیرشو به کونش می مالید هم باعث اعتراض مهرانا نشد ولی وقتی دست انداخت تا شلوارشو پائین بکشه.. به یکباره به سمت چپ غلط زد و هر جوری بود خودشو از حالت دمر و از زیر نیما بیرون کشید.. مهرانا تو اون لحظه بد جوری ضد حال زده بود. با این حال تا همین جا هم کار از نظر من تمام شده بود. معلوم بود نیما توی اون چند ساعتی که با مهرانا تو چادر تنها بوده حسابی رو مخش فعال بوده.
صبح با سر و صدای افراد بیرون چادر از خواب بیدار شدم. صدای ناتان و فرانسوی صحبت کردنشو تشخیص دادم. نیما و مهرانا هم بیدار شده بودن. ساعت گوشیمو نگاه کردم دقیقا 5 صبح بود. این ناتان و گروهش چقدر دقیق بودن.. هر سه نفرمون رفتیم بیرون چادر.. مهرانا اصلا به من نگاه نمیکرد ولی وقتی نیما با ناتان مشغول حرف زدن بود و داشت از برگشت ما میگفت منو بی غیرت و بی شرف صدا کرد. منم جوابشو دادم و گفتم حتما تو هم بدت میاد..
نیما علاوه بر سیم کارتی که به ناتان داده بود یک سیم کارت همراه اول هم به لوکاس داد تا برای برگشت راحت تر باهاش هماهنگ کنه..
5 دقیقه بعد که ناتان و گروهش داشتن رهسپار قله می شدن لوکاس داشت از طریق نیما با مهرانا حرف میزد. عجیب بود حالا که مهرانا فهمیده بود قصد لوکاس چیه کمی خجالت زده بود بیشتر زمین رو نگاه میکرد و دیگه از اون خنده ها و ایما و اشاره ها خبری نبود.
بعد از رفتن لوکاس از نیما پرسیدم چی میگفت؟
خنده ای کرد و گفت به مهرانا گفته رفتم بالا برگشتم بازم دوست دارم ببینمت..
به چادر برگشتیم. نیما اصرار داشت ما هم همون لحظه برگردیم پائین بریم ویلا.. ولی من کمی خوابم می اومد . تازه نیازی نبود صبح به این زودی پائین بریم. سریع جلوتر از مهرانا وارد چادر شدم و رفتم سر جای خودم دراز کشیدم تا مهرانا مجبور بشه یا وسط بخوابه یا کنار درب چادر که در هر دو صورت نیما بهش دسترسی داشته باشه.. نیما داشت کرم می ریخت نمیگذاشت بخوابیم. نور چراغ قوه موبایلشو تو صورت من و مهرانا میگرفت.. به مهرانا میگفت جــــون هستی مهدوی کنار من خوابیده.. هر چه تلاش کردیم بخوابیم نیما نمیگذاشت. هر بار خوابم می گرفت با صدای نوچ نوچ کردن مهرانا از خواب می پریدم نیما یا انگشتش میکرد یا سعی میکرد ازش لب بگیره.
بالاخره ساعت 6 صبح با اذیت و آزارهای نیما بی خیال خوابیدن شدیم. عطش کردن مهرانا که براش حکم هستی مهدوی رو داشت یک لحظه رهاش نمیکرد. واسه همین میخواست زودتر به ویلا برسه.. نمیدونستم به این بازیگره هستی مهدوی فحش بدم یا ازش تشکر کنم.
ساعت 6:30 به سمت پائین و گوسفند سرا حرکت کردیم. چون اون وقت صبح قاطر برای پائین بردن وسایلمون وجود نداشت من و نیما مجبور شدیم خودمون دو تا گونی رو حمل کنیم. البته زیاد هم سنگین نبودن.. تو مسیر هنوز هوا خوب روشن نشده بود ولی راه برگشت کاملا مشخص بود. دستهای نیما هم هر وقت خالی میشد مدام در حال انگشت کردن مهرانا بودن.. دیگه خجالت بین من و مهرانا ریخته بود. دیگه به این انگشت کردن های نیما اعتراضی نمیکرد. متلک ها و تیکه های نیما به مهرانا هم دیگه کاملا سکسی شده بود. یه بار هم هر چند کوتاه موفق شد جلوی من از مهرانا لب بگیره که بعدش باعث شد مهرانا روی زمین تف کنه حرف زدن مهرانا با من هم بسیار کم شده بود. این حرف نزدن های مهرانا با من داشت اعصابمو خورد میکرد برای همین بهش پیامک زدم اگه دوست نداری بریم ویلا آبسرد به پلور که رسیدیم از نیما جدا بشیم برگردیم خونه…همه چیز دست خودته..
جوابمو نداد… حتی تا گوسفند سرا هم منتظر جوابش بودم. چندین بار گوشی موبایلشو دیده بود ولی به من جواب نداده بود. ساعت 9:30 صبح رسیدیم گوسفند سرا و از اونجا هم با نیسان 50 دقیقه طول کشید تا رسیدیم به پلور…حالا وقت تصمیم گیری مهرانا بود نیما قصد داشت یه سواری دربست تا آبسرد بگیره و من منتظر تصمیم مهرانا بودم . با هم چشم تو چشم شده بودیم. کنارش ایستادمو گفتم اگه بریم ویلا علاوه بر نیما لوکاس هم میادا.. خود دانی..
اینها رو از این جهت گفتم تا بفهمه همه چیز دست خودشه و فردا پس فردا نرینه به هیکل ما..
بالاخره یه پراید جلوی پای ما ترمز کرد. یه نگاه به مهرانا کردم. باز چشم تو چشم شدیم نیما داشت با راننده صحبت میکرد. تو دلم کاملا راضی بودم سوار شه ولی تو ظاهر خودمو بی تفاوت نشون میدادم. وقتی نیما ازمون خواست سوار شیم. ضربان قلبم دوباره بالا رفت. مهرانا چند لحظه مکس کرد ولی سرانجام به سمت پراید رفت و سوار شد. با این کارش کیرم موقعی که تو پراید می نشستم کاملا شق شد. تو دلم به مهرانا می گفتم جــــون به نیما بدی دو سه روز بعد هم خودم میکنمت.. دیگه کونت مال من میشه..
بالاخره نزدیک ظهر به آبسرد رسیدیم وارد بلوار اصلی شدیم و تو خیابان مهستان جلوی یک ویلای شیک و تمیز متوقف شدیم. ویلایی که نما و ظاهربسیار زیبایی داشت درست برعکس صاحبانش که نازیبا بودن.. اون یکی ویلا که قرار بود ناتان و بقیه توش ساکن بشن رو ندیدیم ولی نیما میگفت تو خیابان پشتی همین خیابان مهستانه…
درحالیکه دچار هیجان شدیدی شده بودم وسایلمون رو داخل ویلا و پذیرایی بردم.. الحق ویلایی با تجهیزات کامل و پیشرفته بود حتی سالن ورزشی هم داشت که توش میز پینگ پونگ و فوتبال دستی هم وجود داشت می دونستم قراره اینجا چه اتفاقی بیافته برای همین تو اون لحظات سر از پا نمی شناختم.. هی با خودم زمزمه میکردم یعنی قراره کرده شدن مهرانا رو جلوی خودم ببینم؟
بر عکس من مهرانا تو سکوت مطلق بود به زور با من حرف میزد. تو سالن پذیرایی هم نیومده بود.
انگاری خجالت می کشید داخل ویلا بشه…. داشت تو محوطه حیاط ویلا گلهای تزئین شده باغچه رو بررسی میکرد. از نیما هم بعد از اینکه یکی از سفته های اصلی رو نشونم داد دیگه خبری نبود بهترین فرصت بود تا از حالاتی که موقع کردنش احتمالا به من دست میده آگاهش کنم. اینطوری من هم کمتر از مهرانا خجالت می کشیدم. بهش پیامک زدم نیما واسه این میخواد جلوی من باهات حال کنه چون میدونه ممکنه با دیدن کردنت، من خودمو تو شلوارم خراب کنم. قصدش ضایع کردن منه
از اون بالا وقتی دیدم گوشی موبایلشو جلو صورتش گرفت فهمیدم داره میخونه. چند دقیقه بعد جواب پیامکم رو داد. اون طوری که انتظار داشتم نبود. نوشته بود خاک بر سر برادرهایی که با دیدن خواهرشون زیر یکی دیگه ارضا میشن .. از فردا خواهر و برادری ما هم دیگه تموم میشه.. براش نوشتم لامصب این قدر خوشگلی هر برادر دیگه ای هم جای من بود همینطوری میشد.خوشگلی خواهر بی غیرتی میاره… منتظر جوابش بودم ولی دیگه جواب نداد.
چند دقیقه بعد سر کله نیما هم تو جایی که من ایستاده بودم پیداش شد. نفس نفس میزد. ازم خواست اتاقی رو نشونم بده.
همراهش رفتم. یه اتاق خواب نشونم داد که یه تخت دو نفره کنار پنجره داشت ..داخل اتاق خواب هم با سنگ های آنتیک تزئین شده بود. روی تخت هم یک بسته دستمال کاغذی گذاشته بود همونجا هم با من قرار گذاشت یک رابطه بدون کاندوم جلوی خودت میخوام..بعد هم گفت قرص خورده دیرتر آبش بیاد. ازمن هم در مورد اومدن آبم تو خونه مرتضی پرسید وقتی جریان رو گفتم به من گفت این طوری خطرناک میشی حتی اگه به کیرت هم دست نزنی باز آبت میاد باید مثل من قرص بخوری.. قبول نکردم چون دوست داشتم موقع نگاه کردن آبم بیاد.. وقتی نیما بیرون رفت سریع تمام اتاق رو برای پیدا کردن دوربین فیلمبرداری یا موبایل یا دوربین مدار بسته گشتم. بدبختانه مهرانا شبیه نوجوانی این بازیگره بود . می ترسیدم ازکردنش فیلم بگیرن به عنوان فیلم این بازیگره پخشش کنن. خوشبختانه چیزی پیدا نکردم..
تهدید مهرانا به از بین رفتن رابطه خواهر و برادری ما کمی منو نگران کرده بود. برای همین تصمیم گرفتم اگه چنین اتفاقی افتاد علت واقعی ترک تحصیلمو به خاطر رفتن آبروم تو مدرسه بهش بگم. تازه می تونستم خودشو مقصر اصلی این بی غیرتی… علت دستمالی ها و نگاه های خودم به بدنش معرفی کنم. با وجود اینکه تا همین چند دقیقه پیش بدجوری خوابم می اومد و حسابی خسته بودم ولی به خاطر هیجان زیاد خواب از سرم پریده بود. با این حال روی تشکی که نیما کف اتاق انداخته بود نشستم و بطری مشروبی که نیما به دستم داده بود رو کنار خودم قرار دادم. ازم خواسته بود وانمود کنم مشروب خوردم تا دلیلی بر اعتراض نکردن های من نسبت به رفتار نیما با مهرانا تو اتاق باشه..
چند دقیقه بعد صدای مهرانا رو به وضوح می شنیدم که هر لحظه با نزدیک شدن به اتاق واضح تر میشد. به نیما التماس میکرد من جلوی مهران نمیدم..تو دلم خوشحال بودم که حداقل قبول کرده به نیما حال بده.. و فقط مشکل اینه نمیخواد جلوی من حال بده..
وارد اتاق که شدن مهرانا تا منو دید اومد از اتاق بزنه بیرون که نیما درب اتاق رو قفل کرد و همزمان بهش گفت به مهران یه کمی مشروب دادم تا گیج و منگ باشه یه وقت غیرتی نشه ..
داشتم نگاهشون میکردم .. نیما بعد از قفل کردن درب اتاق کلیدشو از پنجره اتاق که ارتفاعش از تو حیاط ویلا سه چهار متر بود به بیرون پرتاپ کرد و گفت قبل اینکه جلو داداشت بکنمت باید تکلیف یک سری حرفها روشن بشه.. الان وقت تسویه حسابه.. نیما چند لحظه منو نگاه کرد بعد رو کرد به مهرانا و گفت بهت گفتم تو بد جوری شبیه بازیگر مورد علاقه منی بیا با هم باشیم هر کاری بگی برات میکنم در عوض تو هم به من حال بده..نه تنها ریدی به هیکلم بلکه رفتی به نوید گفتی من سوگند، دوست دخترشو کردم. اصلا کردم که کردم پا داد منم کردمش.. بین من و نوید رو به هم ریختی.. یادته تو پارتی میخواستی با رقصت منو دیونه کنی یادته به سوگند میگفتی میخوام نیما رو دیونه کنم.اون موقع هنوز نفهمیده بودی من با سوگند رابطه دارم هر چی میگفتی سوگند به من میگفت.. یادته برای اینکه حرص منو در بیاری تو جلسات کیونت جلوی من اجازه میدادی پژمان انگشتت کنه؟ به کونت بماله.. بعد رو کرد به من و گفت یه بار پژمان تو اتاق پرزنت سرپایی کنار دیوار میخواست بزنه توخواهرت من به موقع رسیدم . خواهرتو تهدید کردم به مهران میگم برگشت به من گفت برو بگو اون بی غیرته تازه خوشش میاد یکی منو بکنه.. خودشم دنبال منه..
نیما کمی مکس کرد تا عکس العمل من و مهرانا رو ببینه..بعد گوشی موبایلشو درآورد قبل اینکه روشنش کنه به من گفت.
همین چند روز پیش خواهرت به من زنگ زد و گفت چرا فقط من باید جور اون هفت میلیون رو بکشم مهران هم به شما بدهکاره اصلا مهران منو عضو کرده… حرف حسابش این بود مهران هم باید کون بده..
از این حرف های آخری نیما واقعا شوکه شدم. مهرانا بلافاصله زد زیر حرفاش و انکار کرد که نیما دروغ میگه من اصلا نگفتم مهران هم باید بده ولی پخش صدای مهرانا تو موبایل نیما که معلوم بود برای بار دوم داره در این مورد با مهرانا حرف میزنه به من ثابت کرد نیما درست میگه.. تو اون لحظات چه خبرهایی از نیما شنیدم. نیما بعد از تمام شدن حرفاش از روی تختش بلند شد گفت رک و راست حرف بزنم ..مهران بی غیرته..دوست داره خواهرشو جلوش بکنن تا آبش بیاد
من هم که چون وحشتناک شبیه خانم مهدوی هستی میخوام بکنمت.. خودتم که اهل حال هستی دوست داری بدی یه بار تو پارتی سعادت آباد میخواستی بدی یه بار هم به پژمان تو اتاق پرزنت…
پس همه چی حله.. سریع دست مهرانا رو گرفت و هلش داد روی تخت … تا اومد از روی تخت بلند بشه سریع هر دو پاشو گرفت کشید سمت خودش تا روی تخت به روی کمر ولو شد بعد هم سریع روی پاهای مهرانا نشست و با سرعت تی شرت خودشو درآورد.. در حالیکه حسابی قربون صدقه مهرانا میرفت روی زانو بلند شد همزمان که شلوار و شورت خودشو پائین می کشید گفت از اون لحظه ای که وارد ویلا شدیم از ذوق کردن بدل هستی جون یه کله شق هستم وقتی شلوار و شورتشو پائین کشید کیرش مثل فنر بیرون زد..
دیدن کیر نیما برای من که پسر بودم خیالی نبود ولی مهرانا یهو زد زیر گریه… مدام از نیما میخواست برن تو یه اتاق دیگه.. معلوم بود از دیدن کیر نیما جلوی من داره بد جوری خجالت میکشه.. .کیرش تقریبا هم اندازه مال من بود.
داشتم ساعت های بی غیرتی عجیبی رو تجربه میکردم.هم من هم مهرانا خوب میدونستیم تنها راه خلاصی از دست سفته ها و گروه کیونت حال دادن مهرانا به نیماست واسه همین از من انتظار نداشت تو کار نیما مداخله کنم…از من انتظار نداشت به رفتار نیما اعتراض کنم فقط مسئله خجالت کشیدن بود که مانع بزرگی برای من و مهرانا شده بود ..نیما هر جوری بود لخت مادر زاد شده بود. حالا دیگه مهرانا گریه نمیکرد بلکه من و نیما رو فحش میداد. مثل این کس ندیده ها به سرعت دست انداخت شلوار و شورت مهرانا رو پائین بکشه..همون لحظه گفت میدونی تا حالا چند بار به خاطر کس و کونت جلق زدم؟ چشمکی به من زد و گفت به مهران گفتم چند بار…
چشمهام و دهنمو به صورت نیمه باز نگه داشته بودم تا وانمود کنم زیاد تو حال خودم نیستم و مهرانا فکر کنه گیج و منگ هستم.
دستهای نیما در تقلا برای پائین کشیدن شلوار و شورت مهرانا بود دستهای مهرانا روی لبه شلوار برای پائین نیومدن…
به خاطر این تلاش ها ، کون و پاهای مهرانا روی هوا بود مدام توسط نیما به چپ و راست کشیده میشد. نفس من داشت بند می اومد. چه لحظاتی بود. بالاخره مقداری از سفیدی پوست بالای کون مهرانا با پائین اومدن شلوار و شورتش معلوم شد.
مهرانا منو نگاه میکرد و جیغ میزد مهران نذار بکشه پائین..
برای اینکه حرفی زده باشم به نیما گفتم من برم تو یه اتاق دیگه یا شما برین… این جو آزار دهنده شده..
خود مهرانا هم به نیما التماس میکرد بذار یه ذره آبرو بین من و مهران بمونه ولی نیما بی توجه بود بالاخره تو یه حرکت هر دو پای مهرانا رو با یک دستش تو بغل خودش جا کرد تا تکون نخوره با دست دیگش دست انداخت لبه شلوار مهرانا رو از زیر کونش گرفت جوری محکم پائین کشید که شلوار از دست مهرانا دراومد. بدجوری تقلا و جیغ داد میکرد که بقیه شلوارش پائین نیاد ولی وقتی تو حرکت بعدی مقدار بیشتری از شلوارش پائین اومد و کون سفیدش معلوم شد یهو با صدای بلند زد زیر گریه با جیغ داد میگفت به جون مامان خودمو میکشم به جون بابا خودمو دار میزنم.. لعنت به تو مهران.. پاهای مهرانا همچنان رو هوا بود که نیما بالاخره شلوار و شورتشو تا زانو پائین کشید و تو همون حال که از پای مهرانا در می آورد به مهرانا گفت میخوای بدونی داداشت راضیه به کیر شق شدش نگاه کن..
برجستگی و شق بودن کیرم از روی شلوار کاملا معلوم بود. نگاه مهرانا یه لحظه باعث خجالتم شد.
حالا دیگه گریه کنان به من فحش میداد که باعث این بدبختی و رسوایی و ننگ شدم.. بی خیال نسبت به فحش ها حالا دیگه من هم اون رون های ناز لطیف و خوردنیشو میدیدم. رون های صاف و صیقلی که جون میداد برای لیس زدن… دیگه چیزی برای پنهان کردن نداشت.. یک عمر کس و کونشو از من پنهان کرده بود ولی حالا همه چیز خراب شده بود. نیما یکی دو دقیقه ای دستهای مهرانا رو که هنوز هق هق میکرد از روی کسش کنار زد وای وای میکرد قربون کس و کونش میرفت.
بلافاصله هم جون جون کنان برای درآوردن تاپ و سوتینش اقدام کرد که انگاری دیگه آب از سر مهرانا گذشته بود بدون مقاومت این کار رو انجام داد . من هم برای اینکه حرفی زده باشم الکی از نیما می خواستم برم بیرون که قبول نمیکرد.
آخ داشتم دیوانه میشدم وقتی سینه های لرزون و بدن سفید و نیم رخ کس و کون مهرانا رو میدیدم. نیما بعد از لخت کردن مهرانا به من چشمکی زد بلافاصله پاهای مهرانا رو جفت کرد در حال خوابیدن روی مهرانا کیرشو هم از جلو لای پاش فرو کرد و بدون توجه به من به سرعت شروع به لاپایی زدن کرد.. شهوت تمام تنم رو در بر گرفته بود و چیزی جز کرده شدنش نمی خواستم.. مهرانا هم دیگه تسلیم شده بود و گریه نمیکرد.. نیما همزمان با لاپایی زدن از بالا هم به شدت وحشیانه صورتشو لیس میزد . لباشو میخورد گاز میگرفت.. پیشانیش رو بوس میکرد. موهاشو چنگ میزد . گردنشو میخورد و میگفت جوری میکنمت که آب داداشت بیاد.
از این حرف نیما جلوی مهرانا خشکم زد و خجالت کشیدم ..مهرانا اون زیر از این وحشی بازی نیما مثل مار به خودش می پیچید ولی از خجالت چیزی نمیگفت..بر عکس صدای نفس نفس زدن و آه و ناله نیما بود که فضای اتاق رو پر کرده بود. چندین بار نگاه مهرانا با نگاه من تلاقی کرد با اشاره دستام بهش می فهموندم چاره دیگه ای نداریم
هنوز به صورت نیم رخ داشتم نگاه میکردم و تو دلم حسرت میخوردم کاشکی جای نیما بودم.. یکی دو دقیقه بعداحساس میکردم لاپایی نیما داره یواش یواش مهرانا رو شل میکنه.. خیلی دوست داشتم خودشو آزاد کنه و اون چه که تو دلش هست بیرون بریزه و بدون اینکه فکر کنه من مزاحمش هستم حال کنه…سر کیرم به شدت حساس شده بود و احساس میکردم سرش خیس شده. دل دل زدن کیرم داشت یواش یواش شدیدتر میشد. بدبختی این بار جلو نیما و مهرانا نمی تونستم کیرمو از تو شلوارم در بیارم. اینجا تو این اتاق بی غیرتی محض حاکم شده بود
نیما سه چهار دقیقه بود داشت وحشیانه سینه ها، لب ها و بدن مهرانا رو میخورد که یهو با سرعت دمرش کرد و همزمان با صدای حشری و لرزون گفت یه دور بکنم خجالت هر دو نفرتون از همدیگه می ریزه…
صدای وای چه کونـــی ، اوف چه چاک عمیقی نیما.. تو اتاق پیچیده بود.
بلافاصله کیرشو لای کون مهرانا قرار داد و روش خوابید با سرعت این بار لای کونش لاپایی میزد.
بدن ظریف و سفید دخترانه مهرانا زیر نیما داشت له میشد. دیگه خجالت نمی کشید و هر چی نیما ازش میخواست انجام میداد. یک بار دیگه در حالیکه نیما به شدت لای کونش لاپایی میزد نگاه من و مهرانا به هم گره خورد. این بار رو به من گفت همینو میخواستی؟ بهت لذت میده؟ کیرم داشت شلوارمو جر میداد. از مهرانا خواست کونشو بالا بده تا بالشت زیر شکمش بذاره..عجیب اینکه مهرانا همکاری میکرد.نیما بلافاصله بعد از گذاشتن بالشت زیر شکم مهرانا لای کونشو از هم باز کرد با زبونش تند تند از پائین تا بالای کونشو لیس میزد.یکی دو دقیقه کارش کون لیسی بود. بعد بلند شد نشست کیر خودشو حسابی خیس کرد این بار لای کون مهرانا به صورت عمودی قرار داد. فقط نیم رخ کونش برای من قابل دیدن بود و تا اون موقع سوراخ کونش رو از نزدیک ندیده بودم.نبض زدن کیرم داشت بیشتر میشد که نیما نفس نفس زنان به من ومهرانا گفت جـــــون الان هستی مهدوی زیرمه….بلافاصله چنان طولانی و محکم کیرشو به داخل کون مهرانا فشار داد که آخ خودش و جیغ و گریه مهرانا رو درآورد…بلافاصله یه فشار طولانی دیگه با گریه شدید مهرانا و آخ مامان پاره شدم همراه بود. دستاشو رو تشک می کوبید و پاهش رو مدام مثل اینهایی که دارن جون میدن به شدت حرکت میداد. آبم داشت بیرون میزد سر کیرم کاملا خیس شده بود. این کس کش با دو تا تقه به کون مهرانا کیرشو کاملا توش کرده بود و هنوز کونش جا باز نکرده بلافاصله هم داشت به زورتلمبه میزد. نعره های نیما که داشت از تنگی و داغی توش میگفت تو گریه و جیغ های مهرانا گم میشد. خاصیت کردن و دادن همین بود یکی میکنه یکی گریه میکنه. این بار جیغ های مهرانا حین گریه کردن داشت آب منو می آورد هر بار کیر داخل کونش فرو میرفت جیغ ناجوری هم می کشید. تلمبه های نیما که شدیدتر شده بود بالاخره کار کیر منو ساخت و به اوج لذت جنسی رسیدم.. آبم بی محبا از کیرم بیرون زد مقدارشم خیلی زیاد بود.. طوری که برجستگی شلوارم تند تند در حال خیس شدن بود. اومدم پا شم برم بیرون نیما شلوار خیس شده از آب کیرمو دید منو جلوی مهرانا لو داد. بعد از اومدن آبم حالم داشت بد میشد حالا که ارضا شده بودم به شدت از کاری که نیما در حال انجام دادنش بود متنفر شدم. گریه های مهرانا و تموم شدن شهوتم تازه به من فهموند چه کار احمقانه ای کردم. زمانی هم که مرتضی داشت مهرانا رو میکرد دچار این حالت بد شده بودم. مدام با خودم زمزمه میکردم من مهرانا رو فرستادم زیر یه پسر؟ من خواهرمو دادم دست این آدم.بدبختی این بار چون همه چیز علنی بود و مثل خونه مرتضی پنهانی نگاه نمیکردم از چیزی نمی ترسیدم برای همین بطری مشروبی که خود نیما دستم داده