این سری نوشته های من نقل خاطراتم است و نه داستان.از وقتی یادم هست و زندگی ام معنا پید ا کرد 3 چیز رنگ و بوی اصلی زندگی من را تشکیل می داد. درس خواندن، کارکردن و ورزش. نه اینکه در باقی قضایا صفر باشم، دوست دختر داشتم و شیطنتهایی وجود داشت ولی به اون کارکشتگی و مهارتهای همسن و سالهای آن دوره ام نمی رسیدم.این خاطره برمیگرده به سال 82 که من بعد از اتمام دوره کارشناسی رفتم به شهری دیگه برای دوران سربازی و چون موقعیت خوبی در پادگان داشتم و درجه دار بودم، در شهر خانه ای اجاره کرده بودم و بعدازظهر ها در پادگان نمی ماندم. در ضمن به صورت پاره وقت کار می کردم و روزگار خوشی داشتم.طی یک سری اتفاقات – که خیلی مفصله و وقتتان را نمی گیرم- من به همراه دو تا از دوستانم به نام رضا و بهمن که اهل همان شهر بودن با سه خواهر آشنا و دوست شدیم. طرف من خواهر بزرگتر شد و خیلی زود هم با همدیگه ندار شدیم. آزیتا پرستار بود. با جثه ای ریز نقش ولی تو پر و پوستی سبزه و صورتی بانمک. اولین بوسه را بعد از دو هفته که از دوستی مان می گذشت، بعد از یک بگو مگو و به قصد آشتی ازش گرفتم و چقدر هم شیرین بود الان می خوام بهترین خاطره ام باهاش رو براتون بگم.من برای چند روزی آمده بودم تهران که به خانواده سر بزنم. بعد از حدود یک هفته برگشتم. مرخصی را جوری گرفته بودم که به آخر هفته بخوره. پنچشنبه حدود ساعت 10 صبح رسیدم به خونه خودم. اون موقع تازه موبایل داشت رواج پید ا میکرد. برادرم دو تا خط داشت که یکی را داده بود به من. قبل از پرواز به آزیتا خبر دادم که دارم می یام و حدود ساعت رسیدنم را اطلاع دادم. یک ساعتی از رسیدنم گذشته بود که باهام تماس گرفت.- رسیدی؟- آره عزیزم جونم- خوش اومدی دلم تنگ شده برات .. تنهایی ؟- فدای دلت منم همینطور… آره فعلا که تنهام، چطور؟- ناهار درست کردم برات میارم- دستت درد نکنه خوشگلم، زحمتت می شه آخه- این چه حرفیه آقا- می خوای ضیافت خصوصی باشه یا گروهی ؟- می دونم از راه رسیدی خسته ای ولی دخترا ( منظورش خواهراش بود) می گن دور هم باشیم- باشه زنگ می خانمم بچه هام بیان، چیزی می خورین بگم بیارن (منظورم مشروب بود) من یخچالم تخلیه اس- هر طور دوست داری … شما صاحب خونه ای بعد از خداحافظی زنگ زدم دوستانم و جریان را گفتم. خودم دوشی گرفتم و اصلاح کردم و دستی به خانه کشیدم. آهان یادم رفت بگم به بهمن گفتم که موقع اومدن بره دنبال دخترا که اونا با قابلمه تو خیابون راه نیوفتن تابلوبازی بشه. موقعیت خونه ام خوب بود و خوشبختانه فوضول نداشتم و با این که همسایه ها می دونستن مجردم ولی اذیت نمی کردن.خلاصه مهمونام رسیدن و کلی از دیدن دوباره همدیگه خوشحال شدیم. آزیتا خیلی گرم اومد تو بغلم و از همان بوسه های همیشگی اش مهمونم کرد. رضا و بهمن هم با طرفای خودشون مشغل گپ و گفت شدن….مدتی که از اومدنشون گذشت با آزیتا رفتیم آشپزخانه برای آماده کردن وسایل. آشپزخانه ام مدلش قدیمی بود ( اوپن نبود). آزیتا پای گاز بود. از پشت بغلش کردم ودستم رو دور کمرش گره کردم. سرش رو آورد عقب و لبخند ملیحی زد و دستش رو کشید روی دستام. از پشت کنار گردنش رو بوسیدم و ازش جدا شدم رفتم سمت یخچال. نشستم تا از کشوی پائینی چیزی بردارم که اومد جلو و دولا شد که مثلا ببینه چی تو یخچاله. تو زاویه ای که بودم سینه هاش کاملا تو دیدم بود. سینه هایی که به نسبت جسه اش درشت و خوش فرم بودن. سنگینی نگاهم روی سین هاش رو متوجه شد و خندید و عشوه گرانه گفت- چیه؟ چرا اینطوری نگام می کنی ؟- یه هفته اس ندیدمت آخه- آره خب، پس سیر نگاه کن- فکر نکنم سیر بشمو در بین این حرفها بیشتر و بیشتر سینه هاش رو نمایش می داد و من کاملا واضح و تابلو جشمام رو سینه هاش بود و باهاش حرف می زدم. دست خودم نبود و نمی تونستم چشم بردارم. چشمکی بهم زد و صاف شد و برگشت سر گاز. من به کل یادم رفت که چی می خواستم از یخچال بردارم و کاملا تو کف بودم آخه تا اون موقع فقط در حد لب گرفتن و دستمالی بود و بیشتر پیش نرفته بودیم.سفره رو انداختیم و همه جمع شدیم دورش و مشغول به غذا. آزیتا ازم پذیرایی می کرد و تو به بشقاب غذا خوردیم که خواهر دومیش مریلا تیکه می انداخت- چه عشقولانه، خدا شانس بدهگفتم – شانس به من بده یا آزیتا ؟که رضا – طرف مریلا – پرید وسط- بیا خانم حسودی نکنو دیس برنج رو کشید طرف خودشون و کلی مسخره بازی در آورد که از خنده دیگه داشتیم ریسه می رفتیم.حالا دیگه وقت چرت بعد از غذا رسیده بود. خونه ام دو خوابه بود. رضا و مریلا رفتن اتاق عقبی که چرت بزنن آزیتا آشپزخانه بود و ظرفها رو می شست. بهش گفتم- میرم اتاقم با کامپیوتر کار دارم- باشه عزیزم کارم تموم شد میام پیشتبهمن و ماندانا هم توی هال، توی حال خودشون بودن من هیچ موقع از رضا و بهمن بپرسیدم که با دخترا تا کجا پیش رفتن. درحد لب و دستمالی کردن بود یا بیشتر نمی دونم.پشت سیستم داشتم برنامه نصب می کردم که آزیتا اومد تو اتاق. یه جور لوندی خاصی تو صورت و رفتارش بودکه تا اون موقع ازش ندیده بودم. یک راست اومد کنارم روی صندلی نشست ( صندلی کامپیوترم بدون دسته بود و دوتایی مشترک نشستیم) گرمای عجیبی از بدنش حس می کردم. باسن اش کاملا بهم چسبیده بود و وقتی موس را حرکت می دادم آرنجم می خورد به سینه های درشتش. نمی دونم اتفاقی بود یا از روی عمد سمت راست من نشست. حرفای کاملا معمولی بین ما رد و بدل می شد ولی حال هیچ کدوممان خوب نبود. تحریک شده بودم و از این که متوجه شق کردنم بشه خجالت می کشیدم. دستم رو انداختم دور کمرش و گفتم- بگیرمت نیوفتی ؟- وا منظورت اینه که کونم گندس ؟و خندید. خودم را آماده کرده بودم برای یک لب بازی حسابی چون هر دومون بی اندازه ازش لذت می بردیم. دوستان هم سن من حتما یادشون هست اونموقع آهنگهای انریکه یا انریکو خیلی گل کرده بود. آزیتا هم عاشقش بود. رفت روی تخت که پشت سر من می شد، دراز کشید. منم پلیر را روشن کردم و انریکه شروع به خواندن کرد. وقتی برگشتم تمنا رو توی چشمای آزیتا به وضوح دیدم. داشت با نوک موهای مشکی اش بازی می کرد و صدای طپش قلبش رو می شنیدم خودمم اوضاع بهتری نداشتم. نیازی به حرف زدن نبود. لبخندی بهش زدم. درب اتاق رو بستم و آروم خزیدم روی تخت کنار آزیتا. در گوشش زمزمه وار گفتم- جدا دلم برات تنگ شده بود- منم همینطور عزیزم، انگار یه ماه بود به جای یه هفته- آره … با اینکه تلفنی حرف می زدیم ولی فکر نمی کردم ندیدنت اینقدر روم اثر بزاره … انگار به تو هم گذاشته- هنوز نزاشته ( دوزاریم افتاد ولی به روی خودم نیوفتادم)- یعنی هیچی ؟- هیچیه هیچی- چه بد شد … حالا چی کار کنم؟- کم کم می زاره داره وقتش می رسه ( اونم کم نمی آورد تو حرف)در حین حرف زدن نفسامون تو صورت هم می خورد و برمی گشت. از بدنش به جای گرما، آتش ساطع می شد. دیگه طاقت ادامه حرف رو نداشتم. دستم رو بردم لای موهاشو زیر لاله گوشش. به چشمای هم خیره شدیم. نگاهی به لباش انداختم که با زبان نم ناکش می کرد. نگاهی به چشمای درشتتش که می گفت زود باش سرم رو بردم جلوتر. چشماش رو بست. از روی لباش بوسه ای نرم چیدم. رضایت اش رو با لبخندی اعلام کرد و آرام پلک زد. مجدد بوسه ای دیگه و اینبار لبانش رو بازتر کرد. لب پائین اش رو با لبام گرفتم … و بعد لب بالا … دوباره لب پائین ….. لبامون بهم گره خورد …. زبونش را توی دهنم کرد…. شروع کرد به چرخاندن… زبونش رو مک زدم و همین کار را او هم انجام داد. کل بدنم گر گرفته بود…. داغه داغ شده بودم … بین دو تا کتفام عرق نشست… آزیتا با اشتها و ولع لبام را می مکید که حس می کردم می خوا از دهانم بکنتش … هیچ حرف و صحبتی رد و بدل نمی شد .. صدای نفسها و خوردن لبای همدیگه بهترین و زیباترین دیالوگ ما بود…..راستش من عاشق آزیتا نبودم و به اون فقط به عنوان دوست نگاه می کردم اما لحظاتی که باهاش می گذراندم خیلی عاشقانه، عمیق و صمیمی بود.فوق العاده لذت بخش بود خوردن لبان آزیتا… من به پشت خوابیده بودم و دکمه های پیراهنم باز بود…. کف هر دو دست اش را روی سینه ام گذاشته بود و عشق بازی می کردیم … انرژی خاصی از دستانش بهم منتقل می شد که دیوونه ترم میکرد. دستان من هم از زیر تی شرت آزیتا پوست لطیف و دم کرده کمراش رو لمس می کرد …. از شانه هاش به سمت گودی کمرش دست می کشیدم و گاهی که فشار دستم رو عمیقتر می کردم نفسی عمیق و سایت داستان سکسی می کشید که می فهمیدم لذت می بره…. یکی از کارهایی که ندیده بودم و انجام می داد این بودکه بزاقی که روی صورت و دور لبم بود را با زبانش لیس می زد و جمع می کرد که برای من بسیار تحریک کننده بود….همانطور که تی شرت تنش بود قلاب سوتین اش رو باز کردم و خطی که بند سوتین انداخته بود را کمی ماساژ دادم. لبامون هنوز از هم سیر نشده بودن. دیگه از خود بی خود شده بودیم. هر چی می گذشت آزیتا وحشی تر می شد- فقط دوست دارم لباتو بخورم مهرداد … می خوام زبونتو از جا بکنمش- جووون- بی شرف ایجوری نگو که می کشمت- جووووووووون و فکر می کنم که واقعا به قصد کشت دوباره شروع کردنمی دونم چقدر زمان گذشت. لبامون کاملا ورم کرده بود…. زیر گلوی آزیتا یه جای کوچیک قرمز شده بود و داشت کبود می شد… دیگه واقعا لب و زبونم داشت درد می گرفت ولی بازم سیرمونی نداشتیم انگار …. حالا اون به پشت خوابیده بود و به هوای در آوردن لباسش، از فرنچ کیس مرخصی گرفتیم تی شرتش را به همراه سوتینش که قبلا باز کرده بودم را به آرامی از تنش در اوردم…. خدای من … چی می دیدم … سینه های گرد و درشت با هاله قهوه ای خوش رنگ سرش که حالا دیگه کاملا سفته سفت شده بودن و نوکشون کاملا برجسته بودن …. آزیتا خنده مابین خجالت و عشوه کرد و نوک انگشت اش رو گذاشت بود بین لباش و با حالت گاز گرفتن داشت آروم و ظریف سینه هاش رو تکون می داد و می لرزوند. از هر کدومشون بوسه ای کردم و نوکشون رو یه گاز کوچولو گرفتم که نالش در اومد- آی …. درد می کنن … از بس سفت شدن بوسه زنان به سمت شکمش رفتم و در عین حال که دکمه شلوار پارچه ای اش رو باز می کردم و خواستم شلوارش رو بکشم پائین دستم کاملا خیس شد… برام جالب بود که تا اون لحظه متوجه ترشحاتش نشده بودم …. از بس که غرق خوردن لباش بودم … کیر خودم هم داشت می ترکید از بس فشار بهش اومده بودآزیتا نیم خیز شد و دکمه شلوارم رو باز کرد و اونو نصفه کشید پائین و دوباره دراز کشید. من آزیتا را کاملا لخت کرده بودم و خود با شورت بودم. نمی دونم چرا ولی انگار خجالت می کشیدم که درش بیارم برعکس بود … من شرم داشتم …. شروع کردم به دست کشیدن روی اندام آزیتا و از تکنیک های ماساژی که بلدم استفاده می کردم تا این که بالاخره طاقتش سر اومد- نمی خوای شورتت رو در بیاری ؟بهم نخندین اولش گفتم که من خیلی حرفه ای نبودم و تنها تجربه های کوچکی داشتم و چیزهایی هم از روی فیلمها یاد گرفته بودم. نه اینکه بلد نباشم بکنم، اصلا به فکرش نبودم و همین عشق بازی داشت منو حسابی لذت می داد … شاید درکش برای بعضی ها سخت باشه ….شورتم را در آوردم … آزیتا دوباره نیم خیز شد و کیرم رو گرفت تو دستش و شروع کرد به ماساژ دادنش … اوووووووف …. چه لذتی داشت. من روی زانو ایستاده بودم و دستم را گذاشته بودم روی شانه های آزیتا و اونم مشغول ماساژ دادن بود … صدای نفسهام بلند و بلند تر می شد و به طبع من اونم بیشتر تحریک می شد …. صدای نفس زدنهامون با همراه آهنگ در حال پخش کل فضای اتاق رو پر کرده بود …. کاش قدر اون لحظات رو بیشتر دونسته بودم … عالی بود … عالی … آزیتا زبونش رو دور لباش می چرخوند و کیرم را ماساژ می داد ….تعریف کردن باقی قضایا شاید خیلی تکراری باشه و لطفی نداشته باشه چون در پایان داستانها خوانده و می خوانید. منتهی این را بگم که آزیتا دختر بود و با لاپایی و ساک زدن همدیگه رو ارضا کردیم. لحظاتی ناب و فراموش نشدنی که باعث شد کم کم به سوی حرفه ای شدن کشیده بشم و کاربلدتر با دوست دخترای دیگم روبرو بشم. با آزیتا حدود 7 ماه رابطه داشتم که با آمدن یک خواستگار پول دار تصمیم به ازدواج گرفت و از هم خداحافظی کردیم ولی یادش و خاطره ای که برام به جا گذاشت هنوزم با منه …. بعد از 10 سال مهرداد
0 views
Date: November 25, 2018