یاسمن را نمی شناختم.سه سالی بود دانشگاه میرفتم و تنها با حیا وشرمی که نمیدانم ارث کی بود زندگی میکردم.سعی میکردم از سکس دور بمانم که البته نمی شد.با چند دختر هم آشنایی داشتم و گاها متوجه حس تمایل بعضی هم میشدم ولی حس ترسم را با حیایی که میشناختم مخفی میکردم تا اینکه فرهاد، پسرعموم یاسمن را به من معرفی کرد.دانشجوی شهر دیگری بود وپدرومادرش فوت کرده بودند؛زندگی اش از من فرازو نشیب بیشتری داشت.قرار به آشنایی وصیغه شد.کاری به نظر کسی در این مورد ندارم ولی دیگر برای من بهانه ای باقی نماند.به فرهاد گفتم فقط میام و میبینمش…هنوز نمیدونم می خوام یا نه؟؟؟اولین قرار کنار یک گلفروشی سر یک کوچه بود که انتهایش به پارک محله ای میرسید که چند کافه هم حوالی اش بود.یاسمن قلیان می خواست،خاله دوست دختر فرهاد…قدش حدود 160بود و اندام ظریف و پیچیده ای داشت.از ماشین که پیاده شد فرهاد کنار گوشم گفت با همین مردت میکنم ( … گفتمخفه شو بابا.قلبم میکوبید و کف دستها و پیشونیم عرق کرده بود.با اولین سلام سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان بدهم که فایده ای نداشت.گفتمیک قلیان،هلو و سرویس…خواهشا…بفرمایید؛و روی تخت نشت.حالا می توانستم راحت براندازش کنم.جوراب نداشت.موهایش فر بود و خرمایی .همرنگ چشمهای کشیده اش…و کوچک بود.دختر کوچک و زیبایی که در نگاهش با بی تفاوتیه بسیار، حس غنی ای از زندگی موج میزد.حرف میزد و حرف میزد؛و من زیر نور دود آلود کافه به او دل بستم.چند روز به آشنایی گذشت و سر انجام در همان پارک قرار اول خطبه را برایمان از پشت تلفن خواندند.بچه ها بازی میکردند و خانواده ای ما را از دور میدیدند که برای اولین بار او را در آغوش گرفتم.بعد روی صندلی رو به زمین بازی نشستیم و دستش را در دستم فشردم و دست دیگرم را دور کمرش حلقه کردم.سرش را روی شانه ام گذاشت و در آرامشی غرق شدیم که هر لحظه نیرومندترمان میکرد. برای زندگی،سکس…برای مواجه شدن با آنچیز که هستیم.اولین هم آغوشی در خانه ای کوچک و مرطوب بود.من ویاسمن لخت روی ملافه ای سفید درهم میپیچیدیم.تنش بوی شکوفه ی آلو میداد…دقت کرده اید یا نه؟تن هر دختری یک بویی میدهد،مثلااز بوی تن اولین دختری که بعداز یاسمن با او خوابیدم نفسم گرفت…هرچند که امروز دیگر کمتر متوجه این مطلب میشوم.لبانش را میمکیدم.طعم عسل میداد.زبانش را مکیدم و پر زلفی که به پیشانیش چسبیده بود را پس زدم.چشمانش ملتمسانه به من نگاه می کرد؛ بی طاقتم میکرد.تن هر دومان از عرق خیس شده بود و به هم میچسبیدیم…ناگفته نماند که خیلی هم هول کرده بودم و مدام برای تحت تاثیر قرار دادنش عجولانه پوزیشنهایم را عوض میکردم که البته این موجب کلافگی او هم شده بود،سینه های عریان وافتاده اش را در دستانم گرفتم و مکیدم؛شکمش را بوییدم و میبوسیدم تا به تکه ی بیقرار و خیس بین رانهایش برسم . مرا گرفت و به روی سینه اش کشید،لبانم را بوسید و مرا به زیر کشید و آمد روی من.دستانش را دو سمت سرم گذاشت وبا فاصله ای روی من پل زد. آبشار مواج وخوش عطرموهایش را ریخت دور سرم وبا سینه هایش روی سینه ام به آرامی طرحی از محبت زد. چند بار آرام در گوشم گفتآروم باش عزیزم؛من اینجام..یاسمنت…و من با چند تار مویش ور میرفتم و قوس کمرش راتا روی برجستگیه باسنش به آرامی لمس میکردم.بی طاقت شدم و به سینه فشردمش.سرش را دورکرد و در حالی که با کیرم ور میرفت چند مرتبه سرکیرم را لیس زد و بعد کرد توی دهانش.خوب ساک نمیزد. دهان کوچکی داشت و مدام کیرم به دندانهایش می خورد. ولی او پایان سعیش این بود که سکسی باشد و مرا ارضا کند.من هم کمی کسش را لیسیدم و خوردم و در نهایت در آغوش گرفتمش و کیرم را لای پاهایش گذاشتم.پرده داشت،دلم هم نیامد تا از عقب بکنمش(یعنی همین که گفت نکن؛ درد داره نکردم).خیلی تلاش کردم تا بالاخره روی سینه های بلوریش ارضا شدم و با یک آه از عقده ی چندین ساله ام خالی شدم.بعد هم آنقدر با چوچوله و کسش ور رفتم که او هم در حالی که چشمانش را بسته بود و خودش را بر اثر انقباض اندامش به زمین میکشید و زیر لب اسمم را با ضعف ناله میکرد ارضا شد.چند دقیقه بی حرکت در آغوش هم بودیم.بعد هم در همان حال سیگاری کشیدیم و یک بار دیگر با هم وررفتیم.آن روز گذشت.دوستی من با یاسمن هم پایان شد…. و ما مانده ایم با خاطراتی که همیشه می ماند.نوشته احتشام
0 views
Date: November 25, 2018