خیلی بده حس زشتی و بی ریختی کردن. حس تعلق نداشتن. قبول واقع نشدن. حس کافی نبودن… حس اینکه وجودت باعث سرشکستگیه یا به اندازۀ کافی خوب نیس… همینکه یه کاری میکنن که حس کنی با خودشون فرق داری. حس تنهایی کردن… حتی اگه یه عقاب باشی و تخمت اشتباهی افتاده باشه تو لونۀ مرغها… با اینکه جفتشون هم پرنده ان، اما مرغها به دونه دونه تفاوتها نوک میزنن و جاشو زخم میکنن… حالا روی روح منم جای زخم زیاده…زخمهایی که هر کدومش قد یه چاه عمیق خون پس داده…حتما میدونی آن شرلی کیه… همون دختره که موهاش قرمز بود و لاغر مردنی و صورتش کک و مک داشت… و زیادی رویاپردازی میکرد و حرف میزد… یکی بود مثل من… فقط اون واقعی نبود، اما منه بیچاره واقعی هستم… از وقتی یادم میاد گرفتار دنیای خیال و رویا بودم. واقعیتی که سال به سال که قد میکشیدم و رشد میکردم، وحشتناکتر میشد… و هر چی واقعیت دهشتناکتر، همونقدر سفرهای من به دنیای خیال و مدت اقامتم در بی زمانی و بی مکانی، طولانی تر… هیشکی هیچوقت نمیفهمید من مدتهاست که اینجا نیستم و نگرفتم چی شده… تو کلاس درس در دوران دبیرستان هیچوقت نبودم… به جاش تو مرغزارهای سرسبز انگلیسی که تو فلان سریال یا فیلم دیده بودم، میدویدم. تو رویاهام میجنگیدم. پیروز میشدم برعکس واقعیت… تو خونه هم هیچوقت نبودم… به جاش یه قلعه بنا کرده بودیم با مرد رویاهام که هیچوقت صورت یکجور نداشت… صورتش با هر هنرپیشه ای که عشق جدیدم بود، تغییر میکرد…وقتی سریال آن شرلی رو دیدم خودم رو مثل آن شرلی تصور میکردم… تو همون زمان… تو همون مکان… با اون لباسها… تصور میکردم که موهای قرمز و مواج دارم… که چشمام سبزه… که صورتم کک و مکیه… و خدایا چقدر زیبا بودم من بر خلاف واقعیت که همه انگار وظیفۀ الهی بهشون محول شده باشه پایان مدت به جونم نق میزدن سر بی ریختیم… عاشق رنگ موهام بودم که باد به رقصشون میگرفت. تو آینه که نگاه میکردم یه دختر مو قرمزو میدیدم و باهاش حرف میزدم. تا اینکه بالاخره کم آوردم. رفتم. راستش نمیدونستم در نتیجۀ این نقل مکان و رفتن، چه چیزهایی برام اتفاق میوفته و انتظارمو میکشه. اما دقیق میدونستم اگه بمونم، چه بلایی قراره سرم بیاد. قرار بود با یکی ازدواج کنم که پایان مدت میخواست منو تغییر بده و آخر سر هم دو یا سه یا چهار تا بچۀ بدبخت تحویل اجتماع بدم که هیچ آینده ای ندارن و زندگیشون قراره بشه پر از عقده و دلتنگی… عین خودم و این مجازات حق هیچکس نبود به نظرم…وقتی از ایران رفتم فقط دلم میخواست که به خاطر تفاوتهایی که دست خودم نبود نوک نخورم… اما کی فکرشو میکرد که یه روز بین مردمی غریبه قراره من هم زیبا باشم؟ اما معجزه اتقاق میوفته… وقتی به اروپا نقل مکان کردم تبدیل به موجودی زیبا شدم… دیگه ظاهرم نه تنها زشت و بدترکیب نبود بلکه مظهر زیبایی بودم در چشم اروپاییها… اما اعتماد به نفسی که با خاک یکسان شده باشه اونم از بچگی، مرضیه که به این راحتیها دست از سرت برنمیداره…………………………………..همیشه میگن هیچوقت نمیدونی فردا چه چیزی با خودش برات به همراه داره. گویا راست میگن. قبلنها همه چیز زندگیم از یک سال قبلش معلوم بود. از یه سال قبلش بی اغراق برنامه میریختم. اما الان زندگیم ساعتی شده. اونقدر غیر قابل پیش بینی شدم که از ساعت بعدم خبر ندارم… چه برسه به اینکه بخوام روز بعد رو بدونم چیکاره ام… گل بودیم به سبزه نیز آراسته شدیم رفت…چشم که باز کردم تو بارسلونا بودم. دمای هوا فکر کنم ۳۰ درجه ای میشد. گرم هوا هم نسبتا تمیز… روز دوم بود. کنار دریا تو ساحل نشسته بودم که بدنم خشک شه زیر آفتاب گرم. تازه از آب تنی اومده بودم بیرون. شنام بد نیس. بی آدرس و کروکی ولم کنن وسط دریا، میتونم راه ساحلو پیدا کنم. قدرت بدنیم هم به نسبه بد نیست. میکشم. تا دیروز حتی فکرشم نمیکردم بتونم تو دریا شنا کنم اما امروز داشتم تو آب ولرم بارسلونا شنا میکردم. یه نسیم ملایم و گرم هم میزد به جونم. و جونم حال می اومد. اصلا همه چیز اینجا آرمش بخش بود. واقعا میگن آدم از فردای اون روز خبر نداره ها. اما ای کاش پایان این فرداهای بی خبر، مثل همین سفر ناگهانی، همینقدر دلچسب و زندگی بخش بود. اما نیس. همه چی یهویی پیش اومد. من که کلا بیکارم و خودمو وجب میکنم طی روز. یه چیزی تو مایه های حصیر و ممد نصیر… منم و خودم فعلا… نه کاری دارم که بخوام گرفتار مرخصی گرفتن باشم نه شوهر و بچه ای که به خاطرش مجبور باشم برنامه امو تغییر بدم. خودمم و خودم… راحت و بی دغدغه… اونروز هم آگوست پیغام داد که میتونم ببینمش با هم سکس کنیم؟ گفتم باشه. خودم هم دلم میخواست یکی ناز و نوازشم کنه. به لمس و تماس پوستش احتیاج داشتم. به گرمای وجودش. حالا هر چقدر هم که میخواد پوستم کنده بشه. بی بهونه رفتم خونه اش. دیدم چمدونش وسط اتاق بازه و کمی هم وسیله توشه.-داری برمیگردی دانمارک؟-نه پدر دلت خوشه ها دانمارک کیلو چنده؟ از اینجا بدترم اونجاس… میرم اسپانیا… تعطیلاتمه نمیخوام بمونم اینجا و حرص بخورم آیا فردا هوا ابریه یا آفتابی… یه ده روز میرم با خیال راحت شنا کنم بگردم…-آها… خوش به حالت…نمیدونم چرا یه لحظه بهش حسودیم شد. منم دلم یه جای گرم میخواست. اما برنامه ریزی نکرده بودم. قبلا اصلا از این اخلاقها نداشتم که بگم میشه منم بیام ها… اما نمیدونم چرا از دهنم پرید-ای کاش میشد منم بیام…-کاری داری اینجا؟-نه… فقط برنامه ریزی نکردم…-کار خاصی مگه میخوای بکنی؟-نه… مثل تو میخوام شنا کنم… دلم تو آب دریا رفتن میخواد…-پس منتظر چی هستی؟چند دقیقه بعدش داشتم تو لپ تاپ آگوست دنبال بلیط میگشتم برای بارسلونا و تونستم برای همون شب بلیط تهیه کنم. و الان اینجا نشسته بودم. تو ساحل. مردم مثل مور و ملخ ریخته بودن تو ساحل. با مایو… بیکینی… بالا تنه لخت… همه جور آدمی بود اونجا… هتلمون هم یه هتل نسبتا متوسط به بالا بود. وقتی رسیدیم، آگوست نتونست اتاقشو عوض کنه بکنه دو نفره. مجبور شدیم تو دو تا اتاق یه نفره و هر کدوم تو یه طبقه بمونیم… که البته آگوست گفت مهمون اون باشم. یه اتاق یه نفره تو طبقۀ هشتم بهم دادن و… به قول ترکها دونیایمیش یا (حال داد ها) پایان شهر از دریا و ساحل سمت چپ، تا اون خیار فلزی سمت راست پنجره ام زیر پام بود… یه تخت بزرگ و تقریبا دونفره هم تو اتاق بود که شبها مثل جنازه می افتادم و میخوابیدم… مخصوصا وقتی خنکی کولر میزد و لحافمو میکشیدم روم و با خیال راحت میخوابیدم… بعضی شبها وقتی از دریا برمیگشتیم، اول میرفتیم تو اتاق یکیمون. فرق نمیکرد کدوم. چون برگشتنه تو راه یه پیرهن میخریدم و وقتی میومدم بیرون همونو هم تنم میکردم و لباس فردام هم میشد. اول من میرفتم و دوش میگرفتم و بعدش هم نوبت آگوست بود که نمک دریا رو از تنش بشوره… و وقتی برمیگشت با یه من عسل نمیشد خوردش. رد نگاهشو که دنبال میکردم و میخورد به پوست بازوهام پایان قضیه رو میگرفتم. اروپاییها براشون خیلی مهمه برنزه شدن اما چون رنگدونه به اندازۀ کافی ندارن فقط قرمز میشن… که البته به نظر من خیلی جذاب و قشنگه اما کیه ما رو به تخمش حساب کنه؟-اه خدای بزرگ-باز چیه؟ (البته میدونستم چیه)-ببین؟ به این میگن برنزه شده نه اینبازومو همچین میگرفت انگار که دزد گرفته و میبرد سمت ساعد خودش. اون سرخ خوشرنگ بود و من قهوه ای… میدونی؟ خیلی مهمه آدم تو بچگیش چی میشنوه راجع به خودش… اون حرفهاست که آیندۀ آدم و شخصیتشو تعیین میکنه… که آدم چقدر مبارز و جنگنده میشه… و متاسفانه اون حرفها آینه ایه که هرگز در بزرگسالی نمیشکنه… محسور اون تصویر وحشتناکی که ازت ترسیم کردن می مونی و نه میتونی چشم ازش بگیری و نه بشنوی بقیه چی میگن… همون کاری رو که ایرانیها میکنن با هم، اروپاییها هم میکنن با هم… ما چون تیره ایم از سفیدها و بورها خوشمون میاد و بورها که بور بودن و چشم آبی براشون کسالت باره، دنبال مردها و زنهای تیره هستن… منظورم اکثریت جامعه اس نه اون یکی دو درصد… هر چی به آگوست میگفتم پدر به دین به مصب تو خوشگلی مگه میرفت تو گوشش؟ خدا نکنه یه مرد ۵۷ ساله پریود بشه هزار و یک مدل باید براش آیه و قسم میخوردم که پدر من دارم راست میگم یه پنج دیقه اثر میکرد بعد پنج دیقه روز از نو روزی از نو… آگوست خیلی مرد محکمی بود اما نمیدونم چرا به این برنزه شدن که میرسید یهو کسخل میشد. نه فقط این… همۀ اروپاییها یهو عقل و منطقو میذارن کنار. و بدتر از همه اینکه منم حوصلۀ نازکشیدن نداشتم. اونم ناز یه مرد ۵۷ ساله.-تو خیلی خوش شانسی شادی من اگه این رنگ پوستم بود…مثل این مامانا که تا بچه میخواد گریه زاری کنه سینه اشونو میکنن دهنش منم مجبور میشدم واسه خفه کردن این فلان فلان شده دست به دامن سکس بشم. با گفتن اما من رنگ پوست تو رو ترجیح میدم، دستمو میذاشتم رو آلتش. مثل آب رو آتیش بود لاکردار. هیپنوتیزم میشد یهو. برنامۀ هر شبمون بود ها غیر قابل باوره اما واقعیته… اول پشتشو کرم می مالیدم که جای آفتاب سوختگی هاشو بپوشونه تا فردا. بعدش لبامونو میذاشتیم رو هم و منم حواسم بود که وسطش وقفه نیوفته این دوباره نق بزنه… چون کمر و شونه هاشو سوزونده بود نمیتونستیم خیلی همو ناز و نوازش کنیم. فقط ساک زدن بود برای اون و یه سکس که من باید زیر می موندم چون آگوست نمیتونست به پشت بخوابه. از فردای اون روز هم که رفت سر و سینه اشم به فاک داد و بعد از اون سکسو تبدیل کرد به یه جهنم یکوری به یه پهلو میخوابیدیم و معذب ترین سکس عمرمونو تجربه میکردیم. یکی اگه مارو میدید فکر میکرد از دو طرف اجنه کونمون گذاشتن از بس هر جفتمون فغان میکردیم. چند دفعه تو هتل میخواستم بالش بذارم خفه اش کنم پدر سگو بعدشم که خودم کمرم یه وری رگ به رگ میشد می موندم تا صبح از این دنده به اون دنده…درسته آگوست دیوونه ام میکرد اما ندونسته گویا خودم هم این سفر اسپانیا خیلی لازمم بوده و نمیدونستم… نه فقط به خاطر گرماش. به خاطر اینکه دیدگاهم به خودم و همه کس و همه چیز زندگیم عوض شد. چیزی که این روزها برای زنده موندن خیلی لازم داشتم و نمیدونستم… کوچه ای که هتل درش واقع شده بود، میخورد به یه خیابون بزرگ… دو طرف خیابون درختهای انبوه مثل طاق سایه انداخته بودن و خنک بود. پشت درختها هم مغازه ها و رستورانها بودن که طعم غذاهاشون اصلا توریستی نبود… منظورم اینه که برای طعم و مزه اش وقت گذاشته شده بود. نه از این آت آشغالها که فقط شکمت سیر بشه… هر لقمه غذا لذت محض بود پائلا… غذاهای دریایی… رنگ و وارنگ و دلت نمیخواست از سر میز پاشی… همین خیابونم که ادامه میدادی میرسیدی به ساحل دریا. روز اول رسیدنمون فقط یه قدم الکی زدیم چون دیروقت بود. از اینکه قد مردم به نسبه از من کوتاهتر بود خیلی تعجب کردم. من خودم ۱۶۵ هستم اما اینا یه سه چهار سانتی از من کوتاه تر بودن. مخصوصا پیرزنها و پیرمردها که شاید به جرات میتونم بگم از من ده سانتی کوتاهتر به نظر میرسیدن. هر چی تو سوئد حس کوچولو بودن میکردم اینجا حس میکردم غول بیابونی ام. اما همینکه میدیدم پیرزن و پیرمرد عصا زنان، دست همو گرفتن و آروم مثل دو تا مرغ عشق یا راه میرن یا روی نیمکتهای کنار خیابون، زیر سایۀ درختها نشستن و عابرین رو نگاه میکنن و گاهی هم با هم حرف میزنن، لذت میبردم… مردها و زنهایی که رو ویلچر بودن و همراهشون داشت میبردشون… اما توجهم بیشتر معطوف اونهایی بود که در فرهنگ ایرانی جزو معیوبین و زشتها حساب میشن و خانواده ها اینا رو تو هزار سوراخ سمبه قایم میکنن… اینجا همچین این عقب افتاده ها رو بیرون آورده بودن و باهاشون میگشتن که آدم فکر میکرد هیچ مشکلی ندارن. مادر یا پدرشون هم خوشحال و راضی کنارشون قدم میزدن. اگه مال ما بود اینا داشتن الان تو خیابون یا گدایی میکردن یا هم یکی گیرشون انداخته بود تو پستو بهشون تجاوز میکرد…عقب مونده های مغزی و روی ویلچر… زنهایی که موهاشونو کچل کرده بودن و تاتوهای عجیب غریب و زشت داشتن… زنهایی که چاق بد هیکل بودن… زنهایی که آرایش نداشتن… زنهایی که رو تنشون ماه گرفتگی و لک و پیس داشتن… همگی از دم یه پیراهن پوشیده بودن که فقط واسه خالی نبودن عریضه بود و پایان نقاط عیب و ایرادشونو انداخته بودن بیرون… کنارشون هم یه پسر یا مرد همسن خودشون که انگشتاشونو به هم حلقه کرده بودن و آروم حرف میزدن و میخندیدن… تو چشماشون فقط شادی بود و سرزندگی… نه ماشین مدل بالا سوار بودن… نه یه تون آرایش داشتن اما از چشماشون رضایت و شادی میبارید. در صورتی که من تو عکسهای زنهای ایرانی دیدم که قیافه اشون بعد از عمل شده همون که میخوان اما نمیدونم چرا از نگاهشون خشم میباره… اما ضربۀ هولناکی که منو از خواب مرغیم بیدار کرد دومین روز تو ساحل دریا بود که از هتل پیاده یک ربع راه بود…حواسمو داده بودم به مردمی که تو ساحل نشسته بودن. یکی یکی… دو تا دو تا… خانواده… همه یا زیر سایه بونها یا زیر آفتاب مشغول لذت بردن از گرمای هوا بودن. صدای جیغ و داد بچه ها که خودشونو میکوبیدن به موجها و چند لحظه زیر موجها ناپدید میشدن و… من هم یه کم معذب بودم راستش. از بچگی روم خیلی کار شده تا اعتماد به نفس نداشته باشم. بزرگ شدنی، همه راجع به من نظری برای گفتن داشتن… راستش هم مادرم هم بابام، از متوسط به بالا، خوشگل بودن. هر دو تاشون هم سفید مثل کاغذ… اما من سبزه بودم…گاهی فکر میکردم نکنه تو بیمارستان اشتباه شده و من اداپتی ام؟ آخه پس من چرا هیچ چیم شبیه مادر پدرم نیس؟ حتی لاکردار طرز تفکرم هم بهشون شبیه نبود… برای همینم انتقاد زیاد ازم میشد… از پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگ بگیر برو تا دایی و خاله و خاله و دایی و… فکر کنم همگیمون این احساسو ته دلمون داشتیم که نکنه یه اشتباهی شده؟ اشتباهی که نمیدونم چرا به نظر میرسید تقصیر من بوده… مادربزرگم میگفت دهنت غنچه ای نیس دختر زشته اینجوری از ته دل میخندی و دهنتو مث غار باز میکنی… مث آدم بخند آبرو داریم… اون یکی میگفت تو سبزه ای یه کم آرایش کن سفیدتر بشی. به تنت هم کرم پودر بزن… تو چرا اینقدر لاغری؟ بخور چاق شی… تو چرا مثل دیلاق درازی؟ کفشهای بی پاشنه بپوش… کونت چرا اینقد گنده اس؟ دماغت به ما نرفته معلوم نیس به کی رفته… اینقدر نرو زیر آفتاب خودتو از اینی هم که هستی سیاه تر کنی… شلوار بپوش… خلاصه بزرگ شدنی بدبختی داشتم مخصوصا بعد به دنیا اومدن دو تا برادر دیگه که جفتشونم سفید و لوپ گلی بودن، عیب و ایرادهای من گویا بیشتر به چشم می اومد. مادرم وقتی میرفتیم حموم یه جوری منو کیسه و سفید آب میکشید که گاهی پوستم زخم میشد. میخواست مثلا محکم منو بشوره سفید شم…از قضای روزگار وقتی اومدم سوئد پایان اون چیزهایی که تو ایران بهم تشر میزدن سرش، چیزهایی بود که مردم سوئد میمردن براش که داشته باشن… و از همون دم رسیدن هم پسرها و مردها خیره خیره نگاهم میکردن… و کامنت مثبت خیلی میگرفتم… چه هیکل زیبایی… چه پوست قشنگ و لطیفی… چه چشمهای مشکی و قشنگی… اما بدبختانه هر چی بیشتر اینجا کامنت خوب بهم میدادن همونقدر بدتر از ایران و ایرانی متنفر می شدم… وقتی به ایران فکر میکنم یاد بی اعتماد به نفسیم می افتم… تا اونروز تو اسپانیا… اون روز تو اسپانیا چون بی لباس اومده بودم، فقط یه بیکینی ارزون خریدم که بتونم برم کنار آب. با مایوی یه تیکه هیچ مشکلی نداشتم اما امان از دو تیکه حس میکردم لختم… یه دفعه همونجوری که مردم رو نگاه میکردم یه دختره رو دیدم که پای چپش از رون به پایین مصنوعیه و داره با سه تا پسر دیگه والیبال بازی میکنه… یه چند لحظه اصلا فکر کردم اشتباه میکنم اما با اون پای مصنوعی نه تنها چیزی از پسرها کم نداشت بلکه باباشونم در آورده بود… حتی از یارشم بیشتر توپ میزد… یه لحظه فکر کردم در مقایسه با بعضی از این زنها و دخترها، من هیچ عیبی ندارم صورتم معمولیه… دو تا چشم دارم دو تا ابرو… یه دماغ و یه دهن… دو تا هم دست و دو تا هم پا… همه اش هم سر جاشه… شاخ و دم هم ندارم… پس چرا اینقدر وجودم غیر قابل تحمله؟ چرا اینقدر سر وجودم، که به دنیا اومدن باهاش تقصیر من نبوده، اینقدر نکوهش شدم بزرگ شدنی؟ چی کار باید میکردم؟ قدم رو میبریدم و خودمو کوتاه میکردم؟ این بیماری و سادیسم از کجا میاد؟ چرا باید آینده امو سر یه مشت احمق و روانی خراب کنم؟ گذشته ام به اندازۀ کافی خراب نشده مگه؟ بی اختیار بلند شدم. آینده ام و این لحظه ام دست خودم بود و نمیخواستم خرابش کنم. کمرمو صاف کردم و سینه هامو با غرور دادم جلو داشتم اطرافمو نگاه میکردم. این بار با دقت… نگاهم تحقیر آمیز نبوده هیچوقت اونموقع هم نبود… فقط میخواستم ببینم و یادم بمونه که من مثل همه ام… وجودم به اندازۀ همه معمولیه… چند تا خانوم دیده بودم که راه میرفتن تو ساحل و فقط شرتهای نخ در بهشت تنشون بود و سوتین نبسته بودن. با سینه های آویزون و بچه زده… چه قدر ابهت و اعتماد به نفسشون زیبا بود برای اولین بار تو پوست خودم حس راحتی کردم… آروم رفتم تو آب به سمت آگوست که داشت خودشو جزغاله میکرد شب ترتیب اعصابمو بده…-مگه نمیخواستی استراحت کنی؟-به اندازۀ کافی استراحت کردم… میخوام منم مثل همه از این لحظه لذت ببرم… حالا دیگه حصیره ممد نصیر اعتماد به نفسشه…-چی گفتی به فارسی؟ تهش؟-گفتم مرسی که گذاشتی بیام باهات…شونه بالا انداخت-پولشو خودت دادی…راست میگفت. انتخاب خودم بود این لحظه. و پولشو خودم داده بودم… زندگی و لحظات خوب شانس نیست یه انتخابه…پایاننوشته ایول
0 views
Date: July 8, 2019