یه داستان کاملا خیالی

0 views
0%

سلام بچه ها چه خبر ؟دوستان این داستان اصلا واقعی نیست و همش رو تو ذهنم ساختم و میخوام شروع کنم و بنویسم میخوایین فهش بدید همین الان نخونید و برین پایین هرچی دوست دارید بگین چون خودم دارم میگم کاملا داستانم دروغه و هیچ واقعیتی نداره ، میخوام قدرت نوشتن خودم رو توی داستان بسنجم و از شما میخوام که به قدرت ذهنم نمره بدید . ولی خواهش میکنم اول بخونید بعد نظر بدید و اگه دیدید که قدرتم تو نویسندگی خوبه بگین تا بازم بنویسممثل همیشه راس ساعت 9 صبح رسیدم به متروی صادقیه و بعد از چند دقیقه به سکو رسیدم ، وقتی رسیدم قطار نبود ولی مثل همیشه آدم هایی که میخواستن با مترو برن و به زندگیشون برسن کم نبودن منم روی یه صندلی نشستم و هدفن خودم رو تو گوشام گذاشتم و با صدای صادق و حصین ابلیس ( کاغذ رکورد ) رفتم به یه دنیای دیگه ، همچی برام آهسته میگذ شت شاید آروم تر از چیزی که میشه تصور کرد ، آروم و بی صدا به مردم نگاه میکردم و پیش خودم فکر میکردم اینا دارن به چی فکر میکنن و کجا دارن میرن تو همین فکرا بودم که دیدم مردم با سرعت از کنار من میگذرن و به سمت سکو میدون اول ترسیدم ولی متوجه شدم که قطار کرج رسیده تو دلم به این شانس مسخره یه سری فهش ناموس دادم و دیدم که قطار رسید ، بلند شدم و بعد از باز شدن در های قطار با فشار مردم وارد شدم ولی جایی برای نشستن پیدا نکردم و کنار در خروجی که روبروی دری بود که من سوار شده بودم ایستادم هنوز صادق میخوند دوباره داریم از آسمون شهر برف زوده ولی پاییز نیومده در رفت داشتم زیر لبی باهاش میخوندم که یه دختر خانم وارد واگن مردونه شد ، از تیپش معلوم بود که دانشجو هستش ، قطار حرکت کرد توی راه بین صادقیه و طرشت داشتم به مردا نگاه میکردم که با چه ولعی دارن از سرتاپاش رو با چشماشون میخورن یه دقیقه از مرد بودنم بدم اومد تو دلم گفتم کیرم تو این زندگیه تخمی که همه دنبال ناموس مردم هستن و اگه کسی به ناموسشون یه نگاه بندازه میزنن دهن یارو رو میگان ، همه ی بدی ها رو مردم فقط واسه دیگری میخوان ، بی خیال وارد این مسائل نشیم ، خلاصه انقدر دختره معذب شد که توی ایستگاه بعدی پیاده شد و رفت توی قسمت خانوما بالاخره با همه مسائلی که توراه بود رسیدم بازار بزرگ و دنبال تیشرت های خاص برای فروشگاه پدرم گشتم حدودا ساعت 12 ظهر بود که بالاخره توی یه پاساژ یه تیشرت تک پیدا کردم واقعا عالی بود این همه گشته بودم هیچ تیشرت قشنگی پیدا نکرده بودم الان یه تیشرت عالی جلوم بود و با سرعت رفتم توی مغازه و قیمت تیشرت رو پرسیدم و فروشنده گفت که فقط ازش 4 جین داره و منم هر 4 جین رو با قیمت هر جین 6 تایی 300 هزار تومن خریدم ، تیشرت های عالیی بود واقعا می ارزید درحال چونه زنی بودم که یه خانم خیلی خوش هیکل وارد فروشگاه شد و از فروشنده قیمت تیشرتی که من همش رو خردیه بودم رو پرسید و فروشنده گفت که تموم کردیم ، اون خانوم وقتی اونا رو جلوی من دید گفت پس اینا چیه ؟ فروشنده هم گفت این آقا همش رو داره میخره ، خانم هم با یه لحن خاص گفت همش رو ؟ حالا چه قیمتی؟ فروشنده هم قیمت روگفت ، حرف مشتری تموم نشده بود گفت هر جین رو 350 میخرم ، ولی دم فروشنده گرم گفت این آقا زود تر اومده اگه با همین 300 نخواست به شما میفروشم منم که تو کف مرام یارو بودم کل مبلغ رو با کارت اعتباری حساب کردم ، اون خانم هم که معلوم بود تو دلش داره بد جوری فهش میده شروع کرد به دیدن بقیه ی لباس های فروشگاه ، من هم خدافظی کردم و کارت فروشنده رو گرفتم و اومدم بیرون ، یک مقدار که دور شده بودم یک دفعه حس کردم که یه نفر دستش رو شونم گذاشت با تعجب برگشتم عقب رو نگاه کردم که تعحبم 10 برابر شد همون خانم توی فروشگاه بود ، گفت چقدر تند راه میری ببینم اینا رو به من 350 میفروشی ؟ گفتم نه متاسفانه من بعد از کلی گشتن این ها رو پیدا کردم ، گفت من برای یه مغازه دار کار میکنم اگه نتونم همچین چیزی براش ببرم اخراجم میکنه ، منم گفتم که به خدا نمیتونم بهت بفروشم ، از اون اصرار و از من انکار ، آخرش از من آدرس مغازه رو گرفت که بیاد از مغازه بخره ، منم کارت مغازه رو دادم و گفتم فردا دور و بر ساعت6 بیایین که هم خودم باشم هم اینا رو وارد برنامه انبار داری کرده باشم تا بتونم بهتون بفروشم کلی تشکر کرد و گفت نفروش اینا رو تا من بیام.( الان میگین این چرا کس کس و شعر میگه ، مگه چه لباسی هستش که انقدر ارزش دار ، باید بگم که بعضی وقتا یه سری جنس آدم گیرش میاد تو بازار که تکه و ارزش خریدن داره و معلومه خوب فروش میره اگه برای خرید وسایل به یا هر چیز دیگه برای مغازتون رفته باشید بازار متوجه حرف من میشید ، تازه اونم تو کار لباس که انقدر دروغ زیاده من لباس با کیفیت پیدا کرده بودم)شب گذشت و من اصلا به یاد اون خانم نبودمساعت های 10 صبح بود که از خواب بیدار شدم و لباس پوشیدم و رفتم مغازه ساعت 11 بود که مغازه رو باز کردم جنسایی که خریده بودم رو وارد برنامه ی انبار داری کردم با توافق پدرم روی تیشرت ها قیمت 80 هزار تومان گذاشتیم .ساعت های 4 بود که ویترین رو عوض کردم و لباس جدید رو توی ویترین گذاشتم تا ساعت 6 تونستم 2 تا از اون رو بفروشم ، کاسبی اصلا خوب نبود ، بخاطر بارون مردم نیومده بودن خرید ، که یه دفعه دیدم یه خانم خیلی خوشگل و با لباس هایی خیلی شیک و آرایش کرده وارد مغازه شد و سلام کرد و صاف سمت من اومد بدون این که به لباس ها نگاه کنه ، گفتم چه کمکی میتونم بهتون بکنم خانم ، که گفت من لیلا هستم دیروز توی بازار دیدمتون بابت اون تیشرت ها اومدم ، که ازتون بخرمشون ، منم به خودم گفتم خاک تو سرت 2 تاش رو فروختی و یکی هم تو ویترین زدی ، الان باید چیکار کنم گفتم بفرمایید بشینید و در مغازه رو بستم ، یکم ترسید ولی وقتی یکم وقت گذشت آرم شد ، قیمت رو بهش گفتم و گفت نامردیه من که میدونم قیمت اصلیش چقدره منم گفتم چون شما میخوایین عمده بخرید باهاتون 70 حساب میکنم ، گفت ببین آقا … یه مکس کرد گفتم حسام هستم ، گفت آقا حسام این درست نیستش ، منم چون میدونستم دارم سود زیادی میکنم گفتم دیگه اخرش باهاتون 60 حساب کنم ، که خندید و گفت مرسی آقا حسام از لطفت منم که خوشحال دارم به استیلش نگاه میکنم و یه عالم دیگه ای دارم ، که بلند گفت میگم ممنون آقا حسام از لطفتون که به خودم اومدم گفتم خواهش میکنم لیلا خانوم ، گفت چیزی شده ؟؟ یکم به راستای دید من نگاه کرد و فهمید دارم استیلش رو برنداز میکنم ، خودش رو جمع و جور کرد و پالتویی که تو دستش بود رو پوشید منم رفتم 3 تا از جین ها رو اوردم گفت پس چرا یه جین کمه ؟ گفتم پدرم نمیدونست و فروخته الانم رفته بانک کار داره ، گفت پس با پدرت کار میکنی ، گفتم بله ، گفت مغازه هم برای پدرته ؟ گفتم بله و لی 3 دنگ 3 دنگ بین من و اون تقسیم شده گفتم شما کجا کار میکنین گفت من تو پاساژ گلدیس هستم مغازه ی یکی از آشناهاست ، هم فروشندگی میکنم هم براش دنبال جنس میگردم ، منم با لحن شوخی و خنده گفتم چه تفاهمی ، مثل همیم پس و اونم ، یکم یخش آب شد و یه مقدار باهام شوخی کرد ، بعد از حدود 30 دقیقه تو مغازه بودن پاشد و لباس ها رو برداشت که برم ، که یک دفعه یه فکر به سرم زد ، صداش کردم لیلا خانم الان داره بارون میاد اینام سنگینه ، بزارین من فردا خودم میارم مغازه تحویلتون میدم و اونم یکم مکس کرد و گفت آخه زحمتتون میشه ، گفتم چه زحمتی ؟ این همش رحمته خندید و گفت پس من فردا ساعت 2 منتظرتون باشم خوبه ؟ منم گفتم حالا چرا 2 ؟ میخوای ناهار بدی ؟؟؟؟گفت ناهارم میدیم بهتون منم گفتم نه پدر شوخی کردم شب رو به یاد استیلش صبح کردم و همش به فکر اون سینه هایی بودم که یکم بزرگ بود برای اون استیل لاغر و قشنگ چه پاهای کشیده ای داشت خدا پیش خودم میگفتم یعنی میشه بعد از یک سال بدون دوست دختر بودن با این دوست بشم ؟ پیش خودم میگفتم خدایا اگه این رو بم بدی دیگه به هیچ عنوان ولش نمیکنم آخه آخرین دوست دخترم بعد از 1 سال با هم بودن شب سالگرد دوستیمون رفتم پیشش تا بهش یه گردن بند بدم که دیدم داره دست تو دست یه مرده راه میره و همش مرده بغلش میکنه و سوار ماشین یارو شد و رفت دیگه بعد از مریم با هیشکی دوست نشدم ، ولی این تنهایی بد جوری عزیتم میکرد ، نمیتونستم تنهایی رو تحمل کنم .صبح از خواب بیدار شدم و دوش گرفتم و اصلاح کردم و سوار ماشینم شدم و به سمت گلدیس رفتم ماشین رو توی پارکینگ پشت پاساژ پارک کردم و رفتم تو و مغازه رو پیدا کردم ، از پشت ویترین تو رو نگاه میکردم ، وای خدا چی میدیدم چه دختر خوشگلیه این لیلا خانم وای نمیدونید چه لبایی داشت ، موهای قهوه ایش که فر کرده بود رو از زیر شالش ریخته بود رو سینش که تا رو سینش رو گرفته بود ، آب دهنم رو قورت دادم و رفتم تو سلام کردم ، وقتی من رو دید خوشحال شد و گفت وای حسام کجایی ، این آقای رضایی من رو کشت ، که چشمم به یه پسر افتاد تو مغازه ، از من حدود 3 سال بزرگ تر بود ( این رو بعدا فهمیدم ) سلام کردم و اومد جلو و دست داد باهام و لباس ها رو تحویل گرفت ، اول فکر کردم دوست پسرشه و خیلی تو زوقم خورد ولی یکم که گذشت دیدم همش داره با فامیلی صداش میکنه ، گفتم آقای رضایی همه چیز درسته من برم ؟؟؟؟ که گفت نمیخوای پولش رو بگیری ؟؟؟؟ گفتم خب معلومه چرا که نه ؟ پول رو گرفتم و خدافظی کردم و آروم به سمت در راه افتادم تو دلم کلی به این شانس کیریه خودم فهش میدادم که یک دفعه اقای رضایی یه جور که من بشنوم گفت خانوم مظلوم شما نمیخوایین برین ناهار ؟ لیلا هم گفت والا میخوام برم ، آقا حسام ، برگشتم سمتش ، گفت مگه نگفتم فردا ناهار مهمون من ؟؟؟؟ از تعجب شاخ در اوردم ، قند تو دلم آب شد ، خدا این چی میگه ؟؟؟؟؟گفتم چرا گفتین ، گفت پس کجا داری میری بدون من ؟ با کسی قرار داری ؟؟؟ گفتم نه والا گفت پس بیا بریم ناهار مهمون منتودلم بشکن میزدم و عروسی بود از آقای رضایی خدافظی کرد و اومد سمت من و با من از مغازه خارج شد گفت حالا کجا بریم ناهار ؟ زود بگو حسام چی دوست داری ؟ منم به شوخی گفتم اگه مهمون توییم بریم غذا چینی بخوریم تو اژدها طلایی اگه مهمون منی بریم کریم سگ پز ( یه فست فودی هستش بالا تر از سینما پردیس زندگی تو خیابان اباذر ) خندید و گفت هرچی تو بگی مهمون منی میریم اژدها طلایی ، خندیدم گفت ماشین که داری ؟؟؟ گفتم آره ، گفت کجاست اون وقت ، منم گفتم تو همین پارکینگ رفتیم و سوار ماشین شدیم گفت باورم نمیشه پسری با سن تو سوناتا 2012 داشته باشه ، گفتم خب باور کن ، الان سوار ماشینش هستی حالا مگه من چند سالمه ؟؟ شروع کرد به حدس زدن بیست و پنج یا خیلی داشته باشی بیست و هشت ، گفتم 29 سالمه که گفت یعنی من ازت کوچیک ترم ؟ گفتم مگه چند سالته ؟ گفت 28 ، تازه وارد شدم ها گفتم خب خوبه دیگه تو راه تصمیم گرفتم برم یه جای ارزون تر هرچی باشه اون میخواد حساب کنه منم که نمیزارم اون دست تو جیبش کنه ، تو راه از فکر این که دوست پسر داره یا نه ناخودآگاه گفتم دوست پسر داری ؟ گفت نه ، گفتم پس یعنی مردم نداری ؟ گفت اونم ندارم ، گفتم چی داری ؟ گفت من هیچی ندارم یک دفعه این مغز خراب من باعث شد تا خندم بگیره ، یه جوری نگام کرد که به خودم اومدم خلاصه غذا رو خوردیم و من حساب کردم ، وقتی رسوندمش سرکارش ساعت 6 بود ازم تشکر کرد و شمارش رو داد گفت اگه دوست داشتی اس بده منم گفتم حتما ، حالا شروع کرده بودم به بخت و اقبال و شانسم درود و حورا میفرستادم خلاصه شب شد و اس دادن ها شورع شد برای شب اول حرفا خیلی خوب و با احترام بود ، چند هفته ای گذشت و ما باهم دوست دختر دوست پسر شده بودیم و هم دیگه رو یک بار بوسیده بودیم از لب ، با هم قرار داشتیم بریم بیرون ، دیگه اون پیش من و توی مغازه ی من کار میکرد و پدرم هم ازش خیلی خوشش اومده بود و میگفت میخوام برات بگیرمش و بعضی وقتا تو مغازه عروس گلم صداش میکرد و اونم سرخ میشد از خجالت راجع بش فهمیده بودم که قبلا دوست پسر داشته ولی رابطش باش حداکثر تا بوسه بوده و بس و پدرش آدم پولداری نیست ولی کسی هم نیست که دستش به دهنش نرسه مامانش هم 2 سال پیش تو یه تصادف میمیره و دلیل دوستیش با اون پسر کمبود محبتی بوده که بعد از مامانش حس میکرده ، خلاصه بهتون بگم دختر پاکی هستش تو ماشین منتظرش بودم جلو در خونشون که با پدرش اومد پایین و منم پیاده شدم و به پدرش سلام کردم و دست دادم و روبسی و خلاصه باهم رفیق شده بودیم چون دفعه ی اولی نبود که هم رو دیده بودیم سوار ماشین شد و بعد از یکم که حرکت کردیم از تو جیبش دوتا انگشتر یه شکل در اورد و گفت این رو برای تو خریدم و اینم برای خودم این باشه نشانه ی دوستیمون منم زدم کنار و جلوی چشم هرکی که تو پیاده بود بغلش کردم و از لب بوسیدمش و انگشتر رو دستم کردم وای تو این چند ماهی که باهم بودیم بهترین روز ها رو داشتیم دوست نداشتم هیچ جوره خرابش کنم ، تو راه به سمت فرحزاد مثل همیشه دست راستم تو دستش بود و گاهی وقتا با هم دست تو دست دندش رو می اوردیم رو حالت دستی و با ماشین سرعت میرفتیم و دنده عوض میکردیم شب داشتم بر میگردوندمش که گفت حسام میخوام رابطم رو باهات جدی کنم ، منم همین رو میخواستم و زود قبول کردم و گفت بریم خونت ؟ گفتم باشه بریم من یه خونه ی مجردی دارم که حدود 3 ماه بود خریده بودمش یعنی 2 ماه بعد از دوستیم با لیلا رسیدیم و با ریموت در پارکینگ رو باز کردم و ماشین رو پارک کردم و از همون جا با لب گرفتن سوارآسانسور شدیم و بالا رفتیم یه چند ثانیه ای لب گرفت نرو بی خیال شدیم تا وارد خونه بشیم تا در رو بستم یک دفعه لیلا پرید تو بقلم و پاهاش رو دور کمرم گره کرد و دستاش رو انداخت دور گردنم و شروع کرد به لب گرفتن منم چند سالی میشد که بدن سازی میکردم و بدنم تحمل وزنش رو داشت برای اولین برا گرمای کسش رو رو بدنم از روی شلوار و پیرنم حس می کردم وای بهترین جس دنیا بود تو همون حالت بردمش تو اطاق و خوابوندمش رو تخت و روش افتادم و از هم فقط لب میگرفتیم یکم که گذشت بی خیال لب گرفتن شدم و از روی گونش تا گردنش رو بوس کردم وای برای بار اول بود که باهم تو این حالت بودیم بوسش میکردم و دستم رو آروم از رو لباس به سینه هاش رسوندم همین جور که گردنش رو میبوسیدم در گوشم گفت حسام دوستت دارم همه چیزم فدای تو عشقم با این حرفش آتیشی شدم ، شهوت کل وجودم رو گرفته بود میبوسیدمش و میبوسیدمش ازش برای چند ثانیه ای جدا شدم همون جور رو تخت بود و حاج و واج من رو نگاه میکرد که چرا ولش کردم سریع رفتم تو آشپز خونه و یه بسته عود برداشتم با سرعت برگشتم تو اطاق سر راه تو آشپز خونه یه کبریت و یه چند تا شمع برداشتم ساعت 9 شب بود رفتم تو اطاق دیدم مانتوش رو در اورده و با شلوار لی و تیشرتی که باعث دوستیمون شده بود رو تخت خوابیده سریع 7 یا 8 تا شمع رو شن کردم و تو اطاق پخش کردم و عود رو با آتیش یکی از اونا روشن کردم و تو بدنه ی یکی از شمع ها که کلفت بود فرو کردمتا وایسه بع چراغ رو خاموش کردم وای نور شمع و بوی عود چه فضایی ساخته بود آروم رفتم پیشش دراز کشیدم و شروع به بازی کردن با هم کردیم و لب گرفتن با خنده های شیطنت آمیزش من رو بیشتر حشر میکرد تو یک چشم به هم زدن دیدم شورت تنمه و اونم یه سوتین و شرط قرمز که تو اون تاریکی و نور شمع برق میزد سینه هایی که روزی بهشون خیره شده بودم الان در اختیارمه وای با بوسه های کوچیک پزیرای بدنش شدم و با هم و روی هم مثل دوتا ماهی میلقزیدیم و با دستم آروم شرطش رو از پاش در اوردم و با بوسه هایی که از بین دوتا سینه هاش شروع میشد به سمت کسش رفتم بالای کسش اصلا مو نداشت معلوم بود که اصلا اصلاح نکرده چون خیلی نرم بود و هیچ زبریی حس نمیکردم به تپه ی قزروفیه بالای کسش رسیدم یه بوس آروم بهش زدم و پایین رفتم و به چچولش رسیدم اول بوش کردم ، وای بوی شحوت و عشق میداد آروم با یه بوسه از چوچولش شروع کردم به خوردنش آروم میلیسیدمش و به سمت صورت لیلا نگاه میکردم یه بدن سفید جلوم بود که قشنگ تراشیده شده بود و 2 تا سینه ی زیبا که هنوز زیر سوتین بود آرون به صورتش نگاه کردم دیدم چشماش رو بسته و با هر لیس من محکم لحاف رو چنگ میزنه به لیسیدن و بوسیدنم ادامه دادم دست راستم رو آروم روی شکمش بردم و با اولین نوازش شکمش یه داد بلند زد و گفت تو رو خدا دست به شکمم نزن که فهمیدم نقطه ی حساسش شکمشه با دستم رو شیکمش رو ناز میکردم و اونم جیغ میزد و آه میکشید هنوز به 5 بار نوازش نرسیده بود که با یه لرزش شدید ارضا شد دو باره شروع به خوردن کردم این بار شدید تر با لبام چوچولش رو میکشیدم و ول میکردم و با زبونم تو کسش رو میلیسیدم که با قدرت من رو بالا کشید و شرطم رو با سرعت در اورد و به کیرم که براش سیخ شده بود نگاه کرد چشماش رو بست و یه بوس به سر کیرم زد و شروع کرد به خوردن معلوم بود بلد نیست و خوشش نمیاد و داره بخاطر من میخوره که جلوش رو گرفتم و کرستش رو با دستم در اوردم و نک سینه هاش رو آروم گاز میگرفتم رفتم لای پاش نشستم و کیرم رو در سوراخ کونش قرار دادم و یه تف زدم و آروم فشار اوردم که اصلا تو نمیرفت یکم تلاش کردم و هر جوری بود سر کیرم رو کردم توش به چهرش نگاه کردم دیدم داره گریه زاری میکنه گفتم خوبی گفت آره کیرم رو در اوردم و گفتم نمیخوام بکنمت و میزارم لاپات که یک دفعه بقلم کرد گفت ممنونم حسام یک دفعه گفت یه تصمیمی گرفتم کیرم رو تو دستش گرفت و در کسش تنظیم کرد و گفت بزن پردم رو گفتم نه گفت بزن بهت میگم که خودش رو یک دفعه رو تخت اورد پایین و کیرم رفت توش و گفت بکن و منم آروم شروع کردم به حرکت دادن که یک دفعه خون پاشید بیرون و کیرم و کسش خونی شد با ملافه پاک کردم و دوباره کردم توش و شروع به تلنبه زدن کردم که یک دفعه آروم نشست و بغلم کرد و اروم گوشم رو میخورد و میگفت حسام دوستت دارم هیچ وقت تنهام نزار منم گفتم هیچ وقت تنهات نمیزارم عشق من بعد از چند تا تلنبه زدم کمرم گرم شد و حس کردم آبم قراره بیاد کیرم و کشیدم بیرون و گذاشتم لا سینه هاش و یکم که بالا پایین کردم آبم ریخت رو صورتش و با ملافه پاکش کردم ، کنار هم افتادیم تا صبح صبح ساعت 9 بود با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم پدرم بود گفت حسام باید بری بازار گفتم باشه و میرم و قعط کردم سرم رو برگردوندم و شمع رو دیدم که آب شده یاد دیشب افتادم دور رو برم رو نگاه کردم و دنبال لیلا میگشتم ولی نبود بلند شدم همون جوری لخت رفتم بیرون دیدم صبحونه رو میزه و آمادس جلو رفتم دیدم یه نامه رو میزه ترسیدم گفتم نکنه رفته و من رو برای همیشه تنها گذاشته با یه اشک که از روی ترس روی گونم روانه شده بود نامه رو باز کردم توش نوشته بود خیلی سخته برام که دارم این نامه رو مینویسم ولی الان که داری این نامه رو میخونی یعنی من رفتم وپیشت نیستم . یک دفعه فشارم افتاد و نشستم رو زمین دیدم نامه ادامه داره یکم پایین تر رو خوندم دیدم نوشته دیگه پیشت نیستم ولی پاشو برو حموم و یه دوش بگیر و برای آیندت تصمیم بگیر پاشدم و با کله رفتم تو حموم و در رو کوبیدم رفتم تو حموم تا تو آیینه نگاه کردم دیدم یکی پشتمه بخاطر اشک تو چشمام نمیتونستم ببینم کیه برگشتم دیدم لیلاس بغلم کرد و گفت شوخی کردم عشقم چرا گریه زاری میکنی ؟؟؟ و ازم لب گرفت اونم اشکش در اومد بهش گفتم دیگه باهام همچین شوخی نکن دیونه اونم گفت باشه و باهم دوش گرفتیم و رفتیم صبحانه خوردیم دوستیمون به 8 ماه نرسید که باهم ازدواج کردیم الان هم 6 سال از ازدواجمون میگزره و با هم هنوز مثل روز اول دوستیم و زندگی میکنیم وقتی دیدیم که داره بینمون سرد میشه بعد از 4 سال دوستی به زندگیمون گرمای تازه ای دادیم و یه پسر به زندگیمون اضافه شد و اسمش رو گذاشتیم خشایار الان خونوادم شده 3 نفر من لیلا و پسر 2 سالم خشایارامید وارم از این داستان خیالیه من لذت برده باشید ببخشید طولانی شد به قرآن این داستان واقعی نیست و از خودم در اوردم به خدا دروغه اصلا از نگارشش معلوم بود که دروغه خخخخخخخخخخخاینم واسه اونایی که داد میزنن داستانمون واقعیه ))))))بچه ها امید وارم خوب بوده باشه اول به مغزم و نویسندگیم رای بدید بعد به داستانمکوچیک شم مهرادالبته اگه بازم از این داستان ها خواستید ، بگید بنویسم اگه میبینید قدرتش رو دارم ادامه…نوشته‌ mehrad joker

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *