سلام دوستان خسته نباشید.من اولین باره به این سایت سر زدم مدتها دنبال چنین سایتی بودم تا درد دلم رو بالاخره به خیلی از اقا پسرا بزنم .میدونم خیلی ها اینجا میان که لذت ببرن شاید داستان من خیلی لذت بخش نباشه اما بالاخره شاید بتونه یه ذره وجدان بعضیا که خیلیا ادعاشون میشه روبیدارکنه.من یه دختر 23ساله که اهل یکی از این شهرای بزرگ اما دانشجوی یکی از شهرای شمال کشور بودم.یه روز که خیلی خسته و دلگیر بودم از اینکه یکی از درسامو افتاده بودم و دیگه ترم اخر بودم و به خاطر اون درس باید یه ترم بیشتر درس بخونم ، رفتم نشستم پای لب تابم یه سری به فیس بوک زدم.همون لحظه یه اقا پسر خیلی مودب پی ام دادخلاصه منم پایه کلی با هم چت کردیم اولش همش حرف درس بود از اینکه اون هم دانشجو دکترا بود و اتفاقا هم همشهری بودیم.بعدش چندبار چت کردن بالاخره به اسرار شمارمو گرفت.رابطمون همچنان ادامه داشت تا اینکه همدیگرو دیدم از همون نگاه اول سعید خیلی از من خوشش اومد.تعطیلات تابستون فرارسید رابطمون عمیقتر شد.سعید هیچ وقت از سکس حرف نمیزد کاملا اعتماد منو جلب کرده بود .همیشه بهم عشق میورزید میگفت عمرا بذارم مال کسی دیگه باشی خیلی رو من تعصب داشت دیگه من حس میکردم اون واقعا شوهرمه کاملا باورش کرده بودم اونم همینطور دیگه قول و قرار ازدواج گذاشتیم میگفت یه هفته دیگه میام خواستگاریم.کنارش ارامش عجیبی داشتم مث چشمام بهش اعتماد داشتم اونقد پاک به نظر میرسید که من حتی نمیتونستم جور دیگه ای بهش فکر کنم.یه روز که با هم بیرون بودیم مامنم زنگ زد گفت من جایی میرم دیر میام منم از خدا خواسته که بیشتر پیش سعید باشم گفتم خب منم کلاس موسیقیم بیشتر طول کشیده دیر میام.سعید ازم خواست که تا درخونش بریم عابربانکشو که جاگذاشته بود برداره واسم یه ساعت که روز گذشته قول داده بود برام بخره.در خونشون رسیدیم منتظر تو ماشین بودم تا بیاد اومد گفت که نمیدونه کجا گذاشته برم تو تا پیداش کنه من اولش مخالفت کردم اما ناراحت شد و گفت اولن خوبیت نداره که تو ماشین من باشی بعدشم تو واقعا حتما بهم اعتماد نداری.همینو که گفت پیاده شدم باهاش رفتم.از پله ها اروم رفتم بالا .دروباز کرد رفتم تو خونه.یه خونه اپارتمانی کوچیک که فقط یه اشپزخونه کوچیک با یه اتاق خواب کوچیک که درش بسته بود.ویه حال کوچیک که کاملا به هم ریخته بود .از همون اول رابطمون بهم گفته بود که دوس نداره باخانوادش زندگی کنه و تنهایی زندگی میکنه.اروم نشستم رو مبل و گفتم خب زودتر بگرد تا بریم. رفت تو اتاق خواب و درو بست منم فقط منتظر که زودتر بیاد و بریم.در اتاق باز شد یهو جا خوردم .دوتا پسر بلند قد اومدن بیرون و جلوم وایسادن. از جام بلند شدم دادزدم سعید اونا منو هل دادن رو مبل و نفسم بند اومده بود.محکم کیفمو تو بغل گرفته بودم و تو چشاشون نگاه میکردم.زبونم بند اومده بودیکی از اونا گفت سعید عجب چیزی تور کردی خیلی بچه ننست حتما از ایناست که نفر اول کنکورن ولی اشکال نداره خیلی جیگره حتما باباییش هم خیلی نگرانشه.یاد اون موقع ها افتادم که همش به سعید میگفتم پدرم به اندازه تموم دنیا منو دوست داره و هیچی بررام کم نذاشته و اونم همش بهم میگفت منم از ناناژ بابایی به اندازه چشمام مراقبت میکنم تا دلش نلرزه. سعید از اتاق اومد بیرون رفت یه گوشه وایساد،دستاشو به پشتش زدو تکیه به دیوار داد و فقط نگام میکرد بغض گرفته بودم هیچ حرفی نمیتونستم بزنم شروع کردم به فش دادن به سعید .یکی از اونا هلم داد افتادم رو مبل چاقو گذاشت زیر گردنم و گفت خفه نشی بدمیبینی .وایساده بود بالا سرم به اون یکی اشاره داد شهرام زودتر. شهرام اومد نشست جلو م و شلوارمو کشیدپایین میخواستم جیغ بزنم اما چاقوی زیر گردنم نفسمو ازم گرفته بود.دست میکشید رو رورانام میگفت به به چه دخملی نترسی ها فقط میخوایم یکم بهت حال بدیم .سعید همونطور مونده بود و نگاه میکرد.به زور کیفمو ازم گرفت و پرت کرد مانتومو در اورد دیگه هیچی نمیتونستم بگم شکه شده بودم انگار تموم دنیا تو سرم خراب شده بود فقط اشکام میومد همه ی حرفای سعید تو ذهنم میگذشت. چاره ای نداشتم خیلی زور داشتن تازه فهمیده بودم که میگن خانم ضعیفه راست میگن من هیچ چاره ای نداشتم بدنم رو لخت کردن فقط شورت و سوتین تنم بود از اینکه سه تا مرد غریبه بدنمو میدیدن فقط ارزو مرگ میکردم و از خودم حالم بهم میخورد.اون یکی هم چاقوشو توجیبش گذاشت و اومد اروم دست میکشید به سینه هامو میگفت اخی چه سینه ها کوچولویی داری چقد نانازن ،دوس داری بخورمشون و لیسشون بزنم وبعدش میگفت سعید خداییش دخمل نازیه ادم دوس داره بخورش تا اینکه بکنش تو چطوری تو این مدت گذاشتی سالم بمونه ،بعدش سوتینمو تو تنم پاره کرد.داشتم دیگه جون میدادم جلوچشام سیاهی میرفت فقط 4تا چشم شهوت زده رو روبروم میدیم.یکیشون دست میکشید تو موهامو میگفت وای چقد موهات خوشکلن ادمو مدهوش میکنه. یاد اون موقع ها افتادم که سعید میگفت بذار یه کوچولو موهاتو ببینم منم ناز میکردم ومیگفتم نه نمیشه هر وقت خانومت شدم بعدهرچی دوس داشتی ببین.بعد شورتموجر دادن. داشتن لخت میشدن،دیگه طاقت نیوردم به زور از چنگشون در اومدم با بدن کاملا لخت جلو سعید وایسادم و گفتم نامرد تو همونی که نمیذاشتی کسی بهم چپ نگاه کنه بی وجدان ببین دارن چه بلایی سرم میارن پس کو اون همه شهامت و غیرت که ازش دم میزدی . کلی فش ناموس بهش دادم .اون دوتا اومدن هلم دادن رو زمین اماده شدن که ترتیبموبدن.سعید رفت تو اتاق و دروبست دیگه چاره ای نداشتم التماسشون کردم اما اونقد شهوت جلو چشماشونو گرفته بود که گوشاشون هم کر شده بود.یکشون بدنمو لیس میزد ولی من هیچ حسی بهم دست نمیداد و فقط تو فکر فرار بودم از زیر دستشون در رفتم و رفتم تو اتاق و به سعید گفتم اگه هنوز یه ذره غیرت داری حداقل بعد ازاین که حال کردی بکشم .هیچی نمیگفت و فقط سکوت کرده بود و با این سکوتش منو دیوونه میکرد .جلوش با بدن کاملا لخت دراز کشیدمو گفتم خب اقایون بیان دیگه منتظر چی هستین یکشون یه لگد زد به پهلوم و نفسم برید و بعدش گفت بسه پدر چقد زر میزنی و افتاد روم و خودشو به بدنم میمالید رو دو زانو نشست و پاهامو بالا گرفت که یهو انگار خدا صدامو شنیده بود یهو سعید از جاش پاشد و یارو رو هل داد نمیدونم چی شد تا سعید گفت برین اونور رفتن یه گوشه وایسادن بعد بهم گفت برو بپوش از جام سریع بلند شدم و لباسامو پوشیدم درو باز کرد برام و سریع فرار کردم.رفتم خونمون و سریع واسه اینکه خانوادم به چیزی پی نبرن رفتم تو تختمو خوابیدم تا صبح چشمم رو هم نرفت .فردا صبح میخواستم برم کلانتری از سعید شکایت کنم اما با خودم گفتم هم اینکه ممکنه خانوادم بفهمن هم اینکه بالاخره سعید بود که منو نجات داد.الان یساله از این ماجرا میگذره ولی دیگه هیچ نشونی از سعید دیگه نیست و انگار مث روغن اب شده رفته تو زمین.من هنوز هم پایان صحنه ها جلو نظرمه .ببخشیداگه طولانی شد داستان کاملا واقعیه واسه همه اقا پسرایی که با عزیزای دل پدر دوستن.موفق باشیننوشته sana
0 views
Date: November 25, 2018