من یه دختر احساسی ام. نه به معنی اینکه سریع احساساتی بشم و گریه زاری کنم… نه اتفاقا عمق احساساتم، در حد یه گاو در حال نشخاره… حداقل فعلا… منظورم از احساسی، اینه که همه چیز و هر تجربه ای، یه حس هم برام داره که فقط اون یادم می مونه… شاید حتی بعد از سالها دیگه خود واقعه به سختی یادم بیاد اما اون حس؟ لاکردار تاتو میشه… هر وقت میخوام جایی برم، بر مبنای احساسیه که به اون مکان دارم، نه اسمش… یادمه یه بار خیلی سال پیش رفته بودیم با مردم فرانسه… یهویی شد. بلیط ارزون گیرمون اومد و تصمیم گرفتیم بریم پاریس… تابستون بود و گرم… از صبح که از هتل بیرون اومدیم برنامه امون فقط گشتن و راه رفتن بود و دیدن مناظر. برای همونم یه کافه که داخلش نسبتا خلوت بود رو پیدا کردیم که صبحونه بخوریم. بیرون از کافه ها تمامش میز و صندلیها، گرفته شده بود. همه میخواستن بیرون و تو آفتاب باشن و بقیۀ مردم و عابرین رو نگاه کنن. همه جا سبز… هوای عالی و تمیز… هر کی رو میدیدی، با همراهاش، یه آبجوی خنکی چیزی سفارش داده بود و داشت از مناظر لذت میبرد. بالاخره یه جایی داخل کافه پیدا کردیم و نفری یه باگت با مخلفاتش سفارش دادیم و بعد از قهوه زدیم بیرون… هوا گرم و دلچسب بود و… نزدیکهای عصر بود که رسیدیم به یه خیابون که جمعیت توش موج میزد. از مغازه ها بگیر برو تا مردها و زنهایی که تو خیابون پورتره میکشیدن و… اونقدر همه چیز قشنگ بود که آدم حس نمیکرد چقدر راه رفته. خلاصه ساعتهای شیش و هفت بود که بعد از یه پیاده روی تقریبا ده ساعته تصمیم گرفتیم بشینیم و شام بخوریم و بعدش هم برگردیم هتل. وقتی برگشتیم ده ساعت پیاده روی کرده بودیم… نه چیزی خریده بودیم نه کار خاصی کرده بودیم نه… یه آخر هفته قرار بود اینجا باشیم. جمعه شب رسیدیم و یکشنبه شب هم قرار بود برگردیم… وقتی برگشتیم هتل اونقدر بهم خوش گذشته بود که خدا میدونه. پایان روز رو با سباستیان دست تو دست راه رفته بودیم و… وقتی از دوش گرفتنش برگشت، بهش گفتم حیف شد وقت نکردیم بریم شانزه لیزه… فردا بریم اونجا؟ گفت حواست نبود؟ آخرین خیابون شانزه لیزه بود دیگه… یادته نشستیم تو سوپ پیاز خوردی؟ گفتی چه خوشمزه اس؟ وقتی داشت تعریف میکرد برام انگار داشتم دوباره تو اون فضا و حس قرار میگرفتم و چه حس خوبی بود. لذت اون سوپ پیاز که به جز پیاز توش هیچی نداشت. به همراه چند تا تیکه نون که از یه باگت بریده بودن… امروز که به شانزه لیزه فکر میکنم فقط اون حسش تو سلولهام زنده میشه… برای من همه چیز زندگیم همینه… حالا اگه به یه ایرانی بگی سوپ پیاز خوردم و توشم گوشن موشت هیچی نداشت، اما لذت بردم… میگه حتما بدبخت پول نداشته استیک بخوره و کلسترول خونش رو از فرش به عرش برسونه…از روی همین چیزام میشه فهمید که من اصلا ایرانی نبودم و نیستم. برای ایرانیها فقط اسم هر چیزیه که مهمه… سکس مهمه با کی؟ با هر کی که داد یا زوری خفتش کردیم… اگه میخوای شاعرانه قدم بزنی باید حتما تو فلان خیابون باشه… یا تو فلان فصل… برای من برعکسه… اگه میخوام قدم بزنم حتما باید با اونی باشه که شاعر درونمو به جوش و خروش میاره… و اونموقع اس که قدم زدنمون میشه شاعرانه…یا… یه بار که پدرم اومده بود بهم سر بزنه با هم تو خونه تنها بودیم. پدر رفته بود دستشویی و من هم داشتم شام درست میکردم. یهو پدرم یه دادی زد تو حموم که فکر کردم تو حموممون سر بریده پیدا کرده شادی؟ اینا چیه؟ با عجله رفتم ببینم چی شده، که دیدم با عصبانیت کیسه و سنگ پا رو گرفته تو دستش و با چشمهای از حدقه در اومده داره نگام میکنه.-دختر تو تو اروپا زندگی میکنی اینجا هم دست از دهاتی بازیات دست بر نمیداری؟ اینا چیه؟برای من حموم کردن هم یه حسه… حس تمیز شدن… و تا زیر پاهامو سنگ پا نکشم و صورتمو با کیسه و سفید آب نشورم، حس تمیز شدن نمیکنم… نمیدونستم حتی حموم کردن هم اروپایی و دهاتی داره پدرم طوری کیسه رو گرفته بود دستش که انگار نجاست گرفته دستش… از اون به بعد وقتی پدرم می اومد همه چیزو قایم میکردم که دعوا راه نندازه… وقتی به پدرم فکر میکنم شاید دقیق پایان اتفاقات این ۳۸ سال بینمون یادم نباشه، اما اون حسی که یادم میوفته فقط صدای بلند و داد و بیداده و ترس… حس اینکه هیچوقت هیچ چیز کافی نیست………………………کنار آگوست دراز کشیده بودم. وقتهایی که تنهام و حشری و به آگوست فکر میکنم، اولین حس به چالش کشیده شدنه که یادم میوفته… حس با خودم آشنا شدنه… حس راحتیه… اما در واقعیت؟ سکس از عقب من با این آدم، به نظرم باید بره تو کتاب رکورد گینس. علاوه بر اینکه، موقع سکس از عقب میتونم بشینم جدول حل کنم از بس حشری نیستم، یک بار در میون هم درد داره. بار اول درد نداره… بار دوم انگار دارن توم سمباده میکشن جیغ میزنم در بیار… بار سوم کسالت باره اما درد نداره… بار چهارم رسما دارم با حضرت اجل خوش و بش میکنم و جیغ میزنم درش بیار درد داره… حالا انصافا نامردی نمیکنه و در میاره اما خوب… الان هم خسته از بار سوم، داشتم نفس نفس میزدم. اون حس خر حمالی سکس رو اصلا دوست ندارم… آگوست به پشت دراز کشیده بود و دستاش زیر سرش داشت سقف رو نگاه میکرد-شادی؟-بله؟-هفتۀ دیگه چهل ساله که سال آخر دبیرستان رو تموم کردم… بچه های اون گروه میخوان دور همدیگه جمع بشن و بعد چهل سال همدیگه رو ببینیم… دوست داری بیای؟-چهل سال؟ بیام بگم چند منه؟ کسی رو نمیشناسم که… بعدشم همه اتون قراره دانمارکی حرف بزنین… من قراره مث بز نگاتون کنم…-راستش… نمیدونم چه جوری بگم…-بگو آگوست… ما که با هم این حرفها رو نداریم… میدونی که از هیچ حرفیت ناراحت نمیشم…-راستش… خیلی وقته که میخوام یه تجربۀ اف ام اف داشته باشم… اما دوست دارم با تو باشه… چون خیلی پایه ای و خوشم میاد به هیچ چیز نه نمیگی…اگه بگم دو تا شاخ رو کله ام در نیومده بود دروغ میشه… اون قدر تعجب کرده بودم که نمیدونستم چی بگم… سکس؟ اونم با یه زن؟ از فکر اینکه یه خانم بخواد کارهایی رو که آگوست باهام میکنه بکنه، هیچ حسی بهم دست نداد. از اولشم میدونستم که لزبین نیستم… با صدای آگوست به خودم اومدم که ادامه داد-فکر اینکه دو تاییتون چهار دست و پا جلوی من قرار دارین و کونهاتونو دادین بالا… سوراخاتون جلوی چشممه… تو هر کدوم بخوام میتونم فرو کنم… اوووف… اون کس تو رو میلیسه وقتی من دارم از پشت تو کسش تلنبه میزنم… تو مال اونو میخوری و من دارم تو کونت عقب و جلو میکنم… راستش چون با توئه حس خوبی بهم دست میده از سکس سه نفره…میدونستم آگوست خان خروس نیس و نگرانی ای از اینکه خوب نتونه دو نفرو بکنه نداشتم… از همین حالا میتونستم تصور کنم چه بلایی قراره سر جفتمون بیاره. اما…-خوب بعدش؟-بعدش من و اون سینه های تو رو میخوریم و حشریت میکنیم…منو حشری میکنین؟ اونم این ریختی؟ داشتم به کسالت بارترین حرفهایی که یه نفر میتونه بزنه گوش میکردم.-خوب؟ اونوخ کیس خاصی رو در نظر داری؟ منظورم زنه اس…-راستش یکی هست… همونی که این جشنو تدارک دیده و تو سایت سکسی آویزون دعوتمون کرده… بیا نشونت بدم… میدونم ازش خوشت میاد…رفت و لپ تاپشو آورد و در حالیکه دستشو انداخته بود دور شونه ام و گاهی موهامو میبوسید که خرم کنه، رفت تو همون گروهی که زنه تشکیل داده بود. یه خانم بود اروپایی… چشمهای آبی… پوست خیلی سفید اروپایی… در کل میشه گفت خانم زیبایی بود اما نه بیشتر… دیدنش هیچ حسی رو درونم ایجاد نمیکرد.-میبینیش؟ خیلی خوشگله نه؟با تکون سرم موافقتمو اعلام کردم. خانم خوشگلی بود. اما تصور این که بخوام حتی یه لیس به کسش بزنم… اونم مجانی و فقط واسه لذت؟ حالا اگه میگفتن در ازای این سکس بیست میلیون کرون بهت میدیم، شاید… اما مجانی و فقط برای تحقق فانتزی یه کسخل؟ اصن حرفشم نزن-میشه اعضای گروهتونو ببینم؟-آره…داشتم نگاه میکردم. مردها و زنهای دانمارکی همه سن بالا و راست کار خودم. هر چی به زنها احساسی نداشتم، همونقدر به مردهای گروه داشتم. فکرشو بکن؟ یه گنگ بنگ درست و حسابی با مردهای سن بالا… راستش بدون تعارف و با یه نگاه اجمالی، هیچکدوم به پای آگوست نمیرسیدن. اون حسی که بار اولی که آگوست برام پیغام فرستاده بود کاملا یادم بود. همه چیزش خواستنی بود. همون لحظۀ اول دلم خواستش. نه به خاطر جذاب بودنش… یه حسی رو توم بیدار کرد. حس هیجان… حتی وقتی گفت میدونی اگه یه جاسوس گیر یه ژنرال دانمارکی بیوفته چه بلایی سرش میاد، هم به چهره اش می اومد… اما اینای دیگه؟ نه اینکه بگم دختر پاکی ام و چه میدونم… نه… تازه به قول پدرم هم که بدترین تربیت دنیا رو دارم و مثل بچه های مردم نیستم… اما خوب تو فانتزی خودم که کسی نیست منو قضاوت کنه، همیشه از یه سکس ام اف ام با دو تا مرد سن بالا بدم نمی اومد. اونم نه خود سکسش. اون بازی اولش… بازی پلیس خوب… پلیس بد… یه دو تا چک ملایم خوردن… اسپنک شدن… بازجویی شدن… حس بی پناهی… اگه به من بود یه سناریو برای سکسه مینوشتم و میدادم بخونن و حفظش کنن… اگرم کسی نقششو خوب ایفا نمیکرد مث مهران مدیری کونشون میذاشتم. با بازی من به مراد دلم میرسیدم و سکس تهش هم مراد دل اونها بود… سگ خور… اما خوب این فانتزیه… جایی که فقط خودمم… هیچ احساسی نیست… همه چیز عادته… یا آها یه دراگ دیلرم که گیر زندان بانها افتاده… نمیدونم چه مرگمه که این خشونت در افکارم اینجوری پیچ و تاب و گره خورده… اما خوب… دست خودم نیس… از این فانتزی لذت میبرم… نمیخوای؟ دوس نداری؟ ازم شکایت کن… (نیشم بازه… شکایت کن ببینیم کجا رو میگیری)-خوب؟ نظرت چیه؟ میتونیم امتحان کنیم فانتزیمو؟-مورد نداره… بعدش هم نوبت منه…-نوبت تو؟-آره دیگه… راستش از این آقاهه خیلی خوشم اومد… خیلی جذابه… وقتی با این زنه تموم شدیم، یه شب هم با این آقاهه قرار میذاریم… ام اف ام… فکرشو بکن؟ دو تاییتون سینه هامو بخورین… اون آلتشو تو دهنم عقب جلو کنه و تو هم از پایین لیسم بزنی… بعدش اون بخوابه اول… بعدش من بشینم رو آلتش و بعدشم تو از پشت فرو کنی تو کونم… اوووف فکر کنم خیلی خوش بگذره بهمون… فکرشو بکن؟ هر دو تاتون در آن واحد پایان سوراخهای منو پر کردین… دارین توم تلنبه میزنین…حسادت صداش اونقدر واضح بود که به سختی خودمو کنترل کردم که نخندم-چرا من باید پشت باشم؟ چرا میخوای رو به اون باشی؟ یعنی اینقدر ازش خوشت اومده؟-نه پدر فقط فانتزیه که میخوایم عملی کنیم… اول فانتزی تو بعد مال من… مگه چیزی میشه؟لپتاپشو بست. میدونستم حالشو گرفتم. اون حسی رو که نباید توش ایجاد میکردم، به نهایت درجه ایجاد شده بود. داشتم از خنده میترکیدم اما خودمو کنترل کردم. مردک حسود پس چی فکر کردی؟ فکر کردی اگه اون حس اولیه رو ندیده بگیری، پس یعنی نیس؟ نه عزیزم… هست… خوبشم هست… اون حس اضافی بودن… اون حس منظورش از این حرکت چی بود الان؟ اون حس چرا من باید پشت باشم؟ نکنه منو دوست نداره که روش به اونه؟ اون حس عدم امنیت… اون حسی که راحتیتو ازت میگیره و باعث میشه روحت ارضا نشه… فکر کردی من چه حسی بهم دست داد وقتی فانتزیتو مطرح کردی الاغ؟ نکنه من کافیش نیستم؟ نکنه کم گذاشتم؟ به اندازۀ کافی تنگ نیستم براش؟ نکنه ازم خسته شده؟ حالمو بگیری… حالتو میگیرم…-خوب؟ بلیطو برای کی بگیرم آگوست؟-گفتن فقط بچه های کلاس دور هم جمع میشن… هیشکی خانم یا شوهرشو نمیاره…عه؟ فکر کنم این اف ام اف تا مدتها فراموشت نشه آگوست خانپایاننوشته ایول
0 views
Date: March 23, 2020