یک بشقاب هوس با زجر اضافی برای سه نفر (۱)

0 views
0%

این داستان کاملا واقعیه و بیشتر شبیه رومانه.اما اتفاقیه که برا من افتاده و کاملا زندگیمو تغییر داده.اما جای دیگه ای نمیتونستم بنویسمش.لطفا بعد از خوندن همه قسمت ها هم دخترا و هم پسرا نظر بدن.چند سالی بود میشناختیم همو.دقیق شاید 3 سال.دختر خیلی خوبی بود.تو همه مدتی که میشناختمش یه بارم ازش بدی ندیده بودم.همینا باعث شده بود بشه نزدیکترین آدم زندگیم.همه آدمای دور و برمون میدونستن چقد بهم نزدیکیم.نزدیک بودن دختر و پسر اونم اینهمه.اصلا چیز طبیعی نبود.برا همین مجبور بودیم همیشه تیکه های اطرافیامونو بشنویم که مثلا شما دیگه دوس دختر دوس پسرین دیگهیا شما یعنی هیچ احساسی بهم ندارین؟مگه میشهیه جورایی هم راست میگفتندختر و پسری که شب و روز کارشون حرف زدن باهم و درد دل و مسخره بازی بود و همه میدونستن چقد نیما وآوا بهم نزدیکن و با ناراحتی همدیگه هم بهم میریزنمردم راس میگفتن.احساس داشتیم.هرچند به روی خودمون نمیاوردیم اما حس خیلی عمیقی بینمون بود.دختر و پسری که حتی تو روزای ناراحتی همدیگه رو سوپرایز میکردن.جفتشونم میدونستن ته دلشون چی میخوان اما نیما تازه یه رابطه شکست خورده رو پشت سر گذاشته بود و نمیخواست یه چیز الکی رو با بهترین شخص زندگیش شروع کنه و تهش به جدایی و تلخی برسن.آوا هم که شب و روز تو دلش با احساسش زندگی میکرد و میتونست فقط با دوستش درمیون بذاره.هردو با این حس زندگی میکردیم و میدیدم که چطور با آدمای دیگه میپلکیم حتی راجب دختر و پسرای دورمون باهم مشورت و شوخی میکردیم.آوا به روش نمیاورد اما اذیت میشد.می دید چطوری راحت و بیخیال پی دخترای دیگه ام ولی خب روز و شبم کنار اون سپری میشه.نا خواسته خیلی زجرش میدادم اما واقعا میخواستم داشته باشمش اما واسه آینده.زود بود ولی.من 20 ساله و آوای 19 ساله خیلی راه نرفته داشتیم.اون یه دختر با هوش و درسخون بود که داشت آماده میشد کنکور بده.منم مشغول دانشگاه خودم بودم.همه اینا بعد از کات با دوس دخترم بود2ماه از کات کردنم با دوس دخترم گذشته بود.2سال باهم بودیم حتی آوا هم همیشه در جریان رابطمون بود.با گذشت 2ماه همچنان ناراحتی من سر جاش بود.بخاطر مشکلات خونوادگی و ورشکستگی پدرم کاملا افسرده شده بودم.تنها کسی هم که کنارم میموند آوا بود و میلاد.دوست و رفیق و چندین سالم میلاد که از برادر بهم نزدیک بودیم.بالاخره روزی که نباید میرسید رسید.یه شب وسط حرفامون از بحث رسید به اونجا که یه دختر تا چه حد میتونه سکسی باشه.اولین بار بود از این حرفا میزدیم.منم از دوس دخترای قبلیم براش مثال میزدم که گفت نیما منم خوب بلدما فک نکن انقد پرتم.گفتم عمراگفت منو به چالش نکش بیشعور.همینجوری کل کل کردیم تا بالاخره گفت من همین الان دیوونت میکنمفک نمیکردم کار به اونجا برسه.اصلا هیچوقت نتونسته بودم همچین فکرایی راجبش بکنمآوا یه دختر لاغر ولی خوش اندام با بدن سفید بود اما انقد خوب وپاک میشناختمش اصلا فکر سکسی راجبش به سرم نزده بود.بالاخره اون شب حرفای سکسی رو زد ولی وسطش گریه زاری اش گرفت.درسته تو چت بود اما حتی اونم براش سخت بود.ازم خواست تا من ادامه بدم حرفامونو و همراه با دلداری منم حرفای خیلی سکسی و رومانتیک بهش میزدم.آخرش گفتنیما چقدر لباتو میخوام.گفتم فقط تو نیستی منم میخوام اما نمیشهگفت آره اونموقع دیگه من دیوونت میشم.هیچکدوممون از این حرفش تعجب نکردیم.چن هفته گذشت تا من یکم حالم بهتر شه و رفتم دیدنش.مثل همیشه میگفتیم میخندیدیم اما انگار همه چیز فرق میکرد.موقع رسوندنش برا خدافظی نگه داشتم.مثل همیشه لپشو بوسیدم اما یکم فاصله گرفتم ازش و زل زدم تو چشاش.میدونستیم تو دلامون چه خبره.دیگه نتونستم طاقت بیارم.چشامو بستم لبامو گذاشتم رو لباش.دستشو پشت سرم حس کردم که خیلی خوب داشت همراهیم میکرد.نمیدونم چقد طول کشید اما جفتمون لذت بردیم.سرشو انداخت پایین خدافظی کرد و رفتاز اون شب دیگه زیاد حرفای سکسی میزدیم اما من هرروز با عذاب وجدان بوس اون شب زندگی میکردم.با فک کردن بهش گریه زاری میکردم اما هیچکدوم نمیخواستیم بذاریم کنار.چن بار دیگه هم اونطوری دیدیم همو و هربار بیشتر از لباش کام میگرفتم.و هرروز بیشتر بهم نزدیک میشدیمگله و ناراحتی هاش شروع شده بود.از اینکه چرا من نمیخوام باهم باشیم.الکی میگفتم نمیشه و بعدش همدیگه رو از دست میدیم اونم کاملا ناراحت بود اما نمیدونست من خودم چقدر ناراحتم.مشغول درس بود و نمیتونستیم ببینم همو زیاد.دفعه بعدی ک میدیدیم همو دیگه همه چی عوض شده بود.ماشینو بردم جای خلوتی که همیشه تعریفشو از رفیقام میشنیدم.لبامو که گذاشتم رو لباش انگار اول داستان بود تازه.مثل وحشیا لبای همو میخوردیم و منم میرفتم سراغ گردنش.انگار هیچی از حد و مرزایی که تعیین کرده بودیم یادمون نبودشالشو باز کردم نشوندمش رو پام و تکیه داد به فرمون ماشین.لبامو چسبیدم به گردنش و محکم میخوردم.صدا ناله هاش بلند شده بود.دکمه های مانتوشو باز کردم و سوتینشو دادم بالا.دوباره لباشو میخوردم و ممه هاشو با دستم میمالیدم.دستشو برد پشت سرم و برد سمت ممه هاش.نوکه ممشو میکشیدم با لبامو صدا ناله هاشو میشنیدم.دستمو بردم لای پاهاش و شروع کردم به مالیدن از رو شلوار.یهو جیغ کشیدنیمااااااا بالاترخودش دستمو گرفت گذاشت رو نقطه ای که میخواست.زیپ شلوارشو باز کردم و از زیر شورتش مالیدمش.آروم در گوشش گفتم بذارش همونجا که میخوایهمین کارو کرد.اصلا دیگه حواسم نبود که ممکنه کسی بیاد ببینه یا هرچی.فقط میخواستم ارضاش کنم.اونم لباشو چسبونده بود رو گردنمو لیس میزد و گاز میگرفت.لبامو چسبیدم رو لباشو بعدم گردنش.با مالیدن من و اون ناله های بلند فهمیدم به لذت رسید.گذاشتمش رو صندلی خودش و نگاهش کردم.آروم گفتنوبت شماس دیگهاز رو شلوار میمالید کیرمو و لباشو گاز میگرفت.زیپ شلوارمو باز کرد درش بیاره.گفتم نه آوا.نمیشه الان.با یه لحن خیلی حشری گفتمیخوامش نیما.آبشم میخوام.میخوام بخورمش.درش آورد کیرمو.خیلی حشری نگاش میکرد و انگشتشو میکشید رو سرش.همه شیشه های ماشینو بخار گرفته بود.خم شد زبونشو کشید از پایین تا بالا.زبونشو میزد رو سرشو نگام میکرد.همه کیرمو کرد تو دهنش و خوب میخورد.بخاطر حرفای سکسی که زده بودیم خوب از علایق و فانتزی های هم با خبر بودیم.ازم فاصله گرفت.کفشاشو در آورد.پاهاشو گرفت جلو دهنم.کشید رو لبام.گفت خیسشون کن.گرفتم تو دستم پاهای کوچولوشو خوب لیس زدم.چشاشو بسته بود و آه میکشید.خوب با پاهاش مالید و انگشت کرد کیرمو.پاهاشو جمع کرد نشست رو صندلی خم شد تخمامو لیس زد.نگام کرد با لحن نازی گفتفک نمیکنی باید یکم تنبیه شم؟خوب میدونستم چی میخواد.شلوارشو کشیدم یکم پایین و به کونش سیلی زدم.آه بلندی کشید.محکمتر میخورد کیرمو منم میگفتمبخور کیرمو بخور.دوس داری آره؟کونتو قرمز میکنم من.سیلیامو محکمتر کرده بودم.آبمو آورد و همشو خورد.باورم نمیشد.من وآوا؟این همون آوایی بود که من فک میکردم هیچی بارش نیست؟شنیده بودم که اینجور حس ها و کارها اگه با حس عشق زیاد باشه خیلی لذت بخش تره ام فک نمیکردم تجربش کنم.بازم همون حس عذاب وچدان همیشگی سراغم اومده بود.اما اینبار بیشتر مطمعن بودم که وقتی کنکورش تموم شد و دانشگاهش مشخص شد کاملا مال خودم میکنمش.چن بار دیگه بیرون رفتیم و اینجوری باهم شیطونی کردیم.کنکورش رو داد اما من افسردگیم شدید شده بود و روزای خیلی سختی رو میگذروندم.با رفتن پیش روانپزشک مجبور بودم کلی قرص اعصاب و افسردگی مصرف کنم.آوا و میلاد دوست صمیمی و نزدیکم باهم حرف میزدن.منو میلاد 6سال کاملا کنار هم بودیم و از همه چیز زندگی هم خبر داشتیم و هفته ای 4-5 روز باهم بودیم و بیشتر از آوا در جریان زندگی من بود.تنها موضوعی که میلاد هیچوقت ازش خبر نداشت اتفاقات بین منو آوا بود. اونا مدام باهم حرف میزدن و برای بهترشدن حال من باهم برنامه میچیدن و مهمونی و بیرون رفتن ردیف میکردن.منم از این موضوع خیلی خوشحال بودم و سعی میکردم بیشتر به هم نزدیکشون کنم.2نفر که نزدیکترین آدمای زندگیم بودن باهم بیشتر آشنا میشدن.منم که هردوشونو میشناختم میدونستم هیچی نمیتونه اصلا بینشون اتفاق بیفته.هر2 میدونن چقدر برا من مهم هستن و از طرف دیگه من خودم و آوا رو کاملا برای هم میدونستم و بیشتر از هرموقع دیگه ای بهم نزدیک شده بودیم.اما چیزی که نمیدونستم اتفاقاتی بودن که پشت پرده رخ میدادن و من کاملا بی خبر بودم…(ادامه در قسمت2) نوشته

Date: March 18, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *