یک حقیقت، یک اشتباه

0 views
0%

فصل یکم کسی خانه نبود روی مبل جلوی تلویزیون ولو شدم و برای اینکه این خاطره لعنتی باز به یادم نیاد سر خودمو با سرچ کردن یک کانال خوب ماهواره گرم کردم خودم هم نمیدونستم دنبال چی هستم فقط دلم میخواست هیچی یادم نیاد ولی نمیشد تا یک لحظه بیکار میشدم دوباره سر و کله ی این افکار پیدا میشد؟دیگه خسته شده بودم .صدای زوزه ی باد پائیزی توی خونه پیچیده بود دائم در ورودی خونه رو تکون میداد ،پنجره ها میلرزیدن و من همینطور بی تفاوت فقط ذهن خودموروی این متمرکز کرده بودم که باید هرطور شده دیگه بهش فکر نکنم.اخ که چقدر دلم میخواست همین الان یکی برسه و از تنهایی درم بیاره اینجوری باهاش گرم صحبت میشدم هر چند این افسردگیه من این چند وقت همه را از من رونده بود گوشه گیر شده بودم و کسی دیگه کاری به کارم ندشت………همینطوری جلوی تلویزیون بودم که ناخوداگاه برای چندمین مرتبه شروع کردم به مرور کردن اتفاقات این رابطه.عید دوسال پیش بود ، مادر و پدر از قبل از سال تحویل تدارک یک سفر رو ترتیب داده بودن تو اتاق خودم بودم با برادرم ارین اون 1 سال از من کوچکتر بود روی تختش دراز کشیده بود و داشت فکر میکرد و من داشتم جزوه ها مو مرتب میکردم صدای اسپیکر کامپیوتر هم طبق معمول زیاد بود توی حال هوای خودم بودم که مادر در رو باز کرد و اومد صدای اسپیکر رو که نزدیک در بود کم کرد توجهمون بهش جلب شد با حالتی که انگار خیلی خوشحاله گفت بچه ها عید قرار شد با دایی محسن وزنش وبچه هاش و خاله زهرا و بچه هاش بریم شیراز و بعدم بندر عباس من گفتم بیخود من با بچه ها قرار گذاشتم قراره خودمون با هم بریم مادر میدونست اگر من قرار باشه یک کاری رو انجام بدم هیچ چیز جلو دارم نیست و حتما انجامش میدم ارین هم خیلی پایه ام بود بیچاره با اینکه سمانه دختر خاله زهرا رو خیلی دوست داشت (اونم همینطور)، ولی اگر من ازش میخواستم که با ما رفیقا بیاد سفر رومو زمین نمیزد مادرم بیچاره از من همون اول نا امید شد و روکرد به ارین بعد از چند لحظه سکوت بالاخره لب باز کرد و با چهره ای ناراحت از ارین پرسید تو چی نمیای؟ارین نگاه ملتمسانه ای بهم نگاه کرد منم سر خودموبا جمع و جور کردن جزوه ها گرم کردم با حالتی بی تفاوت رومو برگردوندم ولی از ته دل دوست داشتم با ما بیاد ارین خیلی برادر خوبی است و چون زبون شیرینی داره و هرجا که باشه همه رو میخندونه دوست داشتم اون بیاد با من که با حضور اون خیلی بیشتر خوش میگذشت.ارین بین دوراهی گیر کرده بودگفتحالا اووووه کو تا سال تحویل بذار ببینم چی میشه مادر یکم امید پیدا کرد سرشو به نشانه تائید پایین و بالا کرد . گفت باشه درو بست و رفت به سمت اشپزخونه که نهار رو اماده کنه منم دوباره رفتم صدای اسپیکر رو زیاد کردم و اومدم به کارم ادامه میدادم که دیدم صداش کم شد منتظر صدای مادر بودم ولی صدای ارین بود داشت با گوشیش حرف میزد درست حدس زدم سمانه بود ارین و سمانه از زمانی که یادمه همدیگرو دوست داشتن عشق بچگانه شون موقع بازی های بچگانه شون به یک عشق واقعی تبدیل شده بود و عشقشون پاک بود پاک پاک……توی صحبتاش میشد فهمید که خیلی دوست داره با مادر اینا بره و سمانه التماس میکرد که تورو خدا بیا اگه نیای منم نمیرم بهونه ی سفر من تو هستی حالا اگر نباشی به چی دل خوش کنم.دوراهی بدی بود ارین به اونم همون حرفایی که به مادر گفته بود تحویل داد و قطع کرد.دیگه سکوت من بی عقلی بود همینطور که چند تا کاغذ تو دستام بود برگشتم و بهش گفتم دیوونه من که حرفی نزدم که تو اینجوری رفتی تو لاک خودت بخدا من راضی نیستم که بخوای به زور باهام بیای هر جور دوست داری رفتار کن بخدا ناراحت نمیشم حتی اگه نیای .چشماش برق زد ولی خودشو کنترل کرد و گفت قربونت حالا خدا بزرگهچند روز از این ماجرا گذشت و چند روز دیگه سال تحویل بود و ما بلاتکلیف که چکار کنیم تا اینکه خبر دادن امیر دوستم همونی که قرار بود با ماشین اون بریم سفر تو بزرگراه تند رفته و نامحسوس یک جریمه ی هنگفت انداخته روی دستش و ماشینشم بردن پارکینگ با این تفاسیر عملا برنامه سفر دوستان کنسل شد و من مجبور شدم بعد از سال تحویل با ارین ومادر وپدر به همراه خاله و دایی با 3 تا ماشین راهی بشوم که ای کاش قلم پام میشکست و هیچ وقت به این سفر نمیرفتم ولی تقدیر چیز دیگه ای خواسته بود. دایی یک پسر خردسال داره که تازه خدا بهشون داشت و یک دختر 7 ساله واسه همین هم توی سفر دائم بایستم صدای ونگ ونگ بچه میشنیدم وبیچاره زنش که دائم میبایست اون پستونای سکسیشو در بیاره بجای دهن شوهر بکنه تو دهن بچه خاله 4فرزند داشت که کوچکترین فرزندش برادر 6سال کوچکتر از سمانه بود کلاس اول راهنمایی بود و دوتا خواهر بزرگتر از سمانه هم عروس شده بودن و فقط خاله و شوهر خاله وسمانه و سینا اومده بودند.خدا رو شکر وضع مالی دایی خوب بود و ابروی مارو میخرید اون سال هم با یک هیوندا ازرا اومده بود ماهم وضع مالی مون بد نبود ولی کل دارو ندارمونو روی هم میریختیم در خونه ی دایی رو هم نمیتونستیم بخریم.خلاصه رسدیم به شهر شیراز شهر باحالی بود مخصوصا دختراش که نمیدونم اهل همون شهر بودن یا اینکه مهمون نوروزی بودن ولی نگاه های من فقط محض چشم چرونی بود و هیچ وقت نمیرفتم به اینجور دختر ها با این تیپ ها طرح دوستی بریزم کسی هم تو دلم نبود ولی من عقاید خاصی دارم دختر رو بدون ارایش وبا زیبایی طبیعی خودش دوست دارم.همینطور که رسیده بودیم تو شهر پرسه میزدیم که جایی پیدا کنیم واسه استراحت که به پیشنهاد مادر از همه جا درمانده رفتیم ستاد اسکان نوروزی خوشبختانه خاله برای محکم کاری کارت فرهنگی بودن سارا دختر دوم خودشو ازش گرفته بود خدارو شکر به کار اومد و وقتی ارائه داد جای بهتری بهمون معرفی کردن وقتی که مستقر شدیم.من و ارین دوش گرفتیم توی اون مدرسه خیلی شلوغ نبود اون مدرسه رو فقط به فرهنگی ها میدادن و چون ما زود امده بودیم تعداد کمی امده بودند ولی دائم تعدادشون زیاد میشد.دایی هم که داشت اعصابش خورد میشد تا حالا با این فلاکت سفر نکرده بود ولی بیچاره هیچی نمیگفت. 2-3روزی که گذشت دایی به من سوییچ ماشینشو داد و ازم خواست که برم واسه بچه اش پوشک و یک سری خرت و پرت بگیرم و بیام منم با ارین رفتیم خرید و همینکه برگشتیم به اون مدرسه دیدم یک ماشین که شماره پلاکش مال شهر محل دانشگاهم هست تازه رسیدن و میخوان که مستقر بشن یک خانم و یک مرد و یک دختر که داشتم از پشت میدیدمش با دوتا پسر که هم سن و سالای خودمون بودن بودن پیاده شدن پسرا داشتن کمک میدادن که وسایل رو بیارن پایین و اون خانوم که سن و سالش تقریبا 40 رو داشت ،داشت دستور میداد و اون دختر هم کنار باباش داشت به حرفای مسئول اسکان اون مدرسه گوش میداد که ارین پیاده شد و رفت بالا منم چند لحظه بعدش پیاده شدم در های ماشین رو قفل کردم .بااون دختر 4-5متر بیستر فاصله نداشتم داشتم همینطور نگاه میکردم از پشت میشد به زیبایی اندامش پی برد مانتوش خیلی تنگ نبود ولی در حدی بود که بشه اندامشو دید زد اروم اروم قدم میزدم که شاید صورتشو برگردونه که این کارو نکرد اصلا متوجه من نبود دیگه موندن بیش از حد ابروریزی میشد بنابراین رفتم بالا ولی اندام قشنگش نمیذاشت تا صورتشو ندیدم دل بکنم برم بالا، ازون مهمتر پلاک ماشینشون مال شهر دانشگاهم بود وباید میدیدمش شاید اشنا می بود اخه اون شهر ،شهر بزرگی نبود واسه همین پله ها رو نیمه رفته بودم برگشتمو به بهانه ی حرف زدن با مسئول اونجا رفتم جلوی اون ، صبر کردم که حرف پدر اون دختر تموم بشه جوری ایستاده بودم که میشد قشنگ چهره اش رو دید بی رودربایسی صادقانه میگم به محض اینکه دیدمش دلم لرزید…خدایا چی میدیدم این دختر بود یا یک فرشته صورت خیلی ناز ومعصومانه رنگ چشمای عسلی وموهای طلاییش هارمونی جالبی ایجاد کرده بود لب های قرمز ظریفش بدون رژلب توی افتاب ظهر میدرخشید هر از چند گاهی نسیم خنکی میوزید چند شاخه از اون موهای طلاییشو بازی میداد و میومدن روی اون چشمای قشنگش اونم با عشوه و ناز سرشو میگردوند که موهاش برن کنار انگار الیشا کاتبرت جلوم ایستاده تا حالا این حس رو نداشتم اونم یک جور خاصی بهم نکاه میکرد و تا من تو چشماش نگاه میکردم بعد از لحظه ای چشم تو چشم شدن با من با خجالت نکاهشو از من میدزدید کاشکی میشد زمان رو نگه داشت که فقط بهش نگاه کنم و از این همه زیبایی یکجا لذت ببرم اندام ظریف دخترونه ای داشت قدش حدود 167-168 یکم تپلی که لطافتشو میشد حس کرد سینه هاش از روی مانتو کاملا مشخص بودن و به اندازه کافی رشد کرده بودن شکم اصلا نداشت ولی کلا اندامش یکم تپلی بود پاهاشو میکلانش تراشیده بود رونهای ماهیچه ای قوس کمر و کونشم واقعا خیلی قشنگ بود با نگاه هایم باعث شدم یکی ازون پسر ها شک کنه و به بهانه ای اونو کشید اونطرفتر همون لحظه هم حرف پدرش تموم شد و اومد کمک اون پسر ها منم بعد از یکم کس وشعر گفتن راهی شدم که برم بالا اون دختر هم به همراه ماماتش داشت جلوم راه میرفت حالا میشد به کونش بهتر دقت کرد پشت مانتوش به خاطر اینکه خیلی روش نشسته بود چروک بدی خورده بود و چاک پشت کونش رفته بود کنار و وقتی همینطور جلوی من از پله های مدرسه بالا میرفت منم از پشت زوم کرده بودم به حجم کونش خدایا هرچی زیبایی بود رو یکجا داده بودی به این ؟؟؟؟؟حجم کونش از روی شلوار بد نبود تپلی وقتی که راه میرفت انگار کونش داره ادامس میجوه بالا پائین رفتن کونش یخورده شهوتیم کرده بود ولی من یک حس دیگه بهش داشتم نمیتونستم به سکس باهاش فکر کنم بیشتر داشتم عاشقش میشدم اخه واقعا خوشگل بود. میترسیدم برم باهاش دوست بشم ازینکه از من خوشش نیومده باشه و نخواد باهام دوست بشه از طرفی هم ما داشتیم 2-3روز دیگه میرفتیم بندر عجب مخمصه ای بود باید هرچه زودتر کارو یکسره میکردم فکری به ذهنم رسید که از طریق سمانه اقدام کنم اگه ارین بهش میگفت شاید میتونست اونو بهم برسونه بنابراین معطل نکردم با ارین صحبت کردم اونم از سمانه خواست و سمانه هم بعد از کلی منت گذاری سر من فردا شبش رفت جلو کشوندش کنار و باهاش حرف زد.بهشگفت پسر خاله ی بزرگش خیلی از تو خوشش میاد و میخواد باهات دوست بشه.اونم گفتمتاسفانه من نمیتونم پیشنهاد ایشونو قبول کنم اگه ایشون خیلی مطمئن هستن خودشون اقدام میکردن نه اینکه پیک بفرستن .سمانه عصبی شد و فقط اینارو به ارین گفت و دیگه قبول نکرد که بره صحبت کنه.خدایا حالا باید چکار میکردم یک روز دیگه بیشتر وقت نداشتم و اگر نمیتونستم کارمو بکم تا اخر عمر حسرت به دلم میموند که ای کاش بیخیال میشدم و فراموش میکردم که این دختر رو دیدم اما مگه میشد. بالاخره تصمیم خودمو گرفتم فردای اون روز که میدونستم ظهر از گشت و گذار میان به مدرسه واسه استراحت وقتی که امدند دائم دم پنجره اون اتاق که روبه حیاط بود کشیک میدادم خدا خدا میکردم که خودش تنها بیاد توی حیاط که خدارو شکر دیدم یک سری ظرف کثیف دستشه و امده پای ابخوری که بشوره که نهار بخورن منم دویدم اومدم پایین کنارش وایستادم یک نگاه بهم کرد و منتظر بود که کارم تموم بشه و برم یکم موذب بود کسی دور و برمون نبود تقریبا خلوت بود در حالی که داشتم دستامو میشستم بدون اینکه بهش نگاه کنمگفتم میدونم از دستم ناراحت شدید شاید بهتر بود حرف دلمو خودم بهتون میگفتم حرف شما درست بود ولی حالا که دور نشده میشه کار منو نادیده بگیرین و بهم زنگ بزنید.من امشب دارم میرم ولی ندیدن شما برام خیلی سخته بذار حدااقل با صداتون ارامش بگیرم خواهش میکنم بهم زنگ بزنیدهمینطوری که دیگه اخر ظرف شستنش بود گفت شمارتو بگو حفظ میکنمگفتمبیاین تو سالون پایین بهتون میگم.وسپس رفتم.چند دقیقه بعدش اومد و من شماره ای که از قبل نوشته بودم دادم بهش.گفتم کی بهم زنگ میزنی؟لبخند قشنگی گوشه لبش نشوند که زیباییشو چند برابر کرد بهم گفت خیلی خوب حالا چه عجله ایه……فهمیدم اره زیادی بیتاب شنیدن صداش بودم.دوتایی با کمی فاصله که کسی بهمون شک نکنه رفتیم بالا ومن دیگه داشتم منفجر میشدم اخه اولین کسی بود که دلمو اینجوری لرزونده بود و من موفق شده بودم بهش شماره بدم ، بیتاب بودم دائم توی فکرش بودم داشتم تمرین میکردم که وقتی که زنگ زد چی بهش بگم و ازم بیشتر خوشش خدایا چند ساعت داشت میگذشت و اون هنوز زنگ نزده بودفصل دوم ما شب راهی شدیم به سمت بندر عباس تو ماشین وقتی انتن گوشیم میرفت هی بیتابی میکردم که زودتر به یک جایی برسیم که انتن بده وقتایی هم که خودم پشت رول بودم همچین که انتن میرفت گلوله میرفتم شانس اوردم که مادر خواب بود وگرنه خدای نکرده سکته میکرد با این طرز رانندگی من،بالاخره دیدم یک اس ام اس اومد وقتی که بازش کردم دیدم یک شماره ی غریبه است و نوشته بود بالاخره رفتین؟یک خورده فکر کردم میدونستم باید خودش باشه ولی نخواستم تابلو بشه بگه که چقدر هول هستم ولی توی کونم عروسی بود.بهش اس دادم ببخشید شما؟جواب دادشماره میدی یادت میره؟ماشینو نگه داشتم و دادم به دست ارین و خودم نشستم کنارش شروع کردم به اس بازی.جواب دادماهااااااااااااااااااااااااااااااان سلام خوبین شما؟جواب دادممنون مرسی کجا رفتین ؟دیگه برنمیگردید.اس دادمبا اجازه شما رفتیم بندر عباس وفکر نمیکنم دیگه برگردیم.باید سر صحبتو باهاش باز میکردم بهش گفتم راستی اسم شما چیه؟(میدونستم اسمش یلدا است چون اونجا میشنیدم به این اسم صداش میکردن ولی اگر خودش میگفت بهم بهتر بود)جواب داد یلدا اسم شما چیه ؟اونم میدونست اسمم امین هست ولی دوست داشت خودم بگم بهش منم جواب دادم امین همینجوری سر صحبت باز شد و میگفت که اون دوتا مرده داداشاش هستن اسم یکیشون یاشار بود اسم اون یکی مصطفی ولی بهشون نمیخورد برادر باشن اصلا شباهتی به هم نمیدادن ولی خوب من اعتماد کردم شب اول زیاد اس بازی نکردیم و بهم گفت که خسته است و میخواد بخوابه.منم مزاحمش نشدم.وای چه شب قشنگی بود صدای داریوش تو ماشین پیچیده بود منم فقط داشتم بهش فکر میکردم و ارین منو گرفت به حرف نمیخواستم جلوی پدر اینا حرفی راجع بهش بزنم شاید خودشونو به خواب زده بودن.فقط فکر میکردم و خودمو خوشبخت ترین مرد دنیا تصور میکردم.فرداش رسیدیم بندر و دوباره فقط اس بازی و شب ماشینو برداشتم و خواستم همراه ارین بریم ساحل ارین هم اصرار کرد که سمانه هم بیاد منم گفتم خوب بیارش اونم به سمان گفت و اونم اماده شد که 3تایی بریم ساحل مادر و پدر وخاله و دایی رفتن بازار.منو ارین و سمان رفتیم به ساحل اون دوتا که داشتن قدم میزدن و رومانتیک دست همو گرفته بودن و طول ساحل رو سیر میکردن منم نخواستم مزاحمشون باشم گفتم بچه ها من اینجا تو ماشین میشینم شما برید خوش باشین خواستین بیاین قبلش بهم زنگ بزنید.اونا هم رفتن منم تو ماشین نشستم و در حالی که 2-3تا اس ام اس بین منو یلدا رد و بدل شده بود بهش گفتم میخوام باهات حرف بزنم اخه تا حالا صدای قشنگتو نشنیدم اونم جواب داد اگر شد بهت تک میزنم دوباره شروع کردیم به اس بازی که به جای جواب یکی از اس ها دیدم تک زد منم بهش تل زدم بعد از2تا بوق گوشی رو جواب داد و گفت سلام خوبی صدای با مزه ای داشت انگار یک دختر 4 ساله داره با شیطونی باهات حرف میزنه گفتم سلام حالت خوبه تشکر کرد و شروع کردیم به صحبت کردن خیلی زیاد نگذشته بود که دیدم قطع کرد دوباره زنگ زدم که اشغال کرد اس داد مصطفی اومد کنارم نتونستم صحبت کنم ببخشید ، گفتم اشکال نداره گلم.دوباره به اس بازی وقت خودمونو هدر دادیم تا اینکه ارین اینا اومدن و رفتیم به سمت خونه ای که دربست اجاره کرده بودیم.کلا خانواده ی ما قلیون میوه ای خیلی دوست دارن واسه همین شبا همش 2-3تا قلیون چاق میکردیم و میکشیدیم خانم دایی خوشکلم هم چون بچه شیر میداد اصلا نمیکشید سمانه هم چون در مقابل چشم غوره های ارین بود جرات نمیکرد زیاد بکشه اخر شب بود و بعد از اینکه خانوما خوابیدن ما اقایون برنامه ی مشروب فردا رو ردیف کردیم.من خیلی دوست داشتم مشروب بزنم.خوشبختانه دایی دست و دل بازی کرد وJohnnie_Walker Blue labelقبول کرد که یک مشروب خیلی توپ مارو مهمون کنهیکی دوتا دوست اونجا داشتم از بچه های دانشگاه بودن که بهشون زنگ زدم و بالاخره جنس مورد نظر رو پیدا کردیم فردا ظهر خریدیمش و شبش نشستیم به خوردن من و ارین و دایی و پدرم (شوهر خاله بخاطر مشکل معده اصلا نخورد) وقتی که نصفه بیشتر شو رفتیم بالا هر 4تا مون گرم گرم بودیم حالا بیرون رفتن و لب ساحل رفتن خیلی فاز میداد .رفتیم و من که کلم داغ بود دوباره به یلدا جونم اس دادم گفتم عزیزم میخوام صداتو بشنوم خواهش میکنم گفت باشه ببینم چی میشه.خیلی حال میده وقتی که مستی با کسی که خیلی دوسش داری حرف بزنی.بعد از چند دقیقه دیدم بهم زنگ زد برداشتم گفت ببین من به بهانه دستشویی اومدم پایین و خیلی نمیتونم صحبت کنم گفتم خوبه اشکالی نداره .گفتم یک سوال ازت دارم بپرسم؟گفت ؟جانم بگوگفتمببین مصطفی اصلا به تو و یاشار شباهتی نداره راستشو بگو بهم که چکاره ی تو هست.انگار که خیلی عصبی شده باشه گفتچه لزومی داره بهت دروغ بگم؟؟؟؟؟؟؟گفتم منظوری نداشتم ولی خودت قبول کن که اصلا بهت شباهتی نداره توبه این بلوندی و سفیدی یاشار هم همینطور ولی اون موهای موج دار مشکی داره رنگ پوستش هم سبزه است؟؟؟؟؟؟؟با صدای لرزان از عصبانیت گفت هرجور دوست داری فکر کن این همه دوست داشتی صدامو بشنوی فقط میخواستی همینو ازم بپرسی کاری نداری.؟؟؟؟من که هول شده بودم ممکن از دستش بدم گفتم عزیزم به خدا منظوری نداشتم با حالت مستی که داشتم خیلی خودمو کنترل میکردم که تو حرفام سوتی ندم که بفهمه اروم ازش خواستم باهام ازدواج کنه.یکه خورده بود گفت تو که منو نمیشناسی چطور این پیشنهاد رو میدی تو فقط منو چند بار دیدی تازه باهم حرفی هم نزدیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟گفتم معصومیت یک دختر از تو چشماش میشه فهمید برای من همین کافیهیلدا از وقتی که دیدمت اتش گرفتم هرچی داره میگذره واقعا دارم عاشقت میشم یک سوال ازت میپرسم راستشو بگو ؟گفتباشهگفتمدوسم داری؟؟؟؟؟؟؟گفتاگر نداشتم بهت زنگ نمیزدم باهات نمیموندمگفتم دوست دارم بهم بگیبا همون صدای ظریفش مثل دختر بچه های بانمک اروم شمرده شمرده گفت؟ د و س ت د ا رم خوب شد.دیگه از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم قلبم بشدت تو سینه میزد .با صدای لرزان که از خوشحالی تونستم بغضمو بخورم و گفتم پس باهام ازدواج کن.با حیا و خجالت خاصی گفتاخه من چی بگم نمیدونم بخدا هر چی تو بگیدیگه داشت دور میشد با عشقی چند برابر روز های قبل بهش گفتم دوووووووووووست دارم عزیزم خداحافظ.مستی هنوز داشت بهم حال میداد دوباره به جمع پدر اینا ملحق شدم و روحم فقط پیش یلدا بود.فکر میکردم خوشبختی بهم رو اورده.خلاصه بعد از 2 روز دیگه ما به شهر خودمون برگشتیم و تعطیلات تموم شد و دوباره کلاسهای دانشگاه و دردسر رفت و امد به شهر دانشگاهم و ……ولی یک دلخوشی داشتم که دل به دل کسی بستم که اونم منو دوست داره.باهاش قرار میگذاشتم که ببینمش ولی خیلی میترسید و به زور قبول میکرد و وقتی که میومد دائم اینطرف و اونطرف رو نگاه میکرد انگار منتظر یک چیز بد بود منتظر کسی که تعقیبش کرده و حالا میخواد مادو تارو رسوا کنه واقعا دیدنش توی کافی شاپ یا توی پارک ها همراه با ترس بود هم برای من که توی اون شهر غریب بودم و هم برای اونم که شهر خودشون بود توام با شوک بود بعد از 3 -4بار دیگه که با این فلاکت قرار میگذاشتیم توی یکی از قرار ها دستشو گرفتمو بهش گفتم میای خونه ی ما؟چشمای قشنگشو درشت تر کرد و گفت نهگفتم اخه چرا؟گفت اینجوری بهترهناراحت شدم گفتمبهم اعتماد نداری؟گفت بحث این نیست من نمیتونم بیامهمینطور دستشو به صورتم نزدیک کردم بوسیدم وگفتم حتی اگر من ازت بخوام؟؟؟؟؟گفتوای امین تو همیشه همین کارو میکنی گیر نده دیگه وقتی میگم نمیشه یعنی نمیشه دیگه.دستشو به نشانه نارضایتی اروم ول کردم و به وسایل بازی100 متر اونطرف تر که یک خانوم داشت بچه اش سوار تاب میکرد خیره شدم گفتمهرطور راحتی ولی یادتون باشه.یلدا یک نگاهی اطراف کرد و اروم خودشو کشوند به سمت خودم دست راست و چپشو گذاشت روی شونه ام با همون معصومیت همیشگی گفتعزیزم ناراحت نشو دیگه زیر چشمی نگاهش کردم و دوباره نگاهمو به جلو خیره کردم.عصبانی بودم که چرا با اینکه میدونه من با پایان وجود دوسش دارم بهم اعتماد نمیکنه.من دوسش داشتم، عاشقش بودم اصلا تو فکر سکس باهاش نبودم برای من همون دیدن چهره ی قشنگش و اینکه میدونستم منو دوست داره خیلی بیشتر از سکس لذت بخش بود.ولی نمی تونستم اینو بهش بفهمونم یکم خودشو کشید اونطرف تر و گفتخوب بگو چکار کنم باشه میام.گفتم اصلا نمیخواد دیگه زدی تو ذوقم.ناراحت گفتولی من معذرت خواهی که کردم خیلی بی انصافی. شده تا حالا ازم چیزی بخوای من اون کار رو انجام ندم؟.بغض صداشو میشد از لابلای حرف هاش شنید رو کردم بهش اروم دستمو گذاشتم روی شونه اش اوردم کمی پایین تر همینطور که انگار دارم کمرشو ماساژ میدم اروم یکم بیشتر کشیدمش سمت خودم داشتم پیش خودم فکر میکردم چقدر با معرفت بوده و راست میگه هرکاری که ازش میخواستم نه نمی گفت یاد اون خاطره ای افتادم که چند شب قبلش بخاطرم با خانواده اش بحث کرده بود و الان هیچ کس باهاش حتی حرف هم نمیزد.اطراف رو نگاه کردم هوا گرگ و میش بود و کم کم داشت صدای گنجشک ها ی اون پارک پایان میشد سوت و کور دلگیری شده بود هیچ کس توی پارک رفت و امد نمیکرد روی اون نیمکتی که ما نشسته بودیم دید کمی از اطراف روی ما دوتا داشتن .کمی بیشتر بهش چسپیدم اروم سرمو خم کردم و در حالی که سرشو پایین اورده بود به پوست لطیف گونه اش بوسه ای زدم سرشو بلند کرد و با چشم هایی خمار بهم نگاه کرد دوباره دستشو گرفتم گذاشتم روی پای خودمکم کم دیگه هوا داشت تاریک میشد رو کردم بهشگفتم نفسم من بخاطر خودمون این پیشنهاد رو بهت دادم به خاطر اینکه دیگه ترس و لرز مزاحم رو نداشته باشیم وگرنه مطمئن باش اینقدر عاشقت هستم که به اون چیزی که ازش میترسی فکر نکنم با حالتی حق به جانب بهم گفت من از چیزی نمیترسمگفتم پس چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟با حالت چهره ی معصومانه اش نگاهشو بهم دوخت گفت باید چیزی رو بهت از قبل بهت میگفتم ولی الان دیگه دور شده و میترسم بهت بگم .متعجب پرسیدم خوب چی بگو گوش میدم؟گفتنه خواهش میکنم بذار روش فکر کنم دفعه بعد که اومدم پیشت بهت میگم .گفتمقول میدی که راستشو بگی و دفعه بعد هم مثل این دفعه تفره نری؟؟؟؟؟؟با بغضسرشو به نشونه رضایت اورد پایین و دوباره بلند کرد و به چشمام نگاه کرد .حالا دیگه اسمون کاملا کبود شده بود و نور مهتاب به همراه نور ضعیف چراغ پارک چند قدمی ما به موهای قشنگش میتابید اروم دستمو از دستاش جدا کردم شاخ های موهاش که از جلوی شالش بیرون ریخته بودن رو کمی از جلوی چشماش جابجا کردم حالا به اون چشمهای عسلیش خیره شدم هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمیشد اون چشم هاشو خمار کرده بود.به خود که امدم دیدم سریع لب های ظریفشو گذاشته روی لبهام دو دستشو از پشت دور گردنم حلقه کرده چشم هامو بستم و لباهای همدیگرو میخوردیم اروم بادندون لباشو میکشیدم زبونمو میکردم توی دهنش اونم داشت همکاری میکرد و با زبونش دور لبام اروم میکشید همزمان دستمو پشت کمرش بالا و پایین میکردم .ناگهان دیدم گونه هام خیس شدن چشمهامو باز کردم کمی از صورتش فاصله گرفتم دیدم داره اشکاشو پاک میکنه و هق هق ارومی میکرد وای انگار اتیش تو وجودم روشن کردن داشتم میسوختم تو دلم خیلی اشوب شده بود با بغض بهش گفتم چی شدی قربونت برم.؟معصومانه بهم نگاه کرد لبخند تصنعی زد که من ناراحت نشم اروم دوباره دوطرف صورتشو گرفتمو اوردمش طرف خودم لب ها مو به لباش رسوندم نفساش تند تند شده بودن دوباره لب گرفتنو تا تا اخر ادامه دادیم اشک هاش میومدن پایین و گونه های لطیفشو الماس نشون کرده بود هرچی که میگذشت بیشتر تشنه ی لبهای همدیگه میشدیم این خواست دو طرفه بود نمیدونم چقدر لبامون رو به اشتراک گذاشته بودیم که گوشیش زنگ خورد. مامانش بود جواب داد…..صدای ضعیف مامانش کمی به گوشم میرسید بهش گفتخجالت نمیکشی نمیخوای تشریف بیارین خونه الان بابات میاد زود باش دیگه.یلدا جوری که داشت جلوی هق هق کردنشو میگرفت گفت چشم قربونت برم دارم میام.گوشیرو قطع کرد سریع بلند شد به ساعت نگاهی انداخت با حالتی نگران با عجله گفتمن دیگه برم تو کاری نداری؟گفتم نه عزیزم برو مزاحمت نمیشم.کیفشو برداشت و داشت میرفت که با عجله برگشت تو چشمام نگاه کرد دوطرف سرمو گرفت یک لب کوتاه ازم گرفت و اروم در گوشم گفت خیلی دوستت دارم منم با شوق نگاهش کردم با حس وصف ناپذیری تو چشماش نگاه کردم و گفتم منم همینطور خانومم.اون رفت و من داشتم با شوق خاطره ی اون روز قشنگ رو مرور میکردم ناگهان یاد اون حرفش افتادم خدایا اون چه چیز مهمی میخواست بهم بگه که اینطور تو روحیه اش تاثیر گذاشته بود سرمو به اسمون کردم ستاره ها از لابلای ابر ها بهم چشمک میزدن خیلی خوشحال بودم از طرفی کنجکاو بودم که چی میخواست بهم بگه بعد از چند دقیقه اروم بلند شدم و لباس ها مو صاف کردم و راه افتادم به سمت خانه دانشجوییمون 4نفر بودیم توی اون خونه ولی خونه ی بزرگی بود خیلی اون شب شارژ بودم یادمه بچه ها برای امتحان میان ترم داشتن میخوندن من درسم خوب بود ولی خوب درس خیلی سختی بود باید میخوندم ولی فکر یلدا اصلا ولم نمیکرد دوست داشتم بهم حرفشو میزد دوست داشتم دوباره کنارم بود که لبهای قرمز و ظریفشو ممکیدم گذشت و گذشت و گذشت ….فصل سوم روزی که قرار بود بیاد خونه فرا رسید… روز 5شنبه بود ، همه خونه ای هام ،رفته بودن به شهر خودشون چه شوری داشتم وتو دلم مثل سیر و سرکه میجوشید امروز قرار بود بهم بگه که چی تو دلش بوده ، دوست نداشتم باهاش سکس کنم چون واقعا برای ازدواج عاشقش بودم.بالاخره تلفنم زنگ خورد پشت در بود .در رو باز کردم دیدم با یک مانتوی کرم که خیلی بهش میومد اومد تو و من رفتم یک قلیون چاق کردمو اومدم کنارش نشستم روی کاناپه شروع کردیم به صحبت .گفتمبیمعرفت میدونی چند روزه ندیدمت دلم ترکید گلم فکر منم باش.لبخند قشنگی زد و با ناز همیشگیش گفتعزیزم منم خیلی دلم برات تنگ شده بود ولی تو که شرایط منو تو خونه میدونی باید بعد از چند وقت موقعیت پیدا بشه که بیام پیشت.به چشمای قشنگش نگاه کردم و گفتم اره راست میگی کی باشه منو تو بهم برسیم و به این سختی های دوری، پایان بدیم و با لبخند به چشماش نگاه کردم اونم لبخند تصنعی بهم کرد و لباشو جمع کرد و سرشو انداخت پایین ….انگار از حرفم خوشش نیومده باشه سکوت کردمن فهمیدمو بهش گفتم چی شد یکدفعه ؟؟؟نگاهشو بهم دوخت دوباره قطره ی اشکش اومد روی گونه هاش .عصبانی شدم و بهش گفتمخستم کردی نمیخوای بگی چی شده .اشکاشو پاک کرد.با بغض و ترس دستمو گرفت گفت امین تو همون اولش هم درست حدس زده بودی راستش (سرشو انداخت پایین و با خجالت)گفت راستش مصطفی برادرم نیست.کام عمیقی به قلیون زدم و همینطور که دود از دهنم خارج میشد شمرده پرسیدمیعنی چی؟دوباره لب گشود وبا ترس و لرز گفتعزیزم میدونم عصبی هستی ولی یک لحظه گوش بده.شروع کرد به گریه زاری اشکاش مثل بارون از اون چشمای قشنگش میومد با هق هق می گفتمصطفی دوست یاشاره از همون اول منو دیده و خوشش اومده و به یاشار گفته که میخواد با مامانش اینا بیاد خاستگاریه من ولی من اصلا دوسش نداشتم وندارم ولی چون مصطفی خیلی پولدارن مادر و پدرم مجبورم میکنن باهاش ازدواج کنم اون سفر هم همراه ما اومده بود که دل منو به دست بیاره صدای گریه زاری اش بلند تر شد و سرشو گذاشت روی شونه ام که من صورت خیسشو نبینم.بلندتر گفتولی من اونو دوست ندارم امین کمکم کن تورو خدا کمکم کن.هق هق گریه زاری هاش دیوانه ام کرده بود نی قلیون کنار گذاشتم سرشو تو سینم گرفتم وکمی نوازشش کردم که حالش بهتر بشه حالا فقط کمی هق هق میکرد دوبارهگفت امین ؟دوستانه بهش گفتم جانمسرشو کمی به سینم فشار داد اروم گفت دوست دارم.منم گفتممنم همینطور.بعد ازش پرسیدمیعنی یک کلمه هم با مصطفی حرف نزدی؟گفت چرا پسر بدی نیست ولی چون قراره به من تحمیل بشه و من حق انتخاب ندارم نمیتونم دوسش داشته باشم .خدایا داشتم دیوانه میشدم بعد از این همه حرف های رومانتیک و لحظات تکرار نشدنی حالا باید میشنیدم که اون قراره با مصطفی اونم به زور ازدواج کنه اگر کنارم نبود یک دل سیر گریه زاری میکردم.گفتم چرا بهش نه نمیگی؟گفتگفتم بخدا چند مرتبه گفتم ولی ول کن من نیست تا حالا 10 بار جلومو گرفته و منو به زور نشونده تو ماشینش و بهم گفته که دوستم داره و حرف های تکراری حتی 2-3 بارتعقیبم کرده و به محض اینکه یکی بد بهم نگاه میکرد میرفت جلو و شر بپا میکرد.میخواست بهم ثابت کنه که عاشقم است ولی من نمیتوانم دوستش داشته باشم . مادرم هم بهم گیر داده که باهاش ازدواج کنم میگه علاقه بعد از ازدواج به وجود میاد.گفتم بسه دیگه چیزی نمیخوام بشنوم.چند لحظه ای سکوت بین ما حکم فرما بود.سرشو از روی سینم برداشتم و نی قلیون رو دوباره به دست گرفتم و کشیدم.سرش پایین بود و داشت ناخونش را میخورد.من هم فقط فکر میکردم . اخر سر اون سکوت را شکستگفت امین از دستم ناراحتی؟گفتمنه برای چی باید ناراحت باشد میدونستم اگر حرف دلمو میگفتم دوباره گریه زاری میکردانگار که دوست داشت این حرف را بشنود با سرعت پرید و صورتمو کشید به سمت خودش و گفت قربونت برم و لپمو بوسید. خندیدیم گفتم؟ چیه دیوونه شدی؟گفت دیوونه بودم امین دیوونه ی تو لبخندی زدم ولی هنوز تو دلم اتیش بود ناخوداگاه لبامون تو هم گره خورد دستم پشت گردنش بود به شدت منو به خودش فشار میداد داشتم تحریک میشدم دوست نداشتم اینو بفهمه کیرم داشت بلند میشد از این ناراحت بودم دوست نداشتم باهاش سکس کنم عاشقش بودم ولی دست خودم نبود چشمام خمار شده بود وقتی با لبهام اون لبای قشنگشو لمس میکردم زمان از دستم میرفت چشمهامو بسته بودم هیچی بینمون نبود که اون شروع کرد…….. دیدم داره بهم فشار میاره که بخوابم منم خواسته اش رو اجرا کردم خوابیدم روی کاناپه اونم خودشو کشید روی منو خوابید روی من دستامو محکم حلقه کرده بودم دور کمرش مثل مار تو بغلم پیچ و تاب میخورد تنها صدای بین سکوت ما تیک و تاک ساعت بالای سرمون بود.کم کم اهو اوهش به گوش میرسید با یک زور دستانم را از پشتش ازاد کرد روی کیرم نشست دکمه های مانتو شو باز کرد و اونو گذاشت کنار یک تاپ قشنگ صورتی زیر اون مانتو کرم پوشیده بود چشمهایم را بیشتر باز کردم پستوناش خیلی سکسی بودن خط بین سینه هاش و میشد دید حالا به جای اون عشق بین ما شهوت حکم میکرد کسشو از روی شلوار روی کیرم بازی میداد کیر من داشت سفت میشد بلند شدم اونو همینجور که تو بغلم بود به خودم فشار میدادم دوباره پیچ و تاب بدنش توی بغلم شروع شد دوباره خوابیدم اونم روی کیرم بازی میکرد وای چقدر سفید بود دستمو از پیشونیش اروم بردم پایین تر وقتی دستم به لبهای قرمزش رسید با دو دستش دستمو گرفت و انگشتمو کرد تو دهنش با این حرکتش بیشتر تحریک شدم دستمو کشیدم روی گردنو بعدش رسیدم به سینه اش از روی تاپ یکی از سینه هاشو مالیدم خیلی تحریک شده بود داشت دستمو به سینه هاش فشار میداد دوباره اروم بلند شدم دوباره منو گرفت تو بغلش لبامو میخورد از پشت تاپشو دادم بالا تر و تونستم کمرشو لمس کنم دستم به بند سوتینش میخورد اروم بازش کردم چه پوست لطیفی داشت بند سوتین تنگ مشکیش روی پوستش رد انداخته بود اروم پوست کمرشو نوازش میکردم و از جلو هم بالا سینه هاشو میخوردم نفسهاش خیلی تند شده بود.دست انداختم و تاپشو از سرش در اوردم.پستوناش اویزون شدن چقدر خوشگل بودن پستوناش دخترونه ولی خیلی سفید پوستش به حدی نازک بود میشد مویرگ های روی سینه هاشو دید سرسینه هاش گل انداخته بود یکی از پستوناشو گرفتم و دائم با سرش بازی میکردم همزمان اون سینه اش رو میخوردم اروم اروم زبونمو دور نوک سینه اش میکشیدم و به مرکز این دایره میرسیدم اخر سر که دیکه داشت منفجر میشد خودش سر سینه اشو گرفت و به دهنم نزدیک کرد فهمیدم ازم چی میخواد سر سینه اشو مک زدم تا جایی که میشد کردم تو دهنم سیاهی چشماش رفت بالا گفتاهههه و خواست به پشت بیوفته که سریع اون دستمو که داشتم باهاش سینه اش رو میمالیدم گذاشتم پشتش اروم به پشت خوابوندمش خودم اومدم روش با حرص و ولع تیشرتمو در حالی که داشتم واسش پستونشو میخوردم در اورد اه اه اه قشنگی میکرد انگار این صدا مال یک دختر بچه ی 4 ساله است.وقتی که خوب از سینه هاش سیر شدم شروع کردم زبونمو کشیدم روی شکمش و دور سوراخ نافش بازی میدادم دستشو میزد توی موهام و چنگ میزد داد میزد امین اههه عشقم اهههه پیچ و تابش بهم فهموند که وقتشه برم پایین تر دکمه شلوارشو باز کردم و همینطور دکمه های بعدی ، شرت سفیدش با توپ های قرمز نمایان شد شلوارشو بیشتر کشیدم پایین خیسی کسش قسمتی از شرتشو که روی درز کسش بود رو تیره تر کرده بود کاملا میشد فهمید خیلی ترشح کرده.دست گذاشتم گوشه ی شرتش و دادمش کنار تر وای اون کس صورتی رنگش جلوم نمایان شد زبونمو در اوردم و از پایین به بالا لیس زدم اه بلندی گفت و یکم پاهاشو جمع کرد سرمو اوردم بالا به چشمای عسلیش خیره شدم وبا سکوتم ازش پرسیدم که ایا دوست نداره براش بخورم؟دستشو گذاشت روی چوچوله اش پاهاشو بازتر کرد و اروم گفت بخوربا عجله شرتشو از پاش در اوردم و زبونمو گذاشتم روی چوچوله اش اهش رفت توی اسمون هی سرشو میوورد بالا منو نگاه میکرد که دارم چطوری کسشو براش میخورم دوباره سرشو با ضرب میاورد پایین دندوناشو به هم فشار میداد و وحشیانه اه و اوه میکرد .کسش مزه ی بدی نمیداد ولی ترشحاتش خیلی زیادتر شده بود اصلا نمیشد فهمید که خیسی کسش کار اب دهن منه یا ترشحات کسش. پیچ و تاب بدنش همراه شده بود با باز و بسته شدن پاهاش وقتی از پایین تر میرفتم میرسیدم به اون سوراخ کون گوشتیش ولی دوست نداشتم کونشو بخورم دیدم که خیلی به موهام چنگ میزنه فهمیدم که میخواد ارضا بشه سرعت رو کمتر کردم که به این زودی ارضا نشه اخه من هنوز ارضا نشده بودم.از روش بلند شدم و خواستم شلوارمو در بیارم که با کمی مکث بلند شد و جلوی پاهام زانو زد دکمه ام را خودم باز کردم و اونم زیپمو کشید پایین چون شلوارم تقریبا تنگ بود خودم هم کمکش دادم که برام کشیدش پایین شرت ادیداس خاکستری به پا کرده بودم و کیرم از بس راست شده بود یکم جلوی شرتمو خیس کرده بود داشتم از شهوت میمردم یلدا شرتمو کشید پایین و به کیرم زل زده بود کیرم سفید و تقریبا بزرگ بود یکم دست زد به سرش و با انگشتش اب اولیه کیرمو پاک کرد بهم نگاه کرد لبخندی توام با شهوت زیاد بهم کرد و اروم سرشو به کیرم نزدیک کرد لبای قرمزشو باز کرد کیرمو کرد تو دهنش خیلی وارد نبود فقط جلو و عقب میکرد و زیر کیرم به دندوناش میگرفت ولی با این حال هم خیلی حال میداد اینکه ببینی اون لبهای قرمز و کوچیک روی کیرت جلو و عقب میشه با دستش تخم هامو میمالید دیدم دیگه نمیتونم روی پا بایستم چرخیدم و روی کاناپه لم دادم دوباره اومد به سمت کیرم با یک دستش کیرمو گرفته بود و دست دیگه شو دراز کرد و کشید روی سینه ام دستشو کشیدم بالا انگشت ظریفشو کردم تو دهنم دوباره خم شدم و زیر چونه اشو گرفتم به چشمای عسلیش که ازشون شهوت میبارید خیره شدم لبامون دوباره به هم گره خورد دوباره صورتمو ازش دور کردم و اون یکم دست کوچیکشو روی کیرم بالا پایین میکرد یکم که کیرم خشک تر شد دوباره لباشو باز کرد با چشمای بسته کیرمو میمکید دوست داشت تا اخر بکنه تو دهنش ولی نمیتونست میترسید خفه بشه 2-3بار کیرمو اوورد بیرون و اوق میزد که خیلی دلم براش سوخت بلند شدم دیگه دلم نمیخواست اینطوری رنج بکشه اونو بلند کردم خودم هم بلند شدم پشت به خودم چهار دست و پا روی لبه کاناپه خوابوندمش جوری که کون سفید تپلش بهم قنبل کرده بود منم ایستاده یکم کونشو مالیدم از زیر، دست به کسش میزدم اروم یک بند از شصتمو میکردم تو کسش اهه اهه اهه سوزناکش دلم رو به لرزه درمی اورد کیرم رو به کسش نزدیک کردم سرشو داخل کردم خودشو عقب تر میداد اما همین که کیرم به پرده اش میخورد خودشو میکشید جلو با ارامش و ترس از پرده اش تقه های اروم میزدم اونم هربار که یکم کیرم میرفت تو اه سکسی از ته دل میکشید چند دقیقه ای همینطور گذشت سر خیس شده ی کیرمو اوردم بیرون و روی سوراخ کونش بازی دادم یکم خواستم بکنم تو که به سرعت خودشو کشید جلو سرشو برگردوند و بهم نگاه کرد گفت چکار میکنی؟؟؟؟ حالت التماس کننده ی چشمام رو دید حرفی نزد و روشو برگردون منم دست گذاشتم روی کمرشو با کمی فشار بهش حالی کردم بیشتر قنبل کنه حالا سوراخ کونش تو اون پوزیشن خیلی قشنگ بود انگشتمو کردم تو دهنم و خوب خیسش کردم و کردم تو سوراخش اخ ارومی گفت یکم جلو عقب کردم دستمو اوردم بیرون حالا اون یکی انگشتمم خیس کردم و دوتا انگشت کردم تو کونش با اون دستم هم کسشو میمالیدم که بیشتر حال بکنه بعد از چند بار جلو و عقب کردن دستم کیرمو یه سوراخش چسپوندم خواستم امتحان کنم که دیدم بیچاره خیلی داره درد میکشه رفتم کرم رو از جلوی اینه برداشتم و امدم و یک عالمه کرم روی کیرم و در سوراخ کون اون خالی کردم بار دوم امتحان کردم حالا راحت تر کیرمو تا نصفه کردم تو ولی اون داشت درد میکشید وای وای اخ اخ اوووووووه اووووه وای یکم سنگ دل شده بودم کیرمو تا نصفه کرده بودم تو همونجوری تقه های اروم میزدم هر 4-5 تقه ای که میزدم کیرمو بیشتر میکردم تو تا اینکه کاملا رفته بود تو و اون درد اولیه رو نداشت دیدم داره چوچولشو میماله کم کم به بدنش تاب میده درسته اون داشت لذت میبرد اخ و وای هاش تبدیل شده بودن به اه و اووووووم و اووووف کیرم انگار لای گیره بود خیلی کون تنگی داشت سرعتمو بیشتر کردم اونم ازم میخواست که بیشترش بکنم تا جایی که جون داشتم محکم و تند تقه میزدم حس کردم داره ابم میاد خم شدم روش و سینه اشو از پشت گرفتم بهش گفتم کجا بریزم با شهوت گفت نمیدونم هر کار دوست داری بکن دستمو بردم سمت کسش دستشو از رو چوچوله اش برداشت و من براش میمالیدم چند تا تقه زدم و ابم اومد همون داخل خالی کردم اونم اخ بلندی کشید و خودشو به طرف عقب هول میداد انگار دوست داشت بازم کیرم تو کونش باشه تندتر کسشو مالیدم که به ارگاسم رسید فکر کنم دوسه بار قبلش ارگاسم شده بود چون خیلی به شدت اه کشید و معلوم بود که کامل ارضا شد. شل شد و افتاد روی کاناپه منم یکم کمرشو از پشت ماساژ دادم تا سر حال اومد برگشت و بهم نگاه کردو با عشقی مضاعف از قبل سرم و کشید به سمت سینه اش منم خودمو کشیدم به سمتش و اومدم کنارش روی کاناپه ولو شدم کیر نیمه جونم وسط پاهاش بود و دیگه حال نداشتم دستمو انداختم دور کمرش و چشم هامو بستم و خوابیدم یلدا فقط موهامو نوازش میکرد و چند دقیقه ای پیشونیم رو بوسه میزد.یلدا اون روزبعد از چند ساعت از پیشم رفت و منو با هزار و یک فکر تنها گذاشت.به خودم میگفتم چرا باهاش سکس کردی مدام خودمو سرزنش میکردم میدونستم چون قبل از ازدواج باهام سکس کرده دیگه یلدا ی همیشگی نیست.ازطرفی هم نمیتونستم بیخیال از کنار ماجرای مصطفی رد بشم به خودم میگفتم مگه میشه به زور سوار ماشین کسی شد اگر مصطفی دست مالیش کرده باشه ؟؟؟؟؟؟؟وای اگر دلش پیش مصطفی باشه اون که هم پولداره و هم قیافه اش بد نیست.اخه از کجای من خوشش اومده که اینطوری لگد به بخت خودش میزنه اگر بعدا منت سرم بذاره که من به خاطر تو مصطفی رو رد کردم چی؟؟؟؟؟؟در عرض چند ساعت 180درجه تغییر کرده بودم خیلی بدبین شده بودم فکر میکردم در طول این چند ماه بهم خیانت کرده.اگه زمانی که بامن نامزد بکنه از کس دیگه ای خوشش بیاد چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟خودمو میشناختم محال بود بعد از ازدواج به خاطر این سکس لعنتی که لذتش فقط چند لحظه بود بتونم جلوی شکم رو بگیرم عاشقش بودم ولی این علاقه داشت خودشو به نفرت تبدیل میکرد به خودم میگفتم منو باش که به این سادگی چند ماه دل به دلش دادم و اون حقیقت به این بزرگی رو ازم پنهان کرده بود چه تضمینی وجود داره که اون همین الان هم با کسی غیر از من نباشه یا اینکه دروغ های دیگه ای هم بهم گفته باشه.وای خدا سردرد گرفته بودم این افکار از ذهنم بیرون نمیرفتن سیگاری اتش زدم و پک میزدم و فکر میکردم از طرفی عذاب وجدان داشتم که چرا باهاش سکس کردم .پک عمیق میزدم به خودم گفتم تو دیگه نمیتونی براش همسر خوبی باشی حداقل اونو بدبخت نکن شاید مصطفی بتونه اونو خوشبخت کنه چون بعد از این همه نه شنیدن به گفته ی خود یلدا هنوز دست بردارش نیست وبعد از چند روز به این موضوع فکر کردن تصمیمم رو گرفتم این ماجرا تا عمیق تر نشده باید تموم بشه باید فکری میکردم توی طول این چند روز هم اصلا جواب اس ها و تلفنشو ندادم.بیتابی میکرد بیچاره فکر میکرد من بلایی سرم اومدهفصل چهارم بعد از چند روز مشروب زیاد خوردم و روش سیگار کشیدم تا نفهمم چی میگم رفتم توی پارک توی محلمون تلفنم زنگ خورد گوشی رو برداشتم خیلی سرد باهاش برخورد کردم گفت وااااااااا امین مطمئنی خودتی ؟گفتمنمیخوای بگی چکار داری؟هق هق هاشو میشد پشت تلفن شنید گفتبعد از چند روز که جوابمو دادی حالا اینطوری باهام حرف میزنی تو چت شده امین به همین زودی ازم خسته شدی؟گفتمبحث این نیست بذار رک بهت بگم من تو رو واسه ازدواج نمیخواستم بهت دروغ گفتم.در حالی که داشت گریه زاری میکرد با عصبانیت داد زد چی گفتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟گفتم منظورم اینه که من تورو دوست داشتم ولی هرچی فکر میکنم منو تو هیچ تناسبی با هم نداریم.گفتدستت درد نکنه اقا امین دستت درد نکنه .نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم داشت سیل اشکم داشت جاری میشد بغض کردم گفتم کاری نداریگفتدیگه نهگوشیرو قطع کردم هوا گرگ و میش بود روی یک نیمکت نشستم سرمو بین دو دستم گذاشتم و شروع کردم به گریه.مردم رد میشدن و صدای منو میشنیدن و با تعجب از کنارم رد میشدن.دیدم توپ دختر بچه ای به طرفم اومد خود اون دختر بچه ی زیبا هم اومد به طرفم توپ رو برداشت با تعجب بهم نگاه میکرد.با صدای معصومانه گفت چیزی شده دایی سرمو بالا اوردم دیدم اون دختر چقدر شباهت به یلدای من میداد همونطور چشمهای عسلیش موهای طلایی و لب های قرمز.موهای مدل خرگوشیش با نمک ترش کرده بود.سرمو تکون دادم گفتم نه عزیزم روشو کرد به طرف مامانش که داشت صداش میکرد ارزو بیا دیگه عزیزم.توپش را بر داشتم و دوستانه بهش دادم اونم با لبخند ازم تشکر کرد.معصومیت چهره اش منو بیشتر به یاد یلدا می انداخت و بی اختیار بهش خیره شدم چقدر با من اشنا بود انگار چند سال است که میشناختمش مامانش به طرفمون امد و دستشو گرفت و کشوندش به طرف خودش توپ به دست در حالی که نگاهشو از من بر نمیداشت ازم دور شد دوباره گریه زاری کردم.خدایا من چکار کرده بودم .دیدم واسم اس اومدیلدا بود نوشته بود میدونم چرا اینکارو کردی میدونم هنوز دوسم داری ولی مطمئن باش حتی اگر پشیمون هم بشی دیگه منو نمیبینی مطمئن باش امین خداحافظ برای همیشه.جوابی ندادم رفتم به سمت خونه در حالی که خودمو کنترل میکردم که تلو تلو نخورم مامورا شک نکنن.گذر زمان هر لحظه اش 100 سال طول میکشید و فکرش داغونم میکرد، دوست داشتم بهش زنگ بزنم و به این دوری و ناراحتی پایان بدم ولی این طرز فکر لعنتی مانع من میشد.2 هفته از اون روز تلخ میگذشت. در حال رفتن به دانشگاه بودم که به محض خروج از خانه ناگهان شماره ای ناشناس بهم زنگ زد دوستش بود، (میشناختمش ،همسایشون بود ، یلدا با اون خیلی دوست بود و ازش خیلی تعریف کرده بود) گفت نامه ای از یلدا داره که باید بده بهم گفتم خودش کجاست که نامه نوشته سکوت کرد.دلم لرزید ودوباره گفتمپرسیدم خودش کجاست.اروم گفت الان تواسمونه فکر کردم حتما با هواپیما سفر کرده گفتم اونوقت به مقصد کجا سفر کرده؟گفتمنظورم اینه که رفته به سفر اخرت روز عقد با مصطفی توی ماشین یکدفعه بیهوش میشه تا به بیمارستان میرسه تموم میکنه پزشکی قانونی هم علت رو نارسایی قلبی تشخیص دادن بخدا یلدا دق کرد از دست خانواده اش.به منم گفت به محض اینکه با اقا مصطفی عقد کرد چون خودش دیگه نمیتونه، من این نامه رو بدم به دستتون……………………وای زبونم قفل کرد دیگه هیچی نشندیم گوشیم از دستم افتاد و چشمام سیاهی میرفت ،به دیوار تکیه دادم قطرهای اشکی بی اختیار روی گونه ام روانه شدند با شنیدن این خبر سوزناک دیگه دنیا برام به اخر رسیده بود داد با دیوانگی اسمش را زیر لب تکرار میکردم و گریه زاری میکردم نمیدانم چقدر زمان گذشت تا توانستم روی پا بایستم و خودمو کنترل کنم به هر ضرب و زوری که بود دوباره به اون شماره غریب زنگ زدم وپرسیدم کجا بیام؟قرارمون همون پارکی بود که همیشه با یلدا قرار میگذاشتم. روی نیمکت همیشگی منتظر بودم سرمو توی دستام گرفته بودم بهت زده به حرفهایی که شنیده بودم فکر میکردمباور نداشتم که یلدای من دیگه توی این دنیا نیست.سرمو بالا اوردم و دیدم یک نفر بالای سرم ایستاده.با پشت دست اشکانم را پاک کردم و بهش نگاه کردم. بهاره دوستش بود.انگار حال اونم بهتر از من نبود چشمان مثل خونش گویای صحت حرفش بودبا نگاهم به دستان خالیش به او فهماندم که خیلی بیتاب گرفتن اون نامه هستم. زیپ کیفش را باز کرد و پاکت نامه ای را به سمتم گرفت ازش گرفتمو تشکر کردم .ولی بدون هیچ صحبتی پشت به من کرد و سریع از من دور شد.دوباره بغض گلومو گرفت به نیمکت تکیه دادم نامه را باز کردم و شروع به خواندن کردم سلام امین عزیزم .شاید الان که داری این نامه رو میخونی دیگه خیلی دیر شده باشه که منو بخوای بشناسی امین من خیلی سختی کشیدم که به جای اون مصطفی با تو ازدواج کنم ولی تو نخواستی امین من بخاطرت با همه ی خانواده ام جنگیدم ولی به تو چیزی نگفتم اگر به خونه ات اومدم فقط چون تو ازم خواستی و وقتی که دیدم با لب گرفتن من تحریک شدی و بهم نیاز داری نخواستم همسر اینده ام با کس دیگه ای یا جور دیگه ای خودشو خالی کنه ولی تو اینو هم نفهمیدی برات متاسفم که روی من فکر دیگه ای کردی الان که این نامه رو مینویسم مجبور شدم که به عقد مصطفی دربیایم از الان دنیا برام بی معنی شده ولی تا روز عقد تصمیم میگیرم که خدا جونمو بگیره یا اینکه خودم به زندگیم پایان بدم.دوستت داشتم نفهمیدی عاشقت بودم نفهمیدی خداحافظ ای بهانه ی زندگیم خداحافظ ای همه ی وجودم خداحافظ …..تا دو روز توی تب شدید میسوختم و نتونستم از جام بلند بشم افسردگی شدید گرفتم دوستان فقط منو دلداری میدادند، نمیدانستند که من چه ادم اشغالی هستم و در حق عزیزترین کسم چه جفایی کردم …………،بعد از چند روز توانستم از جا برخیزم و برگشتم به شهر خودم برگشتم……….دیدم صدای ایفون میاد با بی حوصله گی از جلوی تلویزیون بلند شدم در رو باز کردم مادر و پدر وارد شدند ارین هم بعد از پارک ماشین داخل حیاط، وارد شد مادر به چشمام نگاه کرد و گفت خدا مرگم بده دوباره گریه زاری کردی وای پسرم نکن با خودت اینجوری تورو خدا از دست میری هیچی نگفتم نگاهمو دزدیدم و به سرعت رفتم وارد اتاقم شدم ارین هم بعد از چند لحظه وارد اتاق شد و بهم نگاه کرد که روی تخت ولو شده بودمو داشتم به سقف نگاه میکردم و به سیگار پک میزنم فهمید که حال ندارم چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت…… پک اخر رو به سیگار زدم و فیلترشو توی زیر سیگاری له کردم ومن هنوز داشتم با خودم کلنجار میرفتم که چرا به پاک بودن اون شک کردم و خودمو مسئول مرگ یلدای معصومم میدانستم…… پایاننوشته دکتر امیرعلی

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *