یک شب با سامی

0 views
0%

ساعت از 23 گذشته بود . اگر نقشه من درست پيش ميرفت مادرم تا يك ربع ديگه تماس ميگرفت . نقشه من اين بود كه تا مادرم تماس نگرفته خونه الهه بمونم . وقتي تماس گرفت فوراً به موبايل سامي خبر بدم كه بياد دنبالم . اينجوري مادرم فكر ميكرد كه من شب رو خونه دوستم الهه ميمونم و پدر و مادر الهه هم فكر ميكردند كسي كه دنبالم اومده مادرمه . بنابراين شب رو ميتونستم با خيال راحت پيش سامي بمونم . صبح هم قبل از اينكه مادرم به خونه الهه زنگ بزنه ميرفتم خونمون. از مدتها قبل اين نقشه رو با سامي تمرين و بازخواني كرده بوديم . قرار بود وقتي اجراش كنيم كه من چسب بيني ام رو باز كرده باشم ( آخه بيني ام رو جراحي كرده بودم ) . براي اون شب خيلي تدارك چيده بودم . موهامو رنگ كرده بودم . آرايش كامل . شلوار جين تنگ و شورت و سوتين ست سورمه اي . بالاخره ساعت 2325 با تلفن مادر انتظار به سر رسيد. 10 دقيقه بعد سامي با دوتا بوق منو دعوت كرد . – خانم الهي فرد شرمنده خيلي زحمت دادم – خواهش ميكنم عزيزم . تو با الهه براي من هيچ فرقي ندارين – اي پدر چرا مانتو ميپوشين ؟ – بيام به مادرت يه سلامي بكنم – نه .. نه … شما زحمت نكشين. خودم سلام شما رو مي رسونم . شب بخير – شبت بخير عزيزم با عجله پله ها رو دوتا يكي پايين رفتم . و به سرعت توي ماشين سامي جونم پريدم . – سلام سامي زودباش گاز بده – سلام. به به به. خانوم خوب . از طرز حرف زنش معلوم بود مست مسته . رانندگيش هم دست كمي از حرف زدنش نداشت . تا دهكده ساحلي كه خانه خاله اش آنجا بود ( و ما قرار بود به آنجا برويم ) چند بار نزديك بود تصادف كنيم . از سامي وقتي سرش كمي از مشروب گرم بود بيشتر خوشم مي اومد . ولي الان سامي مست و پاتيل بود . اون حتي نفهميده بود كه چسب بيني ام رو برداشته ام . اين ديگه عصبانيم مي كرد . براي همين هم تا خانه خاله سامي ( كه قرار بود هرمز پسرخاله سامي اونجا تنها باشه ) اصلاً باهاش حرف نزدم . وقتي ماشين رو پارك كرد و پياده شدم از داخل خونه صداي خنده هاي مستانه چند نفر جوان مي اومد . همين يك ساعت پيش داشتيم با الهه راجع به يكي از دوستامون صحبت ميكرديم كه به خونه دوست پسرش رفته بود و دوستان دوست پسرش همگي باهم ترتيب اونو داده بودند . پاهام سست شد . با ترس از سامي پرسيدم – اينا كين ؟ – دوستاي هرمز. چطور مگه ؟ – من نميام تو – آخه چرا ؟ – بگو برن بيرون – زشته پدر مگه خونه منه ؟ – يعني اينا قراره امشب اينجا بمونن ؟ – خوب آره – پس منو برسون خونمون – آخه چرا ؟ مدتي طول كشيد تا سامي ( كه از زور مستي و خواب داشت از پا مي افتاد ) قانع شد كه بايد دوستان هرمز از خانه بيرون بروند و مدت طولاني تري نيز طول كشيد تا خود آنها هم قانع شدند (يا نشدند ؟ نمي دانم ) . در هر حال با بيرون رفتن آنها من و سامي به داخل خانه رفتيم . هرمز كه از اين كج خلقي من به شدت عصباني بود پوزخند مستانه اي به من زد و به نحوي كه سامي نشنود گفت – جنده لاشی خانوم . فكر كرده تحفه است گوزو به سرعت به داخل اتاقي كه سامي رفته بود رفتم. سامي مثل جنازه روي تنها تشكي كه روي زمين قرار داشت افتاده بود و خرناس ميكشيد . كليد روي در نبود و نميشد در را قفل كرد . پشت در نشستم . ساعت دو شب بود. خوابم مي آمد و خسته بودم . سامي اصلاً نفهميده بود كه چقدر برايش خوشكل كردم و اصلا هم به روي خودش نمي آورد كه چه ريسكي رو انجام دادم كه شب رو پيش اون اومدم و خونه رو پيچوندم . به شدت سردم بود و نياز به دستشويي داشتم . شلوار جين تنگم هم بر شدت اين نياز مي افزود. عجب شب شاهكاري با ترس و لرز بلند شدم و كمي لاي در رو باز كردم. هرمز داشت ظرف مي شست و براي خودش در عالم مستي آواز ميخوند . خودم رو به داخل دستشويي انداختم و خودم رو راحت كردم . هرمز متوجه من نشده بود . به اتاق برگشتم . با آن شلوار نمي توانستم بخوابم . از طرفي سردم بود و لخت خوابيدن هم (با توجه به اينكه در قفل نمي شد ) به صلاح نبود . مانتوام را روي سامي انداختم و كنارش دراز كشيدم . با اينكه خوابم مياومد يك ساعتي را هم همينجوري سر كردم . دستم رو به گونه سامي كشيدم . چشمهايش را باز كرد . – چقدر خوشگل شدي ؟ – بيدارت كردم ؟ – چقدر ناز شدي ؟ ….. بلند شد و نشست. مرا هم بلند كرد . دستهاش رو روي شونه هام قرار داد . صورتم رو ميون دستهاش گرفت . انگشتهاش رو لاي موهام فرستاد . سرم رو به سمت خودش كشيد و لبهام رو خورد . بوي الكل دهنش و تلخي مزه لبهاش رو دوست داشتم . نيم ساعت بعد وقتي پشت به او سجده كرده بودم و باسنم زير فشار سكس داشت مي تركيد از خودم مي پرسيدم چقدر دوستم داره؟يك قطره اشك از گونه ام روي دستم چكيد.

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *