سلاماول از همه اعتراف می کنم که اسم های به کاررفته در این داستان بر خلاف خود داستان واقعی نیست .راستش بخوای می دونم که با خوندن این داستان شاید فکر کنی می خواستم دروغ بگم یا شاید فحشم بدی و شایدم اصلا این داستان حذف بشه اما این داستان واقعیت داره . هر چی هم دوست داری بگوکاردانی ام رو که گرفتم نتونستم ادامه تحصیل بدم و رفتم سربازی . خانواده ما از نظر مالی ضعیف بود و تا سربازیم تموم شد مجبور بودم سریع برم سر کار . اما کو کار ؟؟؟؟اونم کاردانی کامپیوتر که ماشالله فراوونه و دانشگاه چارقوز آبادم دیگه مدرکش رو ارائه می ده . اما من کار تجربی زیاد داشتم و تو فکرم بود یه کاری داشته باشم که آقای خودم باشم .خیلی درهارو زدم و جوابی نگرفتم تا اینکه به پیشنهاد یکی از دوستام یه کارت ویزیت توپ طراحی کردم و بردم یه شرکت تبلیغاتی که چاپش کنه تا اون و به دوستام بدم که هم بتونم تجربه ام رو زیادتر کنم هم جا بیفتم و هم یه پولی به دست بیارم(مثلا این یک کار تبلیغاتی بود )) .اولین بار توی دفترشون دیدمش یه دختر زیبای جذاب که هیچی توی زیبایی کم نداشت . چشمان زیبا . اندام زیبا و از همه مهمتر اخلاق خوبش که یه دنیا ارزش داشت . خیلی زود دل بسته اش شدم . بدون اینکه بشناسمش و یا حتی بدونم شوهر داره .- امرتون رو بفرمایید .- یه کارت ویزیت کتان می خوام . طرحشم آماده کردم- میشه طرح رو ببینم- بله حتما توی این فلش .- طرح خیلی زیباییه کار خودتونه- آره من یک کمی با فتوشاپ کار کردم- ما یه طراح می خوایم . البته حقوقش خیلی زیاد نیست شما کسی رو سراغ ندارید ؟- کسی که نه اما خودم یک کمی بلدم کار کنم . نمونه کار هم دارم توی همون فولدر My Design می تونید ببینیدباز شدن فولدر همان و باز شدن پای حسام به اون شرکت تبلیغاتی همان .دیگه روزی حداقل 8 ساعت با هم بودیم و …خیلی زود متوجه شدم که متاهله اما نخواستم بپذیرم و سعی می کردم هی بهش نزدیکتر بشم .اما خیلی سنگین بود و به کسی رو نمی داد . خیلی ها تو کفش بودن و نخ می دادن اما کمترین اعتنایی به کسی نداشت مخصوصا من .اما خوب دیگه کم کم به هم نزدیک شدیم و بهش فهموندم که دوستش دارم و دیگه کار به جایی رسید که یه روز یه طرحی توپ زدم و توش نوشتم نیوشا عزیز دوستت دارمکم کم رابطمون از حالت یک طرفه به دوطرفه تبدیل شد و من و اون بیشتر با هم صحبت می کردیم . از زندگیش می گفت از شوهرش از خانواده اش .با وجودی که کار اونجا برای من مقرون به صرفه نبود اما نیوشا دلیل موجهی بود که اونجا بمونم و حتی برخورد بد و تحقیر آمیز مدیر اونجا رو هم تحمل کنم . مدیر اونجا هم که به عشق من و نیوشا پی برده بود از این فرصت سوء استفاده می کرد و تا می تونست از من بیگاری میکشید.یه روز نیوشا گفت بیا امروز ظهر شرکت باشیم و به کارهای عقب افتاده برسیم . خوب کی حاضره چنین موقعیتی و از دست بده با کمال میل قبول کردم . چون مدیر شرکت مسافرت بود و می دونستم که تا بعد از ظهر کسی مزاحم ما دوتا نمیشه اما تو فکر شوهرش بودم که فهمیدم نیوشا اون رو پیچونده و شوهر بدبختشم به یه سفر کاری رفته .حالا هم من می دونستم که نیوشا من رو دوست داره و نیوشا هم می دونست که من عاشقشم .بعد از خوردن ناهار کارها خیلی سریعتر از اون چیزی که فکر می کردم پیشرفت و نیوشا ازم خواست که کنارش روی مبل بنشینم .یه مبل سه نفره . کم کم جرات پیدا کردم که بهش نزدیک و نزدیکتر بشم تا جایی که دستش رو توی دستم گرفتم و محکم فشار دادم . سکوت محضی توی شرکت حاکم شده بود و من قلبم داشت کنده می شد تا می خواستم حرف بزنم یه فشار از توی سینم خارج می شد که نمی ذاشت چیزی بگم . همش آب دهانم رو قورت می دادم . کم کم دستم رو بردم طرف صورتش و صورت نازش رو با انگشتام لمس کردم . چه حس با شکوهی کم کم صورتم رو به صورتش نزدیک کردم و وقتی دیدم مقاومتی نمی کنه یه بوس جانانه از لپ سفیدش گرفتم . بعدیبعدیبعدیکه دیدم داره لبهاش رو به لبهام نزدیک می کنه . اولین بار بود که از کسی لب می گرفتم . کم کم دراز کشید روی مبل و منم مقنعه اش رو در آوردم و روش دراز کشیدم . شده بودم مثل آدم های قحطی زده . خدایا من به آرزوم داشتم می رسیدم . آرزویی که خیلی از پسرها داشتنکم کم دستام بردم طرف دکمه های مانتوش و اونها رو باز کردم و خواستم برم سمت شلوارش که یه لحظه مقاومت کرد . منم از خود بیخود شده بودم و نمی دونستم چی می گم و چیکار می کنم که یه هو یاد حرف یکی از بهترین دوستام که می تونم بگم استاد زندگی من بود افتادممی گفت آدم بعضی وقتها از یه کاری دلگیر میشه و از دلش بیرون نمیاد و بعضی وقتها یه کار خوب همیشه توی ذهنش می مونه . خدا هم همینجوریهیعنی این همون کار بود ؟؟؟؟بلند شدم . اما نیوشا هنوز هم دست من رو محکم گرفته بود و ول نمی کرد . وقتی مقاومت من رو دید دستم رو ول کرد . همونجا گفتم خدایا به خاطر تو از این گناه می گذرم ، تو کمکم کن و سریع رفتم توی اتاقم و وسایلم رو برداشتم . نیوشا حسابی گیج شده بود و مونده بود قضیه چیه . هی میگفت ناراحت شدی ؟قضیه چیه ؟نمی خواستم اینجوری بشهاما من تصمیم رو گرفته بودم . رفتمتا یه چند روزی منگ بودم و با خودم کلنجار می رفتم .نیوشا و کارم رو از دست داده بودم و دوباره شدهه بودم حسام آس و پاسهی خودم رو سرزنش می کردم ؛ توجیه می کردم ، فحش می دادم به خودم و حتی به سرم زده بود که دوباره برگردم پیشش و رابطه ام رو ادامه بدم اما من دیگه تصمیم رو گرفته بودمچند روزی از نیوشا بی خبر بودم . نه دیگه اون به من کاری داشت نه من به اون . اما راستش بخواین هنوز دلم باهش بود و از خدا می خواستم دوتامون رو ببخشه.یک هفته از ماجرا گذشت و من شده بودم عینهو آدم ورشکسته ای که تنها سرمایه اش امید به خدا بود .اما دیگه داشتم کم کم همین سرمایه ی ارزشمندم رو از دست می دادمیه روز همینجور که داشتم توی خیابون راه می رفتم یکی از دوستای زمان خدمتم رو دیدم . جلال از دوستان نیکم بود و من خیلی دوسش داشتم اما بعد از خدمت خیلی با هم در رابطه نبودیم .- سلام خوبی حسام؟- سلام نه جلال جان- چرا ؟- بیکارم . حوصلم سر رفته- خوب بیا با هم یه شرکت بزنیم- شوخی می کنی ؟؟ من که پول ندارم- خوب عیبی نداره بیا یه کاریش می کنیمبابای جلال از سرمایه داران بزرگ شهر بود و حسابی این طرف و اون طرف نفوذ داشت .سریع باباش یه وام برای من جور کردم و خود جلال هم سرمایه اش رو آورد و شروع کردیماین گذشت و پدر و مادرم پیشنهاد دادن به خواستگاری دختر یکی از دوستانمون که خیلی پولدار بود بریم . اما من و مادرم خیلی دلهره داشتیم و باورمون نمی شد که اونها حاضر باشن تنها دخترشون رو که به گفته ی پدر خانمم به جونش وابسته است به من بدن .پا پیش گذاشتیم و خیلی راحت تر از اون چیزی که فکرش رو می کردیم وصلت صورت گرفت . پدر خانمم همیشه می گه مهر تو به دلم بدجور افتاده بود که قبول کردم . خداروشکر بعد از پیدا کردن دو تاشریک خوب یکی در کار و یکی در زندگی، زندگی من از این رو به اونرو شد و البته سختی های بسیاری هم کشیدیم (کدوم کاره که سختی نداشته باشه؟؟؟) اما به جرات می گم موفق شدم .به لطف پدر خانمم و کمک پدر و مادرم و البته تلاش و همت خودم الان در ظرف چهارسال هم تونستیم شرکتمون رو توسعه بدیم و بتونیم 25 نفر رو مشغول به کار کنیم و هم خداروشکر زندگی خیلی موفقی دارم . مخصوصا سال 90 با وجود بحران مالی شدیدی که در کشور بود هم تونستم ماشین دلخواهم رو بخرم هم یه واحد آپارتمانی در حد وسع خودمون هم چند تا سفر خارجی برم .من همه ی این ها رو به خاطر گذشت از اون گناه بزرگ می دونم .چند روز پیش از طریق فیس بوک با این سایت اشنا شدم و اومدم و چند تا داستان خوندم و از شما چه پنهون چند تا عکس نگاه کردم . وقتی یاد این خاطره ی بزرگ زندگیم افتادم گفتم بزار اون رو برای شما هم بگم . درسته شاید خیلی هاتون ناراحت شید و فحشم بدید . خیلی ها هم فکر کنید دروغ می گم اما هدف من اینه که شاید این واقعه به درد حداقل یک نفر بخوره .همیشه خداروشکر می کنم به خاطر دو تا نعمت که خودش نداره اما به من دادهشریک خوب در کار و شریک خوب در زندگیبرای همه تون آرزوی موفقیت و سربلندی دارمنوشته حسام
0 views
Date: November 25, 2018