چند وقتی هست که میام و داستان های این قسمت رو میخونم اما دیگه داستانها اون رنگ و لعاب قدیمها رو ندارن یا دروغن و به اسم مستند میدن یا میگن الکیه ، اما داستان بدون محتواست.خلاصه اصلا ساختار داستانی نداره . برای همین این داستان رو تقدیم میکنم به این سایت . این داستان رو الگو قرار بدن داستان نویسها و خاطره نویسی خودشون رو داستان خطاب نکنند………………………………………._این داستان بدون توهین به یک قشر یا ملت یا نکوهش یک رژیم هستش. به شخصه برای سن کمتر از 21 سال توصیه نمیکنم چون دلیلش فراغ نبودن فکر و اندیشه و عدم رشد دیدگاهشونه و هیچ چیز ضد ارزشی در این داستان نیست.امیدوارم غلط های املاییشم اگه داشت ببخشد. یک چــــمدان ســــــــــــکساواخردبیرستان بود و من تازه تازه داشتم با اندام های خودم آشنا میشدم . آن روزها مثل الان نبود و دختر و پسر باهم در یک کلاس درس میخواندیم ، ولزومی نداشت که جدا باشیم . من هم مثل اغلب بچه ها موهایم را بافته بودم ، کمتر دختری بود که همسن من باشد و ازدواج نکند اما خب اکثر همانهایی هم که عروس شده بودند مادر داشتند و نه مثل من یتیم بودند .مادرم از درد بی پولی و کارهای پدرم دق کرد و مرد .من ماندم و سه تا برادر کوچکتر از خودم و پدر تریاکی خودم که هر شب با رفقای قمار بازش داخل زیر زمین بساط میکردند وتا نیمه های شب بیدار میماندند و نهایتا مست به خانه هایشان بر میگشتند .صبح ها مدرسه بودم و بعد از مدرسه کار خیاطی میکردم.خیاطی هم سر خیابان فرح بود و چون صاحب مغازه ارادت خاصی به شاه داشت اسمش دکانش را شاهنشاه گذاشته بود.صبه ها با آن لباس آبی و آن دامن سیاه و جورابهای سفید با کتاب و دفتر به مدرسه میرفتم و همانطور پیاده برمیگشتم . از این بدبختی ذله شده بودممن کار میکردمو پدرم آنها را دود میکرد .در همین فکر و خیالها بودم که دیدم پسری هم سن و سال من که شیک و پیک کرده پشت سرم راه میرود … تا بحال اینجور نترسیده بودمنورم راه رفتنم را سریعتر و آهسته تر میکردم و به تناسب من او نیز تند و آهسته راه میرفت .نفس نفس میزدم تا اینکه سبزی فروش محله را دیدم و با هراس خودم را به او رساندم دلم آرام گرفت لااقل زیر چشمی که نگاه کردم دیدم ناپدید شده ، مشهدی رضا که او را میرزا سبزی صدا میکردند گفت دخترم نوشین ؟چی شده ؟ چرا رنگ به صورت نداری ؟ همان موقع بود که نفهمیدم چطور شد که افتادم زمین و گویا زنهای محله مرا به خانه بردند و …نمیتوانستم این همه فشار را تحمل کنم شبها آرزوی مرگ میکردم روزها هم روزه بودم تا کمتر بخورم و داداشهایم بخورند و استخوان دار شوند ، اگر هنوز در آن خانه بودم فقط بخاطر همان برادر هایم بودچنر روز بعد دوباره همان پسر را جلوی مدرسه دیدم ، باز ترسیده بودم … تا اینکه امیر مرا دید و گفت خانم زنبورچی ؟ خانم زنبورچی ؟با صدای مردانه ی او بخودم آمدم و گفتم بله؟ و در جواب گفت ـن پسر مزاحمتان شده؟ نرگس خانم برایم ماجرا را تعریف کرده اما من شرم کردم و تا خواستم حرفی بزنم دیدم دعوا شروع شده و کار به چاقو کشی رسیده . تا اینکه کتف امیر خونی شد وپسرک فرار کرد ،در حین دعوا من مثل مرغ پرکنده داد و فریاد میکردم اما کسی جلو نمی آمد کوچه خلوت بود و مغازه ها بسته بودند امیر زمین افتاده بود تا بحال به غریبه ای دست نزده بودم اما همکلاسیم بخاطر من چاقو خورده بود و من دلهوره داشتم اما امیر لبخندی به گوشه ی لبش داشت و من گریه زاری میکردم.دستی به اشکهای من کشید و گفت نوشین گریه زاری دیگه نکن خواهش میکنم ، من چند ساله که خاطر خواه توام اما مادرم …تا این را گفت از حال رفت . اورا با هزار زحمت با اتومبیل مدیر مدرسه به بیمارستان رسانیم آنشب اولین شب بود که دیر به خانه می آمدم . تا رسیدم بوی عرق سگی پدرم فضای حیاط را پر کرده بود ، بدون توجه به اینچیزها رفتم داخل به بچه ها غذا که دادم خودم هم رفتم حمام . تازه یادم افتاده بود که امیر بمن چه گفته ، او اولین کسی بود که بمن گفته بود دوستت دارم و از یادم نمیرفت . داخل حمام که رفتم و خودم را لخت در آیینه نگاه کردم راستش را بخواهید اولش مات و مبهوت بودم تا بحال به خودم اینگونه خیره نشده بودم سینه هایم آویزان نبودند اما کوچک هم نبودنند بدنم سفید و مهتابی بود و وقتی به آن آب میخورد میدرخشید وقتی به شکم صاف خودم خیره ماندم ناخداگاه چشمم به سمت لای پاهایم سر خورد و دستم را از جلوی آن کنار کشیدم و بی مو بود ناز و ظریف مثل پر قو زیباییش را ستایش میکردم نمیدانم چطور شد که هوس کردم تا خود ارضایی کنم نشستم و بعد از کمی مالیدن خودم بدنم بی حس شد ولی جون هوای حمام سرد شده بود خودم را جمع و جور کردم وبعد از حمام کردن بیرون آمدم .چند روز گذشت اما امیر هنوز سر کلاسها نیامده بودثلث سوم آغاز شده بود و پس فردا آخرین روز مدرسه بود تا با فرجه ی 7 روزه وارد امتحانها بشویم .زنگ آخر انشا داشتیم تا اینکه امیر با دستی آویزان وارد کلاس شد ، اجازه خواست و نشست اما پایان حواس من به او بود معلم اسم مرا صدا کرد و گفت خانم زنبورچی بیا پای تخته و انشا یت را بخوان من چیزی ننوشته بودم اما رفتم و معلم گفت بخوانمن هم موضوع قبلی را باز کردم و از خودم چند سطری در مورد این موضوع جدید گفتم ولی خوشبختانه زنگ خورد و کلاس شلوغ شد من هم در ان شلوغی صفحه ی آخر را باز کردمو معلم امضایش کرد و آفرین نوشتتقریبا کلاس خالی شد ، من و امیر و نرگس مانده بودیم که به نرگس گفتم نرگس به آقای هما میگی منو ببخشه من خجالت میکشم همینطور داشتم پچ پچ میکردم که یکدفعه امیر با صورتی خیس برگشت و گفت من عاشقتم و یکهو بلند شد و رفت … .نرگس و من سرخ شده بودیم آنروزها ما دختر پسر ها حیا داشتیم خیلی چیزها میفهمیدیم که دختر پسرهای امروز نمیفهمندنفهمیدم آنروز کی به خانه رسیدم اما کاش هرگز نمیرسیدم..پدرم داشت بچه هایش را میفروخت ، برادر های دوقلویم را داشت به یک ادم پولدار میفروخت دنیا جلوی چشمهایم تیره وتار شد تا رسیدم جیغ و داد راه انداختم اما سیلی ای در گوشم زد که هنوز هم وقتی یادش می افتم گوشم سوت میکشد بلند شدم و در حالی که گریه زاری میکردم از خانه بیرون رفتم ، با آن لباسهای مدرسه نمیشد جایی رفت بفکرم رسید به خانه ی نرگس بروم چون ما که در رضاییه (ارومیه ی فعلی ) آشنایی نداشتیم . اغلب آشناهای ما اهل تبریز و تهران بودند و کمی هم دهات همدان ، بهمین دلیل چند روزی آنجا بودم خانوده اش پولدار بودند نوکر و کلفت داشتند اما آن روزها مثل الان نبود که دروغ و دغل زیاد باشد ، تا نرگس برایشان تعریف کرد چه ها شده مامانش برایم مادری کرد و پدرش برایم پدری شد که هیچ وقت نداشنم . برای مردن مادر و پدر خودم به قدری که برای دوری از آنها در شب ازدواجم گریه زاری کردم اشک نریخته بودم ، هر دو اهل خدا بودند. یک ماه بعد امیر که کار پیدا کرده بود به همراه مادر و پدرش مرا از مادر و پدر نرگس خواستگاری کردند و ما با هم عقد کردیم. اولین سکس عمر من بعد از شبی بود که باهم از سینما برمیگشتیم فیلم سینمایی سینما رضا شاه یک چمدان سکس بود .خانه ی پدر و مادر امیر ویلایی بود و رفته بودند فرنگ تا کمی به پسرشان برسند که آنجا طب میخواند.من هم نوشین سابق نبودم ، موهایم مثل دختر بچه ها بافته شده نبود بلکه تازه ترین مدل پفی آن روزها بود با یک کلاه و دامن چسبان و بلوز سفید کتان که گشاد و تنگ بود.هوا گرم بود تا در حیاط را بست امیر مرا بغل کرد و مثل فیلمی که دید ه بودیم داشت لبهایم را میخورد من هم مثل او شروع کردم به خوردن زبان و لب او بوی بدنش را دوست داشتم همان طور در تاریکی فضای حیاط مرا روی چمنهای کنار استخر با بوسه های مداوم و بی امانی که از لبم میگرفت خواباند ، رویم دراز کشیده بود ناخوداگاه داشتم با دستهای نازک و نرمم کمردرشتش را میمالیدم کفشهای پاشنه بلدم را در آورده بودم و داشتم پشت پاههای او را با پا نوازش میکردم که دستش را روی سینه هایم گذاشت و فشرد.گونه هایم سرخ شده بودند … دکمه های پیراهنم را باز کرد و شروع کرد به خوردن سینه های من، زیر نور ماه سینه های لخت من چنان تلو لویی داشت که انگار چندین سال دو تا ماه در بدنم داشتم و همه بی خبر بودند ، زبانش را روی گردی سینه هایم میچرخانید و اتش در کام هوس من میریخت گرمایی در تیره پشت خودم حس میکردم گرمایی که مرا شل میکرد و یکدفعه ماهیچه های شکمم را سفت میکرد دستم روی سرش بود و سرش را به سینه هایم فشار میدادم همان طور چرخ خوردیم و من روی امیر افتادم سینه ی پر مویی داشت و بوی عرق و بدنش مرا دیوانه میکرد دو باره چرخی زدیم و روی من افتاد ، چیزی تنمان نبود لخت مادر زاد شده بودیم نفسهایم به شمارش افتاده بود که ناگهان دردی در آلتم حس کردم جیغ کوتاه اما آرامی زدم و چنان حس و حال شهوت مرا در خودش فرو برد که نفهمیدم کی جیغم به اه های بلند دردم به لذت تبدیل شد نور ماه هم داشت بیرحمانه تن مرا میخورد چشمهایم بسته بود اما سینه های سفتم را حس میکردم که داشتند میلرزیدن و بالا پایین میشدند ، نفسهای امیر را روی صورتم حس میکردم ، گاهی آرام میشد و گاهی تند تر تلنبه میزد …با دستانش سینه هایم را میکشید یا گاهی گاز میکشید من هم که پاهایم را تا میتوانستم باز میکردم ، چرایش را نمیدانم اما بازو بسته کردن گاه گاه پاهایم اختیاری نبود تن بی مویی داشتم و وقتب امیر روی بدنم دست میکشید حس شهوت مرا خفه میکرد تا اینکه حس کردم نفسم بالا نمی آید ، تپش قلبم بالا بود و ضربه هایش را حس میکردم تنم داغ داغ بود و گرمای آن را از گون ها و گوشهایم میتوانستم حس کنم اما امیر ضربه هاش را محکم کرده بود ، بدنم منقبض شده بود که ناگهان حس کردم تنم دارد به طرز عجیبی میلرزد همزمان با آن لرزش ، چیزی گرم در داخل لوله ی آلتم حس کردم که مثل رگه ی خونی میماند که داشت خون گرم در آن جریان پیدا میکرداز شدت شهوت به خودم میپیچیدم که بدن بی حس شد حالا دیگر نمیتوانستم سنگینی امیر را تحمل کنم در حالی که هنوز آلتش را بیرون نکشیده بود بازویش را زیر سرم انداخت و چرخی زد و کنار هم تا نیمه های شب همانطور لخت خوابیدیم.ولی او همچنان مثل بچه ها سینه هایم را میخورد و من ازین کار لذت میبردممن به هیچ پیامی جواب نمیدم و به این قسمتم نمیام که نظرات رو بخونم ایرانم نیستم متاهل هم نیستم از مردا و پسرها متنفرم و قصد هیچ سکس یا حوصله ی هیچ پیشنهادی هم ندارم.توهین ام کنین باز نمیگم چرا خوبمم بگین باز نمیگم ممنون چون سرم شلوغه و حوصله ی اینجارو ندارم.ممنون خوندیننوشته NUSHIN ZANBURCHI
0 views
Date: November 25, 2018