دستامو اهسته توی جیب پالتو قرمزم فرو کردم.چشمام خسته و بی هدف به جاده یخ بسته دوخته شده بود درختای مغموم لخت،زمین سترون، هوای یائسه…احساس میکردم بهمن یه مرد بی رحمه که به زمین تجاوز میکنهبه سختی چشمامو تاب دادم سمت افشین همونطور آروم مشغول رانندگی بود.به نیم رخ افسونگرش چشم دوختم همیشه قوس طبیعی بینیش جذبم میکرد،دهن کوچیک و چروکای ریز دور چشماش…ریشش توک زده بودو همین نشون میداد رابطمون سرد شده.میدونست بدون ریش بیشتر دوسش دارم بارها بهش گفته بودم دوست دارم گونه هامو بچسبونم به گونه هاش که پوستمون با هم نفس بشه…اما اون حصار مزاحمه ریشاش الان دیگه نمیذاشت…سکوت مزخرف داشت مغزمو میخورد گوشیمو در اوردم و وصلش کردم به ماشین صدای ایبراهیم و… و…صدای ایبو همون چیزی بود که توی اینزمان نیاز داشتم تا اشکمو دراره…یورگونهمون ترانه ای که آواز ضجه های امروز منو افشین بود.دوباره دزدکی نگاش کردم دزدکی حلقه اشکو توی چشمش دیدم.جان دلهیچوقت نمیفهمید وزن اشکهاش روی روحم به اندازه سقوط یه کره زمین سنگینو دردناکه…جرعت نداشتم غرور مردونشو با یه نگاه بی موقع لکه دار کنم.افشین ترک بود.از اون افسونگر های آذری با صدای گرمو سحر انگیزو پوست سفید و موهایی که از سیاهیی نفس ادمو حبس میکرد.حلقه نیمه خمار چشماش زیر ابروهای خوش حالتش نشسته بودو این روزا چهل سالگی داشت جا افتادگی یه ایزدو بهش میداد.افشین ترک بود و میدونست ایبراهیم داره چی میگه داره از چی میخونه اما من فقط آوای نت ها،سوز عمیق توی صداشو میفهمیدم. هرگز متوجه نشدم واقعیت یورگونو من توی آواز یا افشین توی کلمات فهمید.دست کرد توی جیب کتش،بهمنشو در اورد و هوای داغو مسموم اون سیگار فیلتر قرمزشو یکم بعد فرو برد داخل ریه هاش.یه چشمش به جاده بود،یه چشمش سیگار …سرمو انداختم پایین.انقدر غم عمیقی توی سینه ام حس میکردم که زمان و گذرش برام عین یه فضای معلق شده بود.اونقدر معلق که وقتی سرمو اوردم بالا دیدم جلوی ویلای افشینیم…مش موسی این وقت نبودش خودش رفت پایین؛ دو لنگه در بزرگ خاکستریو کشیدو بازش کرد.ماشین حرکت کرد،صدای برگا زیر چرخاش نمیومد احتمالا بخاطر بارون دیشب توی گل دفن شده بودن.پیاده شد،دستمو بردم سمت دستگیره و کشیدم،باز نشدلعنت به من که همیشه یادم میرفت این لعنتیو باید دو بار بکشم تا باز شه.بخاطر همین حماقت افشین زودتر رفت بالا و من بهش نرسیدم.ظاهرش این بود ولی دیگه خیلی سخت میتونستم موقعیت مناسبی پیدا کنم که بهش نزدیک شم.تیکه شیشه های باده سرد میخورد روی پوستم.چقدر ویلا بوی مرگ میدادهمه جا گِل همه جا درختای لخت آلو.استخر خالیه پر از جنازه برگا و شاخه های شکسته.رفتم داخل ساختمون،شومینه رو روشن کرده بود، همیشه میدونست تحمل سرمارو ندارم شاید همین یکم توجهش باعث میشد خونه گرم تر باشه.امیدوار شدم که کمی هنوز براش مهمم…پالتو شال و بقیه آت اشغالارو ریختم روی کاناپه های سالن اصلی و خودم رفتم سمت هالچه کوچیکی که شومینه و یه مبل پارچه ای نرم اونجا بود.کز کردم جفت شومینه رو زمین سرمو چسبیدم به شلوارلی روشنم.کم کم رد تیرگی های اشک سایه روشنش میکرد.تمام وجودم لبریز از وحشت بود که چی میخواد بهم بگه اونقدر وحشت زده بودم که حتی نرفتم ببینم کجاست.یادم افتاد به حرف مادرم که همیشه میگفت امیدوارم عاشق یه ترک چموش بشی که این بلاهای امروزتو سر خودت بیارهنمیدونم ازت ممنون باشم مادرم واسه این نفرین دوست داشتنیت یا نه؟یکم بعد بوی عطرش از پشت سرم بهم فهموند که جان جهان کنارمه.تکون نخوردم اونم هیچی نگفتسکوتمون طولانی شدو افشین تحمل نکرد_باید حرف بزنیم.هنوز سرم روی زانو هام بود با صدای لرزونم گفتم+بگو جانا_بهم نگاه کنتکون نخوردم اومد پایینو چرخوندم سمت خودش حالا میتونستم ببینمش و بازم مطمعن شم تا قعر جهنم عاشقش میمونم._اینطوری نکن بیا منطقی حلش کنیم.تو حرف بزن برای من حتی اگه اون جملات حکم مرگم باشه من عاشق حنجره ی زخمیتم تو حرف بزن…سرمو تکون دادم و لبخند بی رمقی زدم_خودتم میدونی رابطمون دیگه نمیتونه ادامه داشته باشه اینطوری نمیشه.لعنت به من که از اول این بازیو شروع کردم.نباید انقدر غرق هم میشدیم وقتی میدونستیم که…ماریه؟نمیخوای چیزی بگی؟دستمو قاب صورتش کردم و تنها حرفی که اونموقع میتونستم بزنمو گفتم شاید همونی که سالها پیش خاقانی تو همین شرایط برا معشوقش گفته+ترک سن سن گوی توسن خوی سوسن بوی منگر نگه کردی به سوی من نبودی سوی منافشین دستامو جدا کرد و بین دستش فشار داد،سرزنشگر ولی آهسته گفت_ماریدارم جدی باهات حرف میزنم+منم جدی گفتمسرشو فشار داد بین دستش.چشمام متوجه ساعت جدیدش شد.دست چپشو کشیدم سمت خودم+جدیده؟چیه؟امگا؟_ماریهداد زدهمه بدنم لرزید جمع شدم و سرمو فرو بردم بین موهام._یکم بزرگ باشبه چشماش خیره شدم+بزرگ باشم باید قبول کنم که میخوای بری…جمله از ته قلبم از ته اون نقطه آفت زده که یه زمانی افشین بهشتش کرده بود در اومد.شاید انقدر بدبختیم مشخص بود که افشینم به رحم اومد، زانو زد جلومو بغلم کرد._چی بهت بگم؟چیکار کنم؟برای من از توام سخت تره ولی این اختلاف سنی…پدر و مادرت دارن بینمون دیوار میکشن بابات میگه ده سال دیگه میمیری چطوری دختر بیست و هشت سالم اونموقع بیوه بشه اگه هیجده ساله خانم توه چهل ساله شد؟نمیخواستم برای بار هزارم بگم که حرف اونا برام مهم نیست.سر بلند کردم و فقط گفتم+بوی وصلش ارزو میکردم او دریافت گفتاز سگانِ کیست خاقانی که یابد بوی من؟چند ثانیه به هم خیره شدیم.توی صورتش همه احساساتی که از یه انسان سراغ داشتم همزمان بود…غم،خشم،ترس،هیجان و عشق…مکث کردو یهو موهام چنگ کشید، گفت_گور بابای همتون…لباشو فشار داد روی لبام،همون نقطه ای که میخواستمش سبک بال،بازوهامو دورش حلقه کردم و نشستم روی پاهاش.اینجا همون جایی بود که میگن معراج اتفاق میوفته.رسد انسان به جایی که جز خدا هیچ نبیند.خدا الان افشین بود…همیشه افشین بودلباش لغزید روی گردنم و اولین آه لذت من بینمون پیچید…با ناخونانم کمرشو چنگ میکشیدم،کیرش داشت زیرم بزرگ میشد،حسش میکردم.دکمه های پیرهن سفیدشو باز کردم اونم معطل نموند خوابوندم رو زمینو پیرهنمو کشید بالا،شلوارم،سوتینم،انقدر سریع پیش میرفت که فقط فهمیدم الان لخت مادرزاد توی بغلشم…شلوار و شرت خودشم در اورد.روی بدنم قرار گرفت.آتیش پوستش داشت ذوبم میکرد در گوشم زمزمه کرد_نه خوردن نه بازی امشب فقط میکنمت.لبمو گزیدم از لذت شنیدن فعله کردن.خودش پردمو زده بود ولی امشب انگار دوباره بار اول بود.دستامو برد بالای سرم،کیرشو آهسته تکون میداد.رفت،برگشت،رفت،برگشت…لیز میخورد و این لیزی باعث میشد لذتش هزار برابر بشه.صدای خش خش چوبای شومینه و گرمای ملایمش مدام بهم یاد آوری میکرد بهشت همینه..بهشت همینجاس تو بغل افشین…+افشین دارم میمیرمبا التماس و کشیده این جمله رو ادا کردم،سرشو اورد بالاو به چشمام خیره شد…مستی چشماش داشت گیجم میکرد گیج تر از هر دائم الخمری.حجم سفت و داغ کیرشو فرستاد داخل بدنم…صدای آه کشیده ام کنار گوششو نفس بریده داغش روی گردنم فضارو عین یه نقاشی اکسپرسیونیسم دیوانه کننده کرده بود.فرش پشمی زیر پامون توی مشت من جمع میشد و خواب ملایمش زیر دستای بزرگ افشین له .ساقم دور رونش بودو توی بدنم تلمبه میزد.سکس بدون مقدممون برام ترکیب تازه و جالبی بود.+آه افشین…دوست دارم عشقم با همه وجودم دوست دارم انقدر که حاضر نیستم حتی ۱ سال زندگی با تورو به صد سال زندگی با یکی دیگه بدم.تا اخر عمرم میخوام زیر تو جون بدم…نفس نفس میزد.هوا انقدر گرم شده بود که داشتم میسوختم…چشمم روی لامپ زرد سقف خشک شده بود سرشو فرو برد کنار گردنم و با صدای خش دارش زمزمه کرد_سن منیم دونیامسان…گوزلیمدلم غنج رفت برای اون زبان شیرین مادریش که هزار بار گفته بود وقتی باهاش ابراز عشق میکنه که واقعا عاشق شده باشه…از ضعف بدنم زیر عضلاتش داشتم لذت میبردم.چشمام بسته شد…کتفشو چنگ کشیدم+آههههه دوست دارم…همه بدنم لرزیدو ارضا شدم.افشینم یکم بعد آه بلندی کشید و بر خلاف همیشه آبشو تا قطره اخر ریخت داخلم…کنار گوشم زمزمه کرد_امشب پسرمو میذارم تو شکمت تا مجبور شن بدنت به خودم…مال خودم…مال خودم…خسته بودم ولی لبخند زدم+تو ترک سیه چشمی.هندوی سپیدت من،خواهی کُلَهم بخشی خواهی کمرم بندی…خندید،بازومو فشار دادو گفت_همین دلبریارو میکنی دلم میخواد جرت بدم تاجیک جانچشمامو چسبیدم به بدنش و آهسته خندیدم.آروم ولی از ته دل…اعتراف عجیبی بود ولی من عاشق یه مرد همسن پدرم بودم و حاضر نبودن با هزارتا مرد جوون عوضش کنم.هرچند خودشم جوون بود فقط چند سال زودتر از من متولد شده بود.همونجا…برهنه و رها کنار شومینه خوابیده بودیم.خیلی خسته بودم ولی آوای لطیفو ادکلن چوب درحال سوختن بهم حس سرزندگی خوبی میداد…افشینم که ماجراش از همه جدا بود.سرم روی شونش بود گاهی انگشتای بلندشو توی موهای مسیم فرو میبرد یکم بعد گفت_برگشتیم تهران میریم محضر…زنگ میزنم به بابات و مجبورش میکنم رضایت بدهنیش خند زدم+اونم حتما میاد_دوستای سرشناسی دارم…حتما میارنش+تهدیدش میکنی؟_نه کاملا یه خواهش زوریصدای قهقهم بلند شد محکم توی بازوهاش فشارم داد._مال منی مال من…من من همین+دوست دارم_اونقدری که میتونم از عشق بکشمت…حالام پاشو بریم بخوابیم که خیلی خوابم میاد.سرمو تکون دادم.شلوارشو پوشیدو رفت سمت اتاق خوابش.منم تاپو شلوارمو پوشیدم و در حالی که تلو تلو میخوردم رفتم توی اتاق.افتادم روی تخت قرمزش و نمیدونم کی چشمام بسته شد…صبح با تابش بی رمق نور خورشید روی بدنم بیدار شدم.چشمم افتاد به پنجره نیمه باز،لبخند بی جونی زدمو آروم سر خوردم طرف پنجره.چشمم افتاد به یه یادداشت روی عسلی بازش کردم_سلام عزیزم دیشب توحید باهام تماس گرفت و مجبورم صبح زود بخاطر کار شرکت برگردم تهران.نمیخواستم بیدارت کنم و حدس میزدم خسته باشی.ظهر یکی از بچه ها میاد دنبالت دوستت دارم افشین.همینبرگه از دستم سر خورد و افتاد پایین ازش دلگیر شدم.خیلی زیاداحساس بی سر پناهی حس بی اهمیتی داشتم…احساس اینکه اضافم.بدن کرختمو چسبیدم به چارچوب پنجره و زل زدم به حیاط ویلا...همونطور عین دیشبگنجشکا روی درختا بودن.چقدر سردشون بود طفلیاچشمم افتاد به یه گنجشک که تنها بود…احساس کردم چقدر شبیه منه.ماده بود چون اون طوق سیاه دور صورتش نداشت.اشک از چشمم سر خورد،شاید ده دقیقه نشده بود که یه گنجشک نر بهش نزدیک شد.یه تیکه چوب کوچیک توی نوکش بود.ماده یکم ورجه وورجه کردو پرواز کردن رفتن.اشکمو پاک کردم…مرد منم توی جنگل آسفالت دنبال همین چیزا بود شاید یکم بی رحمانه اما با همه وجود سعی میکرد کنارم باشه.لبخند زدمو گفتم_بیخیال دختروقتی جای یه پسر عاشق یه مرد شدی پای اینا هم بمون و خانم باش…همه لوس بازیای دخترونت مال خونه بابات بود…پ.نچین نمسته اسم یکی از خدایان هندو و خدای کنترل کننده شهوت و در حالت منفی افزون کننده میل جنسیه و از ده فرزانه بزرگه آیین هندوه به این صورت خونده میشه chinnamastaنوشته چین نمسته
0 views
Date: October 14, 2019