فقر…فقر…فقر…شاید هم بی عرضگی و بی غیرتی مردی که از روزی به دنیا اومدم گفتن باباته…با19سال سن بدن لاغرمو به ملافه سفیدی که روی یکی از تختهای هتل مشهد که انداخته بودن میکشیدم.چنگ میزدم..تختو گاز میگرفتم.آه چه غم انگیزه دردی که باید پر از عشق باشه پر از احساس…پر از درده..یادم میومد پدرم میومد خونه دستاش سیاه بود.روغن عوض میکرد..اوضامون خوب بودمامانم خونه بود نمیخواست بره بیرون و…بر میگردم به چار پنج سال پیش.مامانم با پدرم دعواش شد نمیفهمیدم واسه ی چی ولی درک میکردم یه دعوای بزرگیه..مامانم جایی واسه قهر کردن نداشت تا فهمیدم که دیگه پدرم سره کار نمیره و اعتیاد همه ما رو داره میسوزونه..مامانم میرفت کار میکرد اوایل اوضاعمون خوب نبود ولی بعد از یه مدت یکم بهتر شد.یکی دو سال پیش خواهرم سرطان گرفت هزینش خیلی زیاد بود با کاره مادرم که دیگه کمتر کسی اونو میبرد دیگه کفاف زندگیمونو نمیداد..مامان که چه عرض کنم دیگه هیچ حسی نداشت براش مهم نبود ما چیکار میکنیم پدر معتاده یا خواهرم سرطان داره فقط بعضی شبا میرفت و صبح یا چن روز بعد میومد…یه روز که مادرم نبود پدرم اومد دستمو گرفت که میخوام ببرمت کار کنی این خونه خرج داره و تو هم باید کمک کنیمامانم گفته بود حق نداری با بابات جایی بری….با برخورد جدی من خوابوند زیر گوشم و با گریه زاری منو کشوند بیرون.رفتیم به یه خونه ای که دیوارش با یه فشار میوفتاد.دنبالش راه افتادم رفتیم تویه مرد عرب با دو تا افغانستانی رو زمین نشسته بودن و داشتن چایی میخوردن یه ایرانیم اونور داشت تلویزیون نیگا میکرد..خودمو پشت پدرم قایم میکردم.به عنوان حامی قبولش نداشتم ولی اونجا تنها کسی بود که میشناختمش..به اون ایرانیه گف بده بیاد عربه با خودش یه چیزی گف افغانیام موذیانه میخندیدن.مواد رو تو دسته پدرم گذاشت و پدرم رفت دنبالش رفتم ولی اون عربه دستمو گرفت خواستم خودمو بکشم عقب پدرم یه نیگاه کرد حس تنفر بهش داشتم..منو برد توی یه اتاقی که بوی لاشه سگ میداد.لباس سفیده درازشو دراورد که هیچیم زیرش نبود من خجالت کشیدم و بر عکس شدم و چشامو بستم.چشامو بستم تا هیچی نبینم…درد پایین تنم رو فرا گرفته بود ولی دردی ک توی دلم بود منو بیش تر اذیت میکرد.لباسم کاملا تفی شده بود پوشیدمش. و این شروع درد کشیدن هایه من بودنوشته مهدیس
0 views
Date: January 29, 2019