من اسمم سامانه، سی سالمه و می خوام ماجرایی رو براتون بگم که شاید واسه بعضیها یه تلنگر کوچیک باشه. شاید باعث بشه یه عده ای که مثل من هستن، یا بهتره بگم مثل قدیم من هستن به خودشون بیانشش سال قبل…بهترین شب عمرم تا اون روز بود. دختری که دو سال پایان در خونشون رو از پاشنه در آورده بودم، حالا کنارم پای سفره عقد نشسته بود…تو اون لباس عروس چقدر خوشگل شده بود مثل قرص ماه می درخشید در حین جاری شدن خطبه عقد، گاهی بهم نگاه می کرد و آروم می خندیدبالاخره خطبه جاری شد و من و زهره به صورت شرعی و قانونی و قانونی خانم و شوهر شدیم.زندگیم عالی بود، همسر خوب، شغل خوب، دوستان خوب همه و همه دست به دست هم داده بودن تا من حس خوشبختی بی نظیری بکنم…روزها از پی هم میومد و می رفت و من هر روز بیش از پیش حس خوشبختی سرشاری میکردم زهره یه خانم واقعی بود، از زیباییش که بگذرم، تو کدبانویی معرکه بود، خونه همیشه مثل دسته گل بود و برق می زد. وقتی ناراحت بودم فقط کافی بود یه نگاه به صورتش بندازم تا بزرگترین غمهای دنیا از دلم پاک بشه… زهره یه فرشته بود یه فرشته زمینیسه سال از زندگی مشترک من و زهره می گذشت که یه شب اتفاقی بدی افتادزهره دچار تهوع شدیدی شد و من مجبور شدم ببرمش بیمارستان. اونجا بهم گفتم که باید سریعا عمل بشه اینکه چه مشکلی و چه عملی نمی دونم، همینقدر می دونم که باید عمل می شد…عملش تا ساعت 2 بعد از نصف شب طول کشید، تا بالاخره جراح اومد بیرون، پریدم جلوش و حال همسرم رو جویا شدم. دکتر گفت«همسرتون در رحمشون یه کیست خوش خیم داشتن و خوشبختانه عمل برداشت این کیست با موفقیت انجام شد»؛ گفتم«حالش خوب می شه؟»؛ دکتر گفت«مشکلی نیست، خانوم دکتر … بهتون می گن برای مراقبت از همسرتون چه کارهایی باید انجام بدین. فقط پرونده همسرتون رو به اتاقشون ببرین، همه چی درست می شه»؛ از آقای دکتر تشکر کردم و رفتم رو صندلیهای سالن انتظار دراز کشیدم، اونقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم بردفردا صبح رفتم بالای سر زهره، به خاطر آمپول آرام بخش، خواب بود. صورتش رو بوسیدم و پروندش رو برداشتم و بردم پیش خانوم دکتر که دیشب آقای جراح بهم معرفی کرده بود.خانوم دکتر که معاون رئیس بیمارستان هم بود، با دقت پایان پرونده زهره رو مطالعه کرد، بعد بهم گفت«باید به مدت شش ماه، به صورت کامل از رابطه با همسرتون پرهیز کنید»؛ گفتم«چرا؟»؛ خانوم دکتر که انگار از سوالم تعجب کرده بود، به صندلیش تکیه داد و گفت«داروهایی برای همسرتون تجویز شده که باید اونها رو در طی این شش ماه استعمال کنن، در طول این مدت، محل استفاده دارو باید کاملا عاری از هرگونه آلودگی باشه. متوجه منظورم می شین؟ یا…»؛ گفتم«نه نه متوجه شدم. چشم تا شش ماه»؛ از اتاق خانوم دکتر اومدم بیرون و کلی به خودم سرکوفت زدم که «چه آدم ضایعی هستی آخه تو منظور به این تابلویی رو دیگه چجوری باید حالیت کنن؟»…بعد از اون رفتم داروخونه تا داروها رو بگیرم، اما مگه پیدا می شد گل شهر رو زیر و رو کردم تا نسخه رو کامل خریدم ساعت حدود 2 بعد از ظهر بود که رسیدم بیمارستان. یه راست رفتم اتاق زهره، نشسته بود داشت بیرون رو تماشا می کرد، با خنده رفتم و بغلش کردم و صورتش رو بوسیدم. اما انگار از یه چیزی ناراحت بود به چشماش که نگاه کردم دیدم پف کردن با تعجب و نارحتی گفتم«خانومم گریه زاری کردی؟ چی شده؟»؛ زهره سرش رو انداخت پایین و سکوت کرد اما اشکش که دوباره جاری شده بود بهم فهموند که احتمالا از اونچه که من خبر دارم، زهره هم با خبر شده سرش رو چسبیدم به سینم و گفتم«عزیزم دکتر بهت گفت؟»؛ سرش رو به علامت تایید تکون داد. گفتم«غصه نخور فداتشم، شیش ماه که بیشتر نیس، زودی تموم می شه.»؛ زهره با چشای پر اشک بهم نگاه کرد و گفت«سامان متاسفم»؛ خندیدم و دوباره لوپش رو بوسیدم و گفتم«بیخیال بذار یه چند وقت استراحت کنم آخه».زهره یک هفته کامل بستری بود تا کم کم حالش رو به بهبود رفت و مرخص شد.بعد از ترخیص، طبق دستور دکتر داروهاش رو به موقع و منظم استفاده می کرد. و من هم کمکش می کردم.یه ماهی به این منوال گذشت؛ اما کم کم من حس یه کمبود می کردم همه چیز خوب بود، اما یه چیزی کم بود و من این رو خوب حس می کردم البته زهره هم متوجه این کمبود شده بود، اما به روی خودش نمیاورداین وضع یه ماه دیگه هم طول کشید تا اینکه یه روز توی جمع همکارام یکی از بچه ها به اسم جواد ازم پرسید«یعنی تو دو ماه تمومه که کاری نکردی؟»؛ گفتم«آره»؛ گفت«بهت فشار نمیاد؟»؛ چیزی نگفتم، یعنی چیزی نداشتم که بگم، چون من آدم پراشتهایی هستم و این موضوع بدجوری اذیتم می کردچند روز بعد جواد بهم پیشنهادی داد که تو برخورد اول جز مشاجره واسش حاصلی نداشت تو صحبتهامون وقتی که فهمید من تحت فشارم بهم گفت«سامان تو که اهل خلاف نیستی، برو یه خانم صیغه کن»؛ با شنیدن این حرف آتیش گرفتم هرچی از دهنم در اومد بارش کردم اون بدبخت هم هاج و واج مونده بود و نگام می کردبعد رفتن جواد، به فکر فرو رفتم به این فکر می کردم که این چهار ماه رو نمی تونم تحمل کنم و وقتی خوب به حرف جواد فکر می کردم، می دیدم پر بیراه هم نمی گه خب حالا خانم صیغه ای از کجا گیر بیاریم؟چندروزی رو با این افکار گذروندم؛ تا بالاخره یکی از دوستام بهم زنی رو معرفی کرد، برای دفعه اول که دیدمش، جا خوردم زنه حداقل سی و پنج رو داشت در حالی که من اون زمان به زحمت بیست و هفت سالم می شد وقتی به رفیقم گفتم، گفت«خوبه هاااا….»؛ گفتم«برو گمشو همسن ننته».چند دفعه دیگه هم با چندتا خانم دیگه ملاقات داشتم اما به دلم نمی نشستن. هرچی نبود زهره تو خوشگلی کم نظیر بود، نمی تونستم بعد سه سال بیام زنی رو که اصلا باهاش قابل مقایسه نبود صیغه کنمسه ماهی از عمل زهره می گذشت که با هانیه آشنا شدم دختری بیست و یک ساله و بسیار زیبا، هرچند از زیبایی به زهره نمی رسید، اما لعبتی بود واسه خودشاولین ملاقاتمون تو یه کافی شاپ بود، وقتی حرف می زد، دلم می لرزید بعد از صحبتهای حاشیه ای وارد مسائل ریز شدیم، از مدت صیغه گرفته تا هرچیز دیگه که نمی شه گفتقرار شد، سه ماهی که از دوران نقاحت زهره مونده رو با هانیه صیغه باشم. فردای اونروز با هم رفتیم پیش یکی از آشناهام تا صیغه رو جاری کنه، چون می ترسیدم ماجرا علنی بشه، محضر نرفتم؛ وقتی به صورت شرعی و قانونی خانم و شوهر شدیم، واسش یه خونه با وسایل کامل اجاره کردم و به مدت سه ماه اونجا مستقر شد.دیگه بعد از اونروز کارم این بود که روزا برم سر کار، بعد از ظهر یه سری به زهره بزنم و خستگی در کنم و شب رو هم پیش هانیه بگذرونم البته سه شب در هفته پیش هانیه بودم و چهار شب رو خونه خودم می موندم تا زهره زیاد مشکوک نشه.به جرات می گم این سه ماه دوم واسم مثل برق گذشت در حالی که سه ماه اول اصلا تکون نمی خورد تو این سه ماه اونقدر به هانیه وابسته شده بودم که فکر اینکه باید ازش جدا بشم، داغونم می کرداواخر ماه سوم بود که متوجه شدم زهره مدتهاست حضور هانیه رو متوجه شده یه روز غروب وقتی می خواستم برم پیش هانیه متوجه شدم زهره تو اتاق آروم آروم داره گریه زاری می کنه رفتم نزدیکش و گفتم«زهره جان چرا گریه زاری می کنی عزیزم؟»؛ زهره سعی کرد بغضش رو قورت بده، بدون اینکه بر گرده، در حالی که پشتش بهم بود گفت«چیزی نیست، برو عزیزم، خدا به همرات»؛ منکه می دونستم گریش واسه چیه، رفتم و کنارش نشستم، خواستم دستم رو بندازم رو دوشش که خودش رو کنار کشید خیلی بهم بر خورد با لحن تندی گفتم«دستم کثیف نیست هاااا»؛ برگشت و با چشمای پر اشک بهم نگاه کرد و با صدای لرزان گفت«نه عزیزم، تو کثیف نیستی منم که کثیفم…»؛ خون جلوی چشام رو گرفت حس می کردم داره بهم متلک می ندازه، گفتم«حیف که مریضی و الا…»؛ بعد از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون، وقتی کفشام رو پام کردم، نتونستم خودم رو نگه دارم، با کفش اومدم رو فرش تا جواب متلکش رو بدم که دیدم صورتش رو تو بالشت فرو کرده و داره گریه زاری می کنه تا صداش به گوشم نرسه نمی دونم چم شده بود اما هرچی زهره اشک بیشتری می ریخت من بیشتر عصبانی می شدموقتی رفتم پیش هانیه اومد پیشوازم و پرید بغلم و صورتم رو بوسید در حالی که بغلم بود بردمش رو مبل و باهاش نشستم. اونشب تا صبح مشغول خوردن الکل بودم صبح وقتی مستی از سرم پرید به هانیه گفتم«عزیزم می خوام عقد دائمت کنم.»؛ هانیه در حالی که دهنش باز منده بود گفت«شوخی می کنی»؛ گفتم«نه دیگه از این زنه خسته شدم. می خوام طلاقش بدم، همش مریضه»؛ هانیه که از ذوق داشت بال در میاورد پرید تو بغلم و لبامو بوسید.قرار شد به محض تموم شدم صیغه موقت(که حدود یه هفته تا پایانش مونده بود)، بریم محضر و عقد دائم بشیم. تو این مدت هم من فرصت داشتم تا یه فکری برای زهره بکنم.دو روز خونه نرفتم، تو این دو روز مدام هانیه باهام تماس می گرفت که «با زنت حرف زدی» و از اینجوری حرفا. راستش از روبرو شدن با زهره می ترسیدم چشمای معصومش آتیشم می زد، حالا که دو روز از اون ماجرا می گذشت از کرده خودم پشیمون شده بودم نمی دونستم باید چیکار کنم با جواد (همکارم) مشورت کردم، گفت«ما گفتیم برو خانم صیغه ای بگیر که فشارت رو بیاره پایین چرا بی جنبه بازی در میاری؟»؛ گفتم«حالا کاریه که شده؛ بگو چیکار کنم؟ جرات ندارم با خانمم روبرو بشم»؛ جواد گفت«گناهش پای خودت، به من هیچ ربطی نداره. اما اگه می خوای بدون خجالت حرفتو بزنی، تنها راهت اینه که مشروب بخوری اونقدر بخوری تا کله ات داغ شه نفهمی با کی داری حرف می زنی و هرچی خواستی بگی»؛ حق با جواد بود، خوبی و در عین حال بدی مشروب اینه که وقتی می خوری هرچی تو دلته می گی، بدون رودرواسیمردی می شناختم به اسم نادر که خرده فروش مشروب بود، رفتم پیشش، منو خوب می شناخت، با گرمی بهم خوش آمد گفت. رفتم تو خونش. واسه مشتریاش هیچ وسیله پذیرایی جز مشروب نمیاره مشروب رو آورد و منم خوردم، یه مقدار که سرم گرم شد ماجرا رو واسش تعریف کردم و گفتم که مشروب رو واسه چی می خوامبعد از شنیدن داستانم کمی به فکر فرو رفت و بعد برگشت بهم گفت«صبر کن یه سری درجه یکش رو تازه آوردم، واست بیارم، خواستی با زنت حرف بزنی از اینا بزن».خلاصه شیشه به دست از خونش اومدیم بیرون.فردای اونروز بعد از سه روز غیبت عزمم رو جزم کردم که برم و همه چی رو به زهره بگم. جای شما نه خالی تا بیخ مشروب زدم و رفتم خونه. تا برسم خونه حالم بدجوری شده بود مثل اینکه محرک این سری جدید خیلی زیاد بود، سرم گرم که نه، داغ که نه، آتیش گرفته بود در خونه که رسیدم دست کردم تو جیبم تا کلیدم رو در بیارم، کلید افتاد زمین، با هزار زور و زحمت از رو زمین برش داشتم، حالا هر کاری می کنم سوراخ قفل رو پیدا نمی کنم، چشام کاملا تار شده بود عرق سردی بدنم رو پوشونده بود و کل لباسام رو خیس کرده بود همینطور که با قفل کلنجار می رفتم مثل اینکه زهره صدای در رو شنیده بود، در رو باز کرد. با دیدن چهره متعجب زهره دیگه نفهمیدم چی شد ولو شدم تو بغلش و از هوش رفتم…وقتی به هوش اومدم، هوا روشن بود و من رو تخت بیمارستان، زهره کنارم نشسته بود، اما سرش رو رو لبه تخت بود و خوابش برده بود. روش به سمت من بود، چشمای قشنگش خیس بود داشت تو خواب گریه زاری می کرد دلم شکست از خودم بدم میومد حس می کردم خدا واسه ظلمی که بهش کردم، عذابم کرده آروم به صورتش دست کشیدم، اونقدر نوازشش کردم که بیدار شد؛ با خنده ای تصنعی گفت«بیدار شدی عزیزم؟»؛ بغض گلوم رو می فشرد، گفتم«خانومم من رو ببخش نفهمی کردم…»؛ دیگه نذاشت چیزی بگم، گفت«هیسسسسس»؛ بعد سرش رو آورد کنار گوشم و گفت«دوست دارم سامانم»؛ همونطوری که سرش کنار گوشم بود دست راستم رو انداختم دور گردنش و سفت بغلش کردم، اونقدر محکم که نمی تونست تکون بخورهبعد از ظهر همون روز تو بیمارستان دکتر اومد سراغم و گفت«جوان تو رو چه به خودکشی؟»؛ گفتم«آخه همه می خورن ما هم خر شدیم گفتیم بخوریم»؛ دکتر با تعجب گفت«چند نفر رو سراغ داری که مرگ موش بخورن و زنده بمونن؟»؛ گفتم«مرگ موش؟ من کی مرگ موش خوردم؟»؛ دکتر گفت«بعد از شستشوی معدت توش مقدار زیادی مرگ موش پیدا کردیم که همون باعث بهم خوردن حالت شده بود. اگه همسرت به موقع نمی رسوندت بیمارستان، الان مهمون نکیر و منکر بودی»؛ یه لحظه هرچی از دهنم در اومد به نادر گفتم فهمیدم اونجا که گفت یه سری جدید آورده منظورش چی بود با خودم عهد کردم که برم به نیرو انتظامی لوش بدم اما یه کمی که فکر کردم دیدم چه مردانگی بزرگی در حقم کرده اگه مشروبش رو می خوردم و هرچی از دهنم در میومد به زهره می گفتم و خودم رو بدبخت می کردمبعد از ترخیص از بیمارستان، قرص و محکم تصمیم گرفتم که گذشته رو جبران کنم و اولین قدم واسه این کار پاک کردن هانیه از زندگیم بودرفتم پیشش، مثل همیشه اومد که بیاد تو بغلم اما من مانعش شدم. رفتم و رو مبل نشستم، اومد و کنارم نشست، گفت«سامانم عزیزم طوری شده؟ با اون زنت دعوا کردی؟ زنیکه…»؛ همین که این کلمه از دهنش در اومد نذاشتم یه کلمه دیگه بگه و فریاد زدم«دهنتو ببند»؛ یهو با ناباوری بهم خیره شد گفتم«حق نداری به خانمم توهین کنی»؛ گفت«خوبه خوبه تا دیروز خودت بهش هرچی می گفتی»؛ داد زدم«به تو چه؟»؛ وقتی دید خیلی وحشیم کمی نرم شد و گفت«سامان جون چی شده؟ اتفاقی افتاده فداتشم؟ به من بگو»؛ گفتم«آره اتفاقی افتاده، اما نه یه اتفاق بد، یه اتفاق خوب»؛ و ماجرا رو تا ته واسش تعریف کردم و همونجا چهارده تا سکه که مهرش بود رو گذاشتم رو میز و گفتم«من و تو دیگه با هم کاری نداریم، موفق باشی»؛ خواستم بلند شم که دیدم سکه ها رو پرت کرد و گفت«به من چه باید عقدم کنی، و الا ازت شکایت می کنم، پدرتم در میارم»؛ با تعجب به کاراش نگاه کردم و گفتم«چیکار می کنی؟ شاخ شدی چیه؟»؛ گفت«ازت شکایت می کنم سامان، باید عقدم کنی»؛ گفتم«طبق چه قانونی می خوای منو محکوم کنی خانوم؟»؛ گفت«ضرر می کنی سامان»؛ دیگه این حرفش خیلی زور بود، رفتم جلو و با کف دست خوابوندم تخت سینش، افتاد رو مبل. تند برگشتم و رفتم به سمت در، نزدیک در که شدم دیدم داره می خنده گفتم«به چی می خندی؟»؛ گفت«فکر کردی خیلی زرنگی آقا کوچولو؟ تو هم یه کثافتی مثل بقیه مردا مثل همون آشغالی که به ایدز آلودم کرد حالا تو هم ایدز داری زنتم داره توی آشغال محکوم به مرگی»؛ گفتم«دروغ می گی»؛ سرش رو به علامت منفی تکون داد گفتم«دروغ می گی کثافت آشغال»؛ گفت«نه کوچولو خوش باش»؛ زانوهام سست شد، رو زمین زانو زدم، تموم این شیش ماه مثل برق از ذهنم گذشت اینکه به خاطر یه هوس خودم رو بدبخت کرده بودم، باز رو دلم هموار بود که زهره چون باهام رابطه نداشته، آلوده نشدهوقتی رسیدم خونه، زهره داشت تو آشپزخونه غذا درست می کرد، من رو که دید با همون خنده دلرباش اومد به سمتم، گفت«سلام عزیزم. دیر کردی نگرانت شدم گوشیتم که جواب نمی دی»؛ با دیدن چهره مهربون زهره بغضم ترکید نمی دونین ترس از مرگ، اینکه بدونی بزودی می میری چی حس زجر آوریه خودم رو انداختم تو بغل زهره و مثل یه بچه که تو بغل مامانش باشه زار زدم… در حین گریه زاری کردن گفتم«دارم می میرم زهره دارم خفه می شم…»؛ زهره همینطور گیج مونده بود و نمی دونست دلیل گریه زاری ام چیهبعد از حدود یه ربع تونستم به خودم مسلط بشم و از سیر تا پیاز ماجرا رو واسه زهره بگم. وقتی حرفم تموم شد، زهره داشت با جدیت بهم نگاه می کرد. بعد گفت«باید بریم آزمایش بدی»؛ گفتم«که چی بشه؟»؛ گفت«که مطمئن شیم اومدیم و مریض نبودی اونوقت چی؟»؛ گفتم«مگه می شه؟ می دونی من چقدر باهاش رابطه…»؛ حرفم رو قطع کرد و گفت«من می رم آماده شم»؛ یه ساعت بعد تو کلینیک بودیم. بعد از گرفتن کلی نمونه ازم خواستن فردا واسه گرفتن جواب آزمایش بیایم.فردای اونروز نزدیکای سحر از خواب بیدار شدم و هرکاری کردم از استرس شدیدی که داشتم خوابم نبرد. با خودم فکر کردم بهتره خودم رو گم و گور کنم پس یواش از خونه رفتم بیرون و رفتم به سمت خارج شهر…چهار پنج ساعت بی هدف تو خیابونا دور می زدم و نمی دونستم باید کجا برم که یاد قبر پدر مادرم افتادم با خودم گفتم بذار برم باهاشون خداحافظی کنم، بعد متواری شم. برگشتم به سمت شهر، یه ساعتی طول کشید تا رسیدم به امامزاده شهرمون. رفتم سر قبر پدر و مادرم و نشستم کلی باهاشون درد دل کردم. همینجوری که داشتم اشک می ریختم یه صدای آشنا من رو به خودم آورد «سامان»؛ وقتی برگشتم با کمال ناباوری با چهره زیبای زهره مواجه شدم در عین اشک ریختن داشت می خندید اومد به طرفم و زد تو گوشم بعد بغلم کرد و گفت«پسره ی بی فکر کجا رفتی بی خبر»؛ بعد خودش رو ازم جدا کرد و چشم تو چشمم شد و گفت«سامان تو پاکی هیچیت نیس قربونت برم»؛ باورم نمی شد گفتم«دروغ نگو»؛ زهره در حالی که داشت ورقه تو دستش رو باز می کرد گفت«بخدا راست می گم سامان»؛ بعد کاغذ رو بهم نشون داد منفی بود پاک بودم باورم نمی شد، یعنی خدا یه فرصت دوباره بهم داده بود؟ به مناز ذوق تو حیاط امامزاده شروع کردم فریاد کشیدن کبوترای حرم از صدای نعره هام در رفتنهمون روز واسه اطمینان رفتیم کلینیک، مسئولش گفت«احتمال ابتلای خانم توسط مرد آلوده به ویروی اچ آی وی، ده برابر امکان ابتلای مرد توسط خانم آلودست. خدا رو شکر شما پاک هستین. از امروز به بعد حواستون رو جمع کنین».نوشته سامان
0 views
Date: November 25, 2018